هرچه تویوتا جلوتر میرفت، یک گلوله پشت سرمان به زمین میخورد. من گلولهها را که پشت سرمان به زمین میخورد و منفجر میشد، از نزدیک میدیدم. صحنه وحشتناکی بود. گلولهها در نزدیکی ما منفجر میشدند. همه فقط یا امام حسین (ع) و یا ابوالفضل (ع) میگفتیم.
قدرت الله میرزایی مسئول گروه مهماتسازی سپاه ناحیه اصفهان در کتاب خود با عنوان «رسا» به روایت خاطرات خود از عملیات فتحالمبین پرداخته که به مناسبت سالروز این عملیات منتشر میشود:
شب عملیات فتحالمبین، شب عید نوروز بود و همه ذوق عملیات را داشتند؛ اما نمیدانم چرا دل من خوش نبود و خیلی دلشوره داشتم. واقعاً ناراحت بودم.
آن شب وقتی بچهها به راه افتادند و رفتند، من اصلاً تا بعد از نیمهشب خوابم نبرد. ناراحت و نگران بودم. ناگهان از پشت چادر شنیدم که میگفتند عملیات منتفی شده است. تعدادی از بچههای قسمت ما هم برگشتند. خیال من هم راحت شد و توانستم راحت بخوابم.
صبح زود که برای نماز بلند شدم، تعدادی از بچهها میگفتند: بهبه! دیشب همه رفتند برای عملیات و تو گرفتی خوابیدی؟! گفتم خدا پدرت را بیامرزد! بچههای خودمان هم دیشب برگشتند. آنها هم عصبانی شدند و برگشتند و به من گفتند: چرا شکست در کارمان میاندازی؟ گفتم: من چهکارهام که شکست در کارتان بیندازم؟ عملیات انجام نشده است.
بعد آقای صبوری (مسئول تدارکات لشکر ۱۴ امام حسین) به من گفت: بچهها تا پشت دپوهای عراق جلو رفتهاند و طبق دستور فرماندهی عملیات برگشتهاند. بروید هرچه تجهیزات، غذا و دیگر وسایلی که ممکن است دیشب از دست بچهها در شیار و محل عبور نیروها ریخته باشد، بیاورید که دشمن متوجه حضور ما در منطقه نشود.
ما این کار را انجام دادیم. بعد هم دوباره آقای صبوری به من گفت: بروید و مجدد تمام شیار (واقع در منطقه تیشه کن) را پاکسازی کنید. من همراه آقای شوکت پور و یکی از بچههای دیگر به شیار رفتیم و یک پلاستیک، یک نارنجک، تعدادی فشنگ و هرچه بود، جمعآوری کردیم تا آثاری از آنها باقی نماند. شب بعد هم که الحمدالله عملیات انجام شد.
محاصره لشکر امام حسین (ع)
لشکر امام حسین (ع) از این شیار تا پادگان عین خوش رفته بود. یکشب آقای صبوری به من پیغام داد که پیش او بروم. وقتی به چادر او رفتم، در حال نماز خواندن بود. البته وقت نماز هم نبود و یکی دو ساعت گذشته بود. آقای صبوری شاید دو سه بار نماز را شروع کرد و قاطی کرد و نیمهکاره رها کرد و باز دوباره خواند. خیلی پریشان و ناراحت بود.
بعد از نماز، رو به من کرد و گفت: راه میافتی و میروی هرچه میتوانی گلوله آرپیجی ۷ پیدا میکنی. به هیچکس هم نمیدهی. عراقیها قرار است بیایند و این شیار را بگیرند. میخواهم اگر قضیه حاد شد، خودمان برویم.
فکر میکنم یکی دو شب بعد از عملیات بود. دقیقاً همان موقعی است که عراقیها تیپ امام حسین (ع) را محاصره کرده بودند.
خلاصه راه افتادم ولی نتوانستم بیشتر از ده، دوازده آرپیجی جمع کنم. دیگر چیزی توی منطقه پیدا نمیشد و تدارکات آن مسیر هم واقعاً ناممکن بود.
خواب ملاقات با امام خمینی یا...
