بند یک بیاید! وقتی آمدیم، دیدیم نیروهای کمیته صلیب سرخ آنجا هستند. آنها وقتی وضعیت اسفبار ما را دیدند، بهشدت متأثر شدند و زن آلمانی همراهشان گریه میکرد. یکی از بچهها گفت: کجایش را دیدی؟! هنوز جای کابلها که بدنم را تکهتکه کرده، روی کمرم باقیمانده است و نشان داد و آن زن اشک میریخت.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، غلامرضا علیزاده متولد ۱۳۴۷، زاده اصفهان، در فراز و نشیب های حضورش در جبهه، به سلک غواصان کارآمد گردان یونس، لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در می آید.
در عملیات کربلای ۴، فرمانده دسته ای شانزده نفره از غواصان را برای انجام ماموریت ویژه ای از سوی حاج حسین خرازی عهده دار می شود ولی در آخرین لحظات مجروح و اسیر شده و نزدیک به چهار سال در اردوگاه تکریت ۱۱ با دیگر اسرا، شکنجه ها و سختی های طاقت فرسایی را تحمل می کند.
به مناست ۲۶ مردادماه ۱۳۶۹، سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی مان، بخشی از خاطرات وی از دوران اسارت که در کتاب فرار از خود گردآوری شده است منتشر می شود:
خبر خوش تبادل اسرا
به علت گرفتاریهایی که صدام و حزب بعث بعد از حمله به کویت برای خودشان فراهم کرده بودند، بهیکباره بدون زمینههای قبلی دیدیم از رادیو و تلویزیون عراق اعلام شد که پیرو پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران، تبادل اسرا از دو، سه روز دیگر شروع میشود.
آن شب ما تلویزیون نداشتیم؛ اما دیدیم بچههای آسایشگاههای دیگر دارند دست تکان میدهند. فهمیدیم خبرهایی شده است. سطلهای سبز را نشان میدادند، یعنی که خبرهای خوشی در راه است.
گفتیم: خدایا چه خبر شده است؟ نه مذاکرهای و نه فوتبالی بوده است؛ یعنی چه خبر مهمی به بچهها رسیده است که همه شاد و سرحال شدهاند؟! کمی بعد نگهبان عراقی پشت پنجره آسایشگاه ما آمد. بچهها پرسیدند: چه اتفاقی افتاده است؟
گفت: بهزودی اسرا آزاد خواهند شد ولی ما شما را آزاد نمیکنیم و شما مفقود تلقی میشوید و اسمتان را به صلیب سرخ بینالمللی ندادهایم.
خدا رو شکر که اسرای دو کشور آزاد میشوند. ما هم امیدمان به خداست. شاید برای ما هم فرج و گشایشی حاصل شد.
از دو روز بعد از اعلام، روزی هزار نفر اسیر مبادله میشد. هر شب هم تلویزیون عراق مبادلهها ر ا نشان میداد. بعدازاینکه ده، یازده گروه از اسرا آزادشده بودند، یک روز دیدیم یک کامیون وارد اردوگاه ما شد و برایمان کفش و لباس نظامی آوردند و گفتند: بیایید کفش و لباس بگیرید. آنهم چه کفشهایی؟! از بس بزرگ بود، یک لنگهاش برای دوپایم بس بود.
برای لباسها هم سوزن و نخ آوردند و نشستیم خیاطی کردن و لباسها را با سرهمبندی، اندازه خودمان کردیم. ظاهراً باید ما را هم آزاد میکردند.
به نظرم ساعت شش و نیم صبح تاریخ ۵/۶/۱۳۶۹ بود که شنیدیم؛ نگهبان میگوید: ایران! ایران! و سوت میزند و تکرار میکند؛ ایران آمار! ایران آمار! بیایید بیرون!
تبادل اسرا شروعشده بود و گفتند: لباسهایتان را آماده کنید و به خط شوید! ما به خط شدیم. تأکید کردند؛ سریع بروید حمام و دوش بگیرید؛ باید به ایران برگردید.
واقعاً این مصیبتهایی که ما در دوران اسارت کشیده بودیم، سخت بود. باورمان نمیشد که در حال تمام شدن است. اصلاً فکرش را نمیکردیم که از اینجا جان به در ببریم. بچهها از خوشحالی انگار بال درآورده بودند.
آزادی اسرا شروعشده بود. ما گروه پانزدهم یا شانزدهم بودیم. چون ما مفقود حساب میشدیم، ما را برای آخر کار گذاشته بودند و بعد از ما یک یا دو گروه دیگر را آزاد کردند. ما در بند یک و دو و سه، هزار نفر میشدیم.
من یک توپ قرمزرنگ دوخته بودم، این را گذاشته بودم برای جام بعدی مسابقات فوتبالمان که به تیم برنده هدیه بدهیم. این توپ خیلی شیک و قشنگ شده بود. یک کاپ هم درست کرده و روی تلویزیون گذاشته بودیم.
