وقتی خبر آزادی خرمشهر را شنیدم، اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. در آن لحظات، به مظلومیت شهیدانی فکر می کردم که تا آخرین قطره خونشان در شهر جنگیده و غریبانه جان داده بودند.
حاج محمدصادق آهنگران؛ مداح نامی و پرآوازه دوران دفاع مقدس در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «با نوای کاروان» به بیان خاطرات خود از روز باشکوه سوم خرداد (فتح خرمشهر) در سال ۱۳۶۱ پرداخته که به مناسبت سالروز این حماسه ملی، مذهبی و میهنی منتشر میشود:
سوی دیار عاشقان
عملیات بیتالمقدس در چند مرحله اجرا شد. این عملیات بیستوپنج روز طول کشید و بالاخره رزمندگان به خرمشهر رسیدند. من نوحه سوی دیار عاشقان را در اردیبهشتماه خواندم.
شب عملیات، یعنی دهم اردیبهشت ۱۳۶۱، در قرارگاه مرکزی کربلا دعای توسل خواندم. بعد از دعا، این شعر را خواندم که از صداوسیما هم پخش شد:
سوی دیار عاشقان سوی دیار عاشقان روبه خدا میرویم رو به خدا میرویم
بهر ولای عشق او بهر ولای عشق او به کربلا میرویم به کربلا میرویم
بیتالمقدس، عملیات بسیار سخت و سرنوشت سازی بود و اگر خداینخواسته با شکست مواجه میشد، تأثیر خیلی بدی بر روند جنگ میگذاشت. صدام هم در جنگ روانی-تبلیغاتی خودش گفته بود که اگر ایرانیها خرمشهر را پس بگیرند، من کلید بصره را به آنها میدهم. لذا همه هموغم فرماندهان این بود که عملیات با موفقیت به پایان برسد. من هم برای تقویت روحیه رزمندگان در اواخر اردیبهشت نوحه لاله سرخ پرپرم را خواندم
لاله سرخ پرپرم غرق در خونم نعش تو در برابرم غرق در خونم
وقتی خبر آزادی خرمشهر را شنیدم، اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. در آن لحظات، به مظلومیت شهیدانی فکر میکردم که تا آخرین قطره خونشان در شهر جنگیده و غریبانه جان داده بودند.
به سید محمد جهانآرا فکر میکردم که جایش کنار فاتحان خرمشهر خالی بود. با خودم میگفتم کاش جهانآرا هم بود و این لحظات را میدید! گرچه مطمئن بودم او همهچیز را میبیند.
بعد از آزادسازی خرمشهر، به دلیل تعلقخاطری که به این شهر داشتم، نتوانستم یک جا بنشینم. بلافاصله سوار موتورسیکلت شدم و بهتنهایی به سمت خرمشهر راه افتادم. خوشحالی من با دیدن شادی و شور مردم بیشتر میشد. در کل مسیر، صدای بوق ماشینها و سرودهای انقلابی و حماسی شنیده میشد.
در دروازه ورودی شهر، سید محمد امام، یکی از مداحان معروف اهواز که سابقه دوستی با او را داشتم، دیدم. او را پشت موتورسوار کردم و باهم به سمت شهر حرکت کردیم. به اولین دژبانی که رسیدیم، دژبان مانع شد و گفت: شما برگ تردد ندارید. نمیتوانید وارد شوید. خطرناک است.
حق با او بود. شهر پاکسازی نشده بود. خطر جانی وجود داشت، ولی ما دستبردار نبودیم. دژبان با اصرار ما زنجیر را باز کرد و گفت: با مسئولیت خودتان بروید. احتمالاً من را شناخته و توی رودربایستی گیرکرده بود.
در داخل شهر، خیل اسرای عراقی را دیدم که فریاد میزدند و به سمت خروجی شهر میدویدند. عدهای از رزمندگان مراقب آنها بودند.
به همراه سید محمد به سمت مسجد جامع خرمشهر رفتیم. در مسیر، همه خاطرات و تصاویری که از آن مسجد در ذهنم داشتم، مرور میکردم. وقتی به مسجد رسیدیم، از دیدن آن شوکه شدم. مسجد جامع آن مسجدی نبود که آخرین بار دیده بودم.
رزمندهها در حیاط مسجد جامع جمع شده بودند و شادی میکردند. خیلیها از خوشحالی اشک شوق میریختند. من از سید محمد امام جدا شدم و به گوشه خلوتتری از مسجد رفتم. چفیه ای که بر گردنم بود، روی سرم کشیدم تا از تیررس نگاه افرادی که من را میشناختند، دور باشم. همانجا نماز شکر بهجای آوردم.
وعده نصرت الهی تحقق پیداکرده بود. این آیه را با خود زمزمه میکردم: یا ایها الذین امنو ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم.
احساس کردم محمد جهانآرا هم در مسجد است و او هم از شادی رزمندگان شاد است. در همان حال و هوا بودم که صدای سید محمد، من را به خودم آورد. پرسید: کجایی؟ به چه فکر میکنی؟ ازیکطرف، از آزادسازی شهر خوشحال و از طرف دیگر، از فراق دوستانی که شهید شدند و این روز را ندیدند، غمگین بودم.
منبع:
بهدار وند، محمدمهدی، با نوای کاروان: تاریخ شفاهی دفاع مقدس، روایت: محمدصادق آهنگران، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۳۹۹، صفحات ۱۷۴، ۱۷۶، ۱۷۷، ۱۷۸، ۱۷۹