آن شب در منطقه زلزلهای برپا بود. تیپ محاصرهشده بود و عراقیها میخواستند شیار را بگیرند. هرکسی را میدیدی، در حال خواندن دعای توسل بود یا به درگاه خدا گریه و زاری میکرد. تا ساعت دوازده شب همراه با نیروهایمان دعای توسل میخواندیم.
وقتی یاد آقای صبوری میافتادم و خبرهایی که از خط داشتم، از شدت فشار نمیدانستم باید چهکار کنم تا اینکه خوابم برد.
همان شب خوابی دیدم. در خواب به من گفتند: امام خمینی (ره) با تو کار دارد. یک تپه کوچک پشت چادرها بود. شخصی قدبلند را دیدم که ریش تقریباً پرپشت مشکی داشت و پارچهای سفید به دور کمرش بسته بود. عبا و عمامه نداشت و لباسش خاکآلود بود.
کنار ایشان رفتم و یکلحظه خواستم صورتش را ببوسم. به من فهماندند که فرمانده تمام این نیروها ایشان است و ایشان از سر تپهها فرماندهی میکند. تا آمدم به این مسئله شک کنم که ایشان امام خمینی نیست و من امام خمینی را میشناسم، از خواب بیدار شدم.
همان شب آنچنان طوفانی آمد که خیلیها نماز آیات خواندند. صبح زود بلند شدم و به خط مقدم رفتم. دیدم تانکها به صدمتری ما رسیدهاند و بعضیها به سینه دپو آمدهاند. حتی برخی از دپو سرازیر شده و مانده بودند و تعدادی هنوز روشن بودند ولی تمام عراقیها فرار کرده و تانکها بهجامانده بودند. اینکه چطور محاصره شکسته بود نمیدانم.
نجات رزمندگان با تویوتا استیشن زیر باران گلولهها!
یکی دو روز بعدازاین قضیه، خواستم به مسیر جاده پادگان عین خوش بروم ولی آنجا را با کاتیوشا و مینی کاتیوشا بهشدت میزدند. آتش دشمن بهقدری زیاد بود که ما گاهی وحشت میکردیم. باید زیر آتش جلو میرفتیم، ورق و هرچه لازمه سنگر بود، پیدا میکردیم و میبردیم که برای نیروهای خودی سنگر بسازیم.
شاید حدود هفده نفر بودیم، پدر هم همراهمان بود و رانندگی میکرد. جلو رفتیم و سنگرهای قبلی عراقیها را خراب و الوار و ورقها را بار کردیم. طرفهای عصر بود که کارمان تمام شد.
در حال بازگشت به پادگان عین خوش بودیم که شلیک گلولههای دشمن شروع شد. هفده نفر داخل تویوتا استیشن نشسته بودیم و آخرین نفر من بودم که دهانه در را گرفته بودم؛ چون در عقب به خاطر تعداد جمعیت داخل ماشین بسته نمیشد.
معلوم نبود اینها ما را با توپ میزنند یا با تانک. هرچه تویوتا جلوتر میرفت، یک گلوله پشت سرمان به زمین میخورد. من گلولهها را که پشت سرمان به زمین میخورد و منفجر میشد، از نزدیک میدیدم. صحنه وحشتناکی بود. گلولهها در نزدیکی ما منفجر میشدند. همه فقط یا امام حسین (ع) و یا ابوالفضل (ع) میگفتیم.
آقای پدر خودش رانندگی میکرد و کوتاه هم نمیآمد که جایی بایستد... شاید حدود ده دوازده گلوله پشت تویوتای ما زده شد ولی خدا رو شکر، یک ترکش ریز هم به ماشینمان نخورد.
وقتی به پادگان عین خوش رسیدیم، بچههایی که خودروی ما را از آن بالا، در منطقه دیده بودند، بهتزده میگفتند: هرلحظه فکر میکردیم یکی از آنها به ماشین میخورد و همه شهید میشوید.
دو روز بعدازاین اتفاق، فهمیدیم که تدارکات و تعمیرگاه هم بمبارانشده و چند نفر از بچهها شهید و مجروح شدهاند. وقتی خبر را شنیدم، راجع به قضاوتی که کرده بودم، خیلی از خودم خجالت کشیدم. فکر میکردم آنها که پشت جبهه هستند، در امنیت به سر میبرند.
