از سید محمد عذرخواهی کردم که جلوی چند نفر به او سیلی زده بودم. جواب سید محمد اما مرا شوکه کرد؛ با خندهای از ته دل گفت: ناراحت نباش پدر جان، برخورد شما فقط یک سیلی نبود، یک درس فراموشنشدنی بود که دیگر از اینکارهای خودسرانه نکنم.
بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی هم رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
شهید سید محمد موسوی (متولد ۱۳۴۷، شهادت: ۲۳ دیماه ۱۳۶۵-کربلای ۵)
سید خدابخش موسوی؛ پدر شهید
از کودکی علاقه خاصی به مجالس اهلبیت (ع) داشت و با من به هیئتهای مذهبی میآمد. ششساله بود که مدام از من میپرسید: پدر، مکبرها چگونه تکبیر میگویند؟ امام جماعت وقتی به نماز میایستد، مکبر چه باید بگوید؟ چطور میشود من هم مکبر شوم؟ آنقدر گفت تا با او تمرین کردم و مدتی مکبر مسجد محلهمان شد.
سال ۱۳۵۷ بهاتفاق خواهر بزرگترش در راهپیماییها شرکت میکرد. روی دیوارهای محله شعار مینوشت و قبل از اینکه مأموران برسند، پا به فرار میگذاشت. آنقدر زبروزرنگ بود که یکبار هم گیر نیفتاد.
چند روز قبل از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ و پیروزی انقلاب، کارخانه شرکت آزمایش در مرودشت تعطیل شد و ما به تهران برگشتیم. از آن به بعد، محمد مشغول درس و فعالیت در مسجد بود تا مدرک سیکلش را گرفت.
پس از پایان دوره تحصیلی راهنمایی، سید محمد مانده بود سر دو راهی که به حوزه علمیه برود و طلبه شود یا به دبیرستان سپاه برود.
آن زمان من خودم وارد سپاه پاسداران شده بودم و سید محمد هم دبیرستان سپاه تهران را انتخاب کرد. از سال تحصیلی ۱۳۶۲-۱۳۶۳ دانشآموز مکتب امام صادق (ع) شد.
ادب در مقابل پدر
من مسئول بسیج مسجد حسینی بودم و به همین دلیل سلاح کمری و مجوز داشتم. یکبار در غیاب من، یکی از دوستان سید محمد که اکنون دامادمان است، از او خواسته بود که اسلحه کمری من را بردارد و باهم برای گشت زنی به محله ارامنه در خیابان سبلان بروند.
او هم سلاح مرا برداشته بود و باهم رفته بودند. بااینکه هر دو عضو بسیج مسجد بودند و اجازه گشت زنی و برخورد با موارد مشکوک را داشتند، مجوز استفاده از سلاح کمری و حکم آن را نداشتند.
چند شب بعد در مسجد بودم که یکی از اهالی محل وارد شد و به من شکایت کرد که فرزندت برای پسر من مزاحمت ایجاد کرده و او بیگناه بوده.
سید محمد را صدا زدم و چند سؤال و جواب ساده کردم. سید محمد هم صادقانه جواب داد و به اشتباهش اعتراف کرد که نباید بدون حکم و اجازه چنین کاری را انجام میداده.
متأسفانه من هم جوگیر شدم و سیلی محکمی زیر گوشش نواختم و از فرد شاکی و فرزندش عذرخواهی کردم. در آن وضعیت، سید محمد حتی سرش را هم بلند نکرد.
تا شب ناراحت بودم و خودخوری میکردم که چرا برخورد بهتری نکردم. میتوانستم با تشر و دعوای بدون برخورد فیزیکی هم تنبیهش کنم.
آخر شب که به منزل رفتم، از سید محمد عذرخواهی کردم که جلوی چند نفر به او سیلی زده بودم. جواب سید محمد اما مرا شوکه کرد؛ با خندهای از ته دل گفت: ناراحت نباش پدر جان، برخورد شما فقط یک سیلی نبود، یک درس فراموشنشدنی بود که دیگر از اینکارهای خودسرانه نکنم.
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: منظورت چیست؟ گفت: من خطا کردم و بدون اجازه و حکم، اسلحه را بداشتم و شما با این حرکت به من درس دادی که حواسم به پیامدهای کارهایم باشد. اگر خدایناکرده در برخورد لفظی یا درگیری با اوباش یا افراد خلافکار، عصبانی میشدم و گلولهای شلیک میکردم، آنوقت فاجعه میشد و شما هم به دردسر میافتادید. قول میدهم دیگر بدون اجازه اسلحه دست نگیرم.
از وقتی وارد دبیرستان سپاه شد، حضور در جبههها را هم به اولویتهایش افزود. در همان ایام بارها به او گفتم؛ سید محمد اجازه بده زودتر دختر مناسبی را برای ازدواجت پیدا کنیم تا سروسامان بگیری، اما هر بار با این استدلال که الآن وقت جنگ و دفاع است، از ازدواج طفره میرفت.
اصرار من برای ادامه تحصیل بعد از دبیرستان هم بیفایده بود؛ همه فکر و ذکر سید محمد را جبهه پرکرده بود. میگفت برای ادامه تحصیل وقت هست و هر بار با همین استدلالها برنامه ما را برای حضورش در کنکور یا رفتن به خواستگاری ناتمام گذاشت.
حدود یک سال در مناطق عملیاتی حضور داشت. آن زمان چون درس میخواند و دبیرستان سپاه بهراحتی اجازه نمیداد که انفرادی به جبهه بروند، در اوقات خاصی از سال تحصیلی که امتحان نداشتند، به جبهه میرفت.
یکبار سه ماه از جبهه رفتنش گذشته بود و ما هرچه نامه میدادیم، یا از دوست و آشنا سراغش را میگرفتیم، خبری از او نبود.
کمکم داشتیم نگران میشدیم