حساس میکردم راه برگشتی هم نیست که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید افتاد و دیدم ترکش آمد خورد به گلویش و دیدم خون از سرش جوشید روی خاک...
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، امروز ششم اسفندماه سالروز شهادت شهید حمید باکری جانشین فرمانده لشکر 31 عاشورا است.
شهید حمید باکری در سال ۱۳۵۹ هم مدتی مسئول اداره بازرسی شهرداری ارومیه بود، اما پذیرش مسؤولیتهای سنگینی همچون آزادسازی کردستان، ساماندهی شهرداری ارومیه و محرومیتزدایی از روستاهای استان او را از عمل به تکلیف دینی و ملی خود بازنداشت و در سال ۱۳۶۰ به آبادان رفت و با استقرار در خط دفاعی ذوالفقاریه به مبارزه با دشمن پرداخت. باکری در عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس فرماندهی یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف را بر عهده داشت و در گشودن دژ مستحکم عراقیها در خرمشهر بسیار جانفشانی کرد.
همزمان با فرماندهی مهدی باکری در تیپ ۳۱ عاشورا، حمید باکری نیز به تیپ ۳۱ پیوست و در عملیات مسلم بن عقیل مسئول محور یکم تیپ عاشورا و در عملیات والفجر مقدماتی فرمانده تیپ ۹ لشکر ۳۱ عاشورا بود. همچنین در نبردهای والفجر ۱، والفجر ۲، والفجر ۴ و خیبر، جانشینی فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا را بر عهده داشت.
او در عملیات خیبر در معیت گردانهای خطشکن لشکر، با نبردی برقآسا خط دشمن را در جزیره مجنون جنوبی شکست و در کوتاهترین زمان ممکن پل شحیطاط، تنها راه ارتباط زمینی دشمن با جزایر را به تصرف درآورد. همچنین سه روز در برابر پاتکهای بیامان دشمن تا پای جان جنگید تا اینکه در روز ششم اسفندماه سال ۱۳۶۲ به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت رسید و پیکر مطهرش جاودانه شد و بعد از سی سال در روز دوازدهم اسفندماه 1390 تفحص شد و به میهن عزیزمان بازگشت.
آخرین لحظات شهید حمید باکری به روایت شهید احمد کاظمی
در ادامه به روایتی از شهید احمد کاظمی در مورد واقعه شهادت شهید حمید باکری میپردازیم:
«دیگر نه نیرویی میتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط تصمیم گرفتم بمانم. احساس میکردم راه برگشتی هم نیست که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید افتاد و دیدم ترکش آمد خورد به گلویش و دیدم خون از سرش جوشید روی خاک دیدم خون راه باز کرد و آمد جلو دیدم دارم صدایش میزنم حمید و دیدم خودم هم ترکش خوردهام و دیدم بیسیمچیام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب.»
مهدی (مهدی باکری) حواسش رفت به بچههای سنگر و من دور از چشم او به کسی گفتم: «برو جنازه حمید را بردار و بیاور.» مهدی گفت: «لازم نیست، بگذار بماند.» فکر کردم نشنیده یا نمیداند و یک حدس دیگر زده. گفتم «من داشتم یک دستور دیگر به…»
گفت: «من میدانم حمید شهید شده.»
گفتم: «پس بگذار بروند بیاورند.»
گفت: «نمیخواهد.»
گفتم: «چی را نمیخواهد؟ الآن وقتش است. شاید بعد نشود.»
گفت: «میگویم نمیخواهد.»
گفتم: «ولی من میگویم بروند بیاورندش.»
گفت: «وقتی میگویم نمیخواهد، یعنی نمیخواهد.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «هر وقت جنازه بقیه را رفتیم آوردیم، جنازه حمید را هم میآوریم.»
اصرار کردم «بگذار بچهها شب بروند حمید را بیاورند. هنوز دیر نشده.»
سر تکان داد و گفت نه. گفت: «اینقدر اصرار نکن احمد، یا همه با هم یا هیچکس».