در عملیات فتحالمبین هواپیماهای عراقی خیلی فعالیت میکردند و آنقدر هواپیماهایشان به زمین نزدیک میشد که ما حتی خلبان را هم میتوانستیم ببینیم. گاهی ماشین را میگذاشتیم و فرار میکردیم.
من یک موشک سهند ضد هوایی هم پشت تویوتا گذاشته بودم. چند گلوله آرپیجی، یک قبضه آرپیجی و یک تفنگ کلاشینکف هم داخل ماشین داشتم؛ اما از بس این هواپیماها غرش میکردند، یکلحظه از ترس، خودرو را میگذاشتیم و فرار میکردیم.
در همان چند روز اول عملیات فتحالمبین، یک روز همینطور که کنار دپو نشسته بودم، گفتند برادر قانع دنبالت میگردد. او از بچههای شهرضا و فرمانده گروهان یا گردان بود. گفتم: دنبال من میگردد؟ گفتند: بله مگر شما سلاح تیربار ژ 3 را درست نکردهاید؟
پیش او رفتم و گفتم: چهکار دارید؟ گفت: می گویند که این تیربارها را شما درست کردهای. گفتم: بله. چطور مگر؟ گفت: این تیربار خیلی خوب کار میکرد؛ ولی یکدفعه از کار افتاد.
وقتی دریچه روی آن را باز کردم، دیدم آنقدر با آن سلاح تیراندازی کردهاند که تعدادی از قطعات گلنگدن آن ذوبشده است! گفتم: فعلاً نمیشود کاری کرد و باید از سلاح دیگری استفاده کنید.
حمایت منطقهای و بینالمللی از بعثیها
اسرایی که از عراقیها در عملیات فتحالمبین گرفتیم، رنگ پوستشان مختلف بود. تعدادیشان خیلی سیاه بودند؛ مثلاینکه کفشی را واکسزده و براق کرده باشی، پوستی سیاه داشتند. آنها اهل سومالی بودند. برخی خیلی سیاه نبودند و آنچنان برق نمیزدند. آنها اهل سودان بودند. یکسریشان هم پوستی کمی تیره داشتند. برخی اهل عراق و برخی اهل دیگر کشورهای عربی، حتی لبنان بودند.
تمام آنها مزدورهایی بودند که برای عراق میجنگیدند. از یکبهیکشان سؤال میکردند، حتی تعدادی خبرنگار به آنجا آمده بودند و ضبط میکردند. این جمع همگی مزدور بودند و نگهداشتنشان برای کشور ما سودی نداشت.
اینطور که به خاطر دارم، انگار ایران پس از مدتی سومالیاییها را آزاد کرد. میگفتند: اینها بدبختاند و نگهداشتنشان سودی برای کسی ندارد.
علاوه بر اسرا، مهماتی که در آنجا غنیمت گرفتیم، از تمامی کشورها بود. نارنجکها مصری بود. از اردن و اکثر کشورهای عربی دیگر هم سلاحهایی وجود داشت، مخصوصاً موشکهای کوچکی که نمیدانم ضدتانک یا ضد هوایی بودند و طولشان به یک کمتر نمیرسید. چهار باله داشتند که هرکدام حدود چهل سانتیمتر بود و در انتهای آنها قرار داشت. ما سکوی پرتابی برای آنها پیدا نکردیم؛ اما موشکهای بسیاری را غنیمت گرفتیم. آنها ساخت کشور انگلیس بود و به انگلیسی کلماتی رویشان درجشده بود.
آن زمان ما از لحاظ تسلیحاتی کاملاً در مضیقه بودیم و حتی به قول آقای رفیقدوست، برای تأمین سیمخاردار هم مشکل داشتیم. شما حسابش را بکنید که چقدر در مضیقه بودیم و چقدر عراق از کشورهای مختلف کمک دریافت میکرد. بهجز نیروی انسانی که برای عراق میفرستادند، عراقیها حتی قطعات یدکی عالی برای تجهیزاتشان داشتند.
منبع:
هاشمی، علی، رسا (خاطرات قدرت الله میرزایی؛ مدیر گروه مهماتسازی سپاه ناحیه اصفهان از هشت سال دفاع مقدس)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۳۶۹، ۳۷۰، ۳۷۱، ۳۷۲، ۳۷۳، ۳۷۴، ۳۷۵، ۳۷۶، ۳۷۷