بهمحض اینکه گفتند آزاد میشوید، پریدم این توپ را برداشتم و وسط اردوگاه محکم شوت کردم و بچهها سوت میزدند و این توپ را تو سر و کول هم میزدیم. آخر سر هم نمیدانم کجا افتاد. نکردم آن را با خودم به ایران بیاورم.
گفتند: سریع حمام و دستشویی بروید و برگردید و در آسایشگاه لباسهایتان را بپوشید و دوباره به خط شوید. آن لحظه واقعاً شادی را در چشمهای همه میدیدم. سر از پا نمیشناختیم و نمیدانستیم داریم چکار میکنیم. انگار در حال پرواز بودیم. همه باورشان نمیشد. میگفتند: ممکن است بخواهندما را به یک اردوگاه دیگر ببرند
چون کمیته صلیب سرخ بینالمللی ما را ندیده است. حتماً به قول خودشان میخواهند امتیاز بگیرند. اگر امتیاز نگرفتند، ما را اینجا زندهبهگور میکنند. با این احتمالات رفتیم با آب سرد، حمام کردیم و لباسهایمان را پوشیدیم.
گریه زن آلمانی برای اسرای ایرانی
بند یک بیاید! وقتی آمدیم، دیدیم نیروهای کمیته صلیب سرخ آنجا هستند. آنها وقتی وضعیت اسفبار ما را دیدند، بهشدت متأثر شدند و زن آلمانی همراهشان گریه میکرد. یکی از بچهها گفت: کجایش را دیدی؟! هنوز جای کابلها که بدنم را تکهتکه کرده، روی کمرم باقیمانده است و نشان داد و آن زن اشک میریخت.
حسن طاهری پایش را نشان داد و او به بعثیها ناسزا میگفت که اینها وحشیاند و پستترین آدمهای روی زمیناند و بچهها گفتند که چند نفر را کشتند و او واقعاً منقلب شده بود. یکی از مأموران صلیب گفت: هزار نفر را میخواهیم آزاد کنیم و شما شامتان را ایران میخورید.
بعد از آن گفتند: فعلاً بروید تا بعد مسئول آسایشگاهها یکییکی اسمهایتان را میخواند که نوبتتان بشود.
موقعی که به آنطرف رفتیم، فرمانده اردوگاه که سرگرد ظالمی بود، عصایش را زیر بغلش گذاشته بود و داشت با ناراحتی سبیلهایش را میجوید و قدم میزد.از بس بچهها از او نفرت داشتند، آن روز به او احترام نظامی نگذاشتند.
به دو نفر از بچهها گفت: چرا احترام نمیگذارید؟ یکی از بچهها گفت: شما کی به ما احترام گذاشتید تا ما هم به شما احترام بگذاریم؟ تا حالا که اینجا بودیم، برای اینکه ما را نزنید و شکنجه نکنید، جهت حفظ جانمان؛ حرف زور شما را پذیرفتیم. فکر کردید شما کسی هستید؟! شما عددی نیستید. او هم نمیتوانست جلوی نیروهای صلیب کاری کند.
به جهان پناهنده می شوم!
شروع به خواندن اسمها کردند. نوبت من شد. مأمور صلیب گفت: آقاپسر شما چند سال داری؟ گفتم بیستویکساله هستم. اسم و مشخصات من را نوشت و گفت: به کدام کشور میخواهی پناهنده بشوی؟ گفتم من میخواهم به جهان پناهنده شوم. گفت به جهان که نمیتوانی. گفتم من میتوانم چون نام مادربزرگم جهان است. لحظهشماری میکنم پیش ایشان بروم. او واقعاً برایم یک پناهگاه بود. آن بنده خدا هم خندید و به زبان انگلیسی به آنیکی گفت که دارد این را میگوید. فرم را پر و امضا کردم و کارت سبز و شماره اسارتم را گرفتم.
کمکم ظهر شد. یکی از بچهها اذان گفت. همه بچهها وضو گرفتند و بهجز آنهایی که میخواستند پناهنده شوند، در راهروها ایستادیم و نماز جماعتی برگزار کردیم. چهار طرف ما هم بعثیها با اسلحه ایستاده بودند. اینهایی که تا آن روز جرئت نداشتیم جلویشان یک صلوات بلند بفرستیم؛ حالا جلوی چشمشان نماز جماعت اقامه کردیم. با صدای بلند اذان و بعد هم نماز جماعت و بعد هم مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل گفتیم و حسابی دق دلیمان را درآوردیم.
نماز جماعتی که حرص بعثی ها را درآورد
صورت سرگرد بعثی انگار تشت خون شده بود. تلاشی هم کرد که نگذارد. اما صلیبیها مانعش شدند و گفتند: کاری به آنها نداشته باش. شما مگر خودتان مسلمان نیستید؟ اینها مسلماناند و میخواهند نمازشان را بخوانند و از وقتیکه فرم برای اینها پر کردیم و کارت به آنها دادیم، اینها زیر نظر کمیته صلیب سرخ جهانیاند و از حقوق انسانی اسرا که انجام آزادانه عبادت است، برخوردارند.
