به مناسبت سالروز عملیات ثامن الائمه (ع)
اکبر بابا صفری خیز برداشت و گفت «من براتون یه خربزه میارم.» ما پشت سنگر نشستیم و او همین‌جور که با شتاب رفت، عراقی‌ها شاید صد تا تیر برایش روانه کردند. گلوله‌ها مدام این‌طرف و آن‌طرفش می‌خوردند.

اکبر بابا صفری خیز برداشت و گفت «من براتون یه خربزه میارم.» ما پشت سنگر نشستیم و او همین‌جور که با شتاب رفت، عراقی‌ها شاید صد تا تیر برایش روانه کردند. گلوله‌ها مدام این‌طرف و آن‌طرفش می‌خوردند.

به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، سردار رحیم انصاری، فرمانده یگان دریایی لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در کتاب خاطرات خود با نام «دلفین های اروند»، خاطرات طنزآلودی را از عملیات شکست حصر آبادان (ثامن‌الائمه) نقل کرده است که به مناسبت سالروز این عملیات غرورآفرین منتشر می‌شود:

هنوز دستم به فیزیوتراپی و نقاهت دوران بیماری‌ام بند بود و دولادولا راه می‌رفتم. مثل همیشه و مثل بقیه دوستان، با بچه‌ها در جبهه ارتباط داشتم. کم‌کم به عملیات تازه‌ای (ثامن‌الائمه) نزدیک می‌شدیم که گفتم «منم می خوام برم!» گفتند «حالا نمی شه!»

گفتم «چرا نمی شه؟ نزدیک یک‌ساله داریم برای عملیات اونجا زحمت می‌کشیم!» با مینی‌بوس عمو باقر همراه با چند نفر از پیرمردها و دوستانم، مثل حاج اسماعیل موجودی و احمد و غدیر علی رحیم زاده حرکت کردیم و از همان جاده خاکی ماهشهر، طبق معمول باید به خط عراقی‌ها نزدیک می‌شدیم و از آنجا دور می‌زدیم و به آبادان می‌رفتیم.

راننده مینی‌بوس پرسید «اینجا کجاست؟ اینا چیه؟» گفتم «اینا توپای خودمونه که داره شلیک می کنه.» گفت «تو دونی و خدا! ما رو اینجا به کشتن ندی؟!» گفتم «نگران نباش.»

 1536 1

حاضرم تو جهنم برم ولی اینجا نخوابم

بعد رفتیم جیپم را از مهدی ربانی تحویل گرفتم و با اینکه مچ دست چپم از کار افتاده بود، سوارش شدم. نزدیک خانه آیت‌الله جمی، خانه دوطبقه‌ای داشتیم که دیواری یک متری روی بامش بود. شب رفتیم روی بام خوابیدیم. هوا خیلی گرم بود. گلوله‌های شلیک ‌شده سرخ تانک‌های عراقی از لب دیوار بام می‌گذشت و آن‌طرف منفجر می‌شد. به راننده گفتم «بیا اینجا! هوا خیلی خوبه!» گفت «من حاضرم توی جهنم برم، ولی اینجا نخوابم و رفت پایین خوابید.»

مرتضی (قربانی؛ فرمانده تیپ ۲۵ کربلا)، گروهانی از نیروهای بسیجی و سپاهی را با ادغام یک گروهان از ارتشی‌ها که از بچه‌های ۷۷ خراسان بودند، به اصغر بابا صفری و دو گروهان هم که یک گروهانش ادغامی از ارتشی‌ها بود، به خسرو سنایی داد. یک گروهان احتیاط هم به احمد حمزه داده بود که سینه خاکریز آماده و منتظر دستور بماند.

به من هم که از مجروحین بودم گفت «پیرمرد! یه دسته رو بردار و برو زیر پل و سر عراقی‌ها رو گرم کن تا ما راحت از این‌طرف بریم.» قرار بود با کسانی که از جلو رفتن کمی می‌ترسیدند، یک‌ساعتی نزدیک جاده ماهشهر، سر عراقی‌ها را گرم‌کنیم تا نیروهای ما از طرف دیگر نفوذ کنند.

وقتی می‌خواستم به‌طرف عراقی‌ها تیراندازی کنم، دست چپم را بالا می‌آوردم تا بتوانم اسلحه را کف دست بگیرم و بعد شلیک کنم. تمام ارتباط‌ها قطع‌شده بود. گلوله‌های توپ ۲۳۰ که از طرف ماهشهر شلیک می‌شد، از روی خاکریز رد می‌شد و روی سر نیروهای خودی فرود می‌آمد و آنجا را به جهنمی از آتش تبدیل کرده بود. دیگر هرکسی باید کار خودش را می‌کرد.

همان اول کار، تخریبچی اصغر بابا صفری روی مین رفته بود. اصغر می‌گفت «مام مثل شما نمی تونستیم از این توپا جون سالم به در ببریم!» می گفت «تا صبح شما روی سر ما شلیک می کردین.» ما ندانسته به طرف آنها شلیک می کردیم و آن ها فکر می کردند عراقی ها به طرفشان شلیک می کنند.

تا پنج صبح آنجا بودیم و بعد به عقب آمدیم. ساعت چهار و نیم، پنج بود که رسیدم و احمد حمزه را دیدم که خوابیده است. صدایش زدم و گفتم «احمد، احمد، اینجا چکار می‌کنی؟ مگه قرار نبود بری جلو؟» دستش را پشت دست کوبید و گفت «وای خوابم برده! حالا چکار کنم؟» گفتم «همین حالا نیروها را بردار و برو!» و او بلافاصله نیروهایش را به خط کرد و رفت؛ اما ارتباط‌ها که قطع‌شده بود، اصلاً صدا به صدا نمی‌رسید؛ فقط صدای خش‌خش صد تا بی‌سیم توی گوشی می‌آمد.

من نمازم را خواندم و به خط رفتم. نیروها را دیدم که به‌خوبی جلو می‌رفتند. هرروز بچه‌ها، دو ساعت قبل از نماز مجبور بودند، بروند دستشویی و وضو بگیرند؛ برای اینکه یک خمپاره ۶۰، آنجا را به گلوله می‌بست و یکی دو نفر را مجروح می‌کرد؛ شانس آورد که وقتی‌که بچه‌ها در این حمله به او رسیدند، مرده بود و گرنه معلوم نبود؛ بچه‌ها چه بلایی سرش می‌آوردند، از بس اذیت کرده بود.

کلاش محسن نیلی را گرفتم و مشغول پاک‌سازی شدم. بعد برگشتم و با جیپ میول همراه اصغر بابا صفری، سری به فیاضیه و جبهه‌های مقابل زدم. عراقی‌ها چند قبضه تفنگ ۱۰۶ را پشت خط جبهه فیاضیه، در فاصله خیلی نزدیک به ما، روی سه‌پایه کار گذاشته بودند و چون هنگام عصر که آفتاب بر نیروهای ما می‌تابید، دیدشان خوب می‌شد، تا دو ساعت گلوله سر بچه‌ها می‌ریختند.

بچه‌ها دائم در آنجا درگیر بودند. فاضلی، فرماندهشان به شهادت رسید و احمد کاظمی جایگزین او شد. شمگانی، فرماندهی زبل و زرنگی که با ما در سیستان و بلوچستان بود و همیشه لباس سبز جنگلی پلنگی می‌پوشید، بر اثر شلیک تیری شهید شد.

می‌خواستیم سری هم به دارخوئین بزنیم؛ برای همین از جاده خاکی‌اش که عراقی‌ها بیشتر آن را بریده بودند، رفتیم تا به پل مارد رسیدیم. نیروهای ما، هزار و پانصد عراقی را به رگبار بسته و همه را نابود کرده بودند. دنبال جاده‌ای که به پل مارد می‌خورد، همه دراز به دراز افتاده بودند. می‌گفتند «اینا یه سال تموم، آبادان رو محاصره کرده بودن.» از جانب دارخوئین با طرحی، روی رودخانه کارون نفت ریخته و آن را آتش زده و پشت عراقی‌ها را بسته بودند؛ یعنی هیچ‌کدام از آن‌ها نتوانسته بودند؛ فرار کنند.

وقتی خاطرمان جمع شد که حصر آبادان شکسته شده، در پنجم مهر به مقر خود بازگشتیم؛ اما فردایش ساعت سه و چهار بعدازظهر، مرتضی قربانی پیغام داد «چه‌کار می کنین اونجا؟ وخیزید بیاین که عراقی‌ها پاتک کردن.»

عراقی‌ها روی رودخانه کارون سه تا پل داشتند: یکی پل مارد، یکی پل حفار شرقی و یکی پل حفار غربی؛ با این سه پل به بیابان‌های آبادان نفوذ کرده بودند. آن‌ها دلواپس بودند و می‌خواستند این پل‌ها را منفجر کنند که ما آن‌طرف نرویم و ما هم دلواپس بودیم که آن‌ها این‌طرف نیایند.

 

جا خوش کردن لاستیک تانک روی دیگ غذا!

با مرتضی به پل حفار شرقی که آن‌طرفش کارخانه شیر پاستوریزه بود، رفتیم. نزدیک غروب به زدن آر.پی.جی مشغول شدیم و چند تا از تانک‌هایشان را که از پل گذشته و بر سینه رودخانه جا خوش کرده بودند، زدیم. یکی از تانک‌ها داشت می‌سوخت؛ اما موتورش روشن بود. به اکبر بابا صفری گفتم: «برو یه نارنجک بنداز توش و بیا.» رفت و نارنجک انداخت؛ اما عمل نکرد. دومی را انداخت که باز عمل نکرد؛ دیگر لجی شد و چند تا باهم انداخت تویش و برگشت.

همان لحظه هم برایمان غذا آورده بودند و نشسته بودیم دور دیگ که یک‌دفعه، تانک منفجر شد و یکی از لاستیک‌های زیر زنجیرش پرت شد و مستقیم توی دیگ برنج افتاد. همه از جا پریدیم و فرار کردیم.

شب که شد، یک گروه تخریب از گلف آمدند که می‌خواستند پل حفار را منفجر کنند. عراقی‌ها از آن‌طرف، یک گروه برای انفجار پل راه انداخته بودند و پل را زودتر منفجر کردند. ما خاطرمان جمع شد.

1536 2

پاتک به خربزه در زیر باران تیرهای دشمن!

من و اصغر و اکبر بابا صفری در راه بازگشت به دو، سه سنگر عراقی برخوردیم که در آن خربزه مشهدی بود. دهانه سنگرها هم رو به خط عراقی‌ها بود. اکبر بابا صفری خیز برداشت و گفت «من براتون یه خربزه میارم.» ما پشت سنگر نشستیم و او همین‌جور که با شتاب رفت، عراقی‌ها شاید صد تا تیر برایش روانه کردند. گلوله‌ها مدام این‌طرف و آن‌طرفش می‌خوردند و او دست از شکمش برنمی‌داشت. بالاخره به هر شکلی بود، خربزه‌ای آورد و خوردیم.

1536 3

توهم قوز بالا قوز شدی!

ساعت هشت و نیم صبح داشتیم آهسته‌آهسته از یک کانال می‌گذشتیم که ناگهان گلوله توپی سینه کانال را درید و ترکشی از آن، دست یکی از بچه‌ها را که آنجا ایستاده بود، قطع کرد و ترکشی هم به‌پای من خورد. تمام رگ و پی پایم مثل طناب بیرون ریخته بود. دست چپم هم از مچ ازکارافتاده بود. دیگر رمقی برایم نمانده بود.

وقتی در کانال افتادم، اصغر نگاهی به من انداخت و گفت  «به‌به! تو هم قوز بالا قوز شدی.» مرا روی دوش اکبر انداخت و پاهایم را گرفت و دنبال او راه افتاد. از کانال که حدود یک کیلومتر طول داشت، به لب جاده رسیدیم. بعد مرا در آمبولانس گذاشتند و به بیمارستان شرکت نفت فرستادند.

 

منبع:

یاری، مصطفی، دلفین‌های اروند (روایت رحیم انصاری؛ فرمانده یگان دریایی لشکر ۲۵ کربلا از هشت سال جنگ تحمیلی)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۱۱۵، ۱۱۶، ۱۱۷، ۱۱۸، ۱۱۹.

لینک کوتاه :
کد خبر : 1686

نوشتن دیدگاه

Security code تصویر امنیتی جدید

ارسال

  • مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
  • آدرس دفتر مرکزی:تهران – خیابان شریعتی - خیابان شهید دستگردی(ظفر) - بعد از تقاطع شهید تبریزیان - پلاک77
  • تلفن تماس روابط عمومی:

02122909525-30 داخلی 245