در واقع با این نماز جماعت خیلی حرفها به آنها زدیم. چون در طول دوران اسارت خیلی سعی میکردند بین ما تفرقه بیندازند و ما را از خدا و قرآن و نماز دور کنند. ولی خوشبختانه نتوانستند.
هدیه صدام!
بعد از نماز جماعت اتوبوسها آمدند و گفتند: یکییکی اسمها را میخوانیم تا بروید و در اتوبوس بنشینید. دم در اتوبوس یک میز گذاشته بودند و قرآن و خودکار هدیه صدام را میدادند. بچهها گفتند که خوب است چون صدام هدیه کرده، نگیریم. بعد یکی از صلیب سرخیها گفت: این ساعات آخر بهانه دست اینها ندهید. تمام اردوگاههای دیگر هم گرفتهاند. اشکال ندارد بگیرید و خودتان را از دست اینها خلاص کنید.
بچهها مشورت کرده و به این نتیجه رسیدند که قرآنها را بگیرند. تعدادی از بچهها همان وقت اسم صدام را که پشت آن نوشته بود، خط زدند و یا پاره کردند.
آنجا متوجه شدیم بعثیها چهار، پنج نفر از بچههای فعال اردوگاه را که شناساییشده بودند، جدا کرده و در گوشهای از اردوگاه، در محوطهای محصور کرده و دور آنجا را با گونی پوشاندهاند. میگفتند: اینها نیروهای خودمان هستند و جزو آمار نیروهای ایرانی نیستند و با این دروغ، نیروهای صلیب سرخ را قانع کردند.
ولی بچهها یک پا ایستادند و گفتند: باید اینها را آزاد کنید. یکی دو نفر از این نیروهای بازداشتی آنهایی بودند که از اردوگاه قصد فرار داشتند. دو، سه نفر دیگر هم بودند که عراقیها خیلی از اینها میترسیدند که مبادا کاری دستشان دهند و یا باعث شورشی شوند. بچهها گفتند: ما سوار اتوبوسها نمیشویم، مگر اینکه این پنج نفر هم با ما بیایند.
صلیب سرخیها حساس و پیگیر موضوع شدند. مسئول گروه صلیب سرخ که زنی بود، سفتوسخت و با تحکم، با افسر بعثی صحبت کرد و او را مجبور کرد تا این پنج نفر را آزاد کردند.
الله اکبر خمینی رهبر
بعد نفر اولی که اسمش را خواندند؛ گفت: اللهاکبر، خمینی رهبر و میدوید، سوار اتوبوس میشد و همه به همین شکل ادامه یافت.
بعد یکی از بچهها گفت: بچهها! تا اسم حمید مغنی را خواند و اللهاکبر گفت، ما با صدای بلند خمینی رهبر را بگوییم. وقتی گفتیم، خیلی قشنگ شد. عراقیها حرصشان گرفته بود. این خانم آلمانی و صلیب سرخیها هم انگار از این وحدت و همدلی ما خوشش آمده بود و میخندیدند و چیزی نمیگفتند.
حسن طاهری پیش بقیه و سرگرد رفت و با جسارت و شجاعت تمام به آنها گفت: ببخشید از اینکه ما اسیر شما نبودیم و شما اسیر ما بودید. ما خیلی شما را اذیت کردیم.
ما سوار اتوبوسها شدیم و عراقیها اسکورتمان کردند و یواشیواش راه افتادیم. هنوز هم باور نداشتیم و فکر میکردیم همه اینها دروغ است و برای تخریب روحیه ما صورت میگیرد. احتمال میدادیم با این ترفند میخواهند ما را به اردوگاه دیگری ببرند. اما سر ساعت یازده شب ما را به مرز رساندند.
بهمحض اینکه چشمانمان به جمال یکی از بچههای سپاه که لباس فرم تمیزی هم پوشیده بود، افتاد، صدای صلوات غرا و مشتاقانه بچهها بلند شد.
یک گروه از عراقیها به اینطرف میآمدند و بعد یک گروه از ما به آنطرف میرفتیم. وقتی عراقیها عبور میکردند، همه هیکلی و درشت و سرحال و با کتوشلوار شیک بودند و ما همه لاغر و استخوانی و دچار سوءتغذیه بودیم و لباسهای زرد اسارت در تنمان زار میزد.
بوسه بر خاک وطن
کمکم همه وارد خاک خودمان شدیم و اتوبوسهای ایرانی سوارمان کردند. هنوز نماز نخوانده بودیم. بهمحض اینکه پا در خاک ایران گذاشتیم، همه سجده شکر کردیم و گریه افتادیم و خاک وطن را بوسیدیم. این حرکت ما زیر نور نورافکنها، صحنه خاصی را پدید آورده بود.
منبع:
فضلالله صابری، رضا اعظمیان جری، فرار از خود، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۳۹۱، ۳۹۲، ۳۹۳، ۳۹۴، ۳۹۵، ۳۹۶، ۳۹۷، ۳۹۸، ۳۹۹، ۴۰۰، ۴۰۲، ۴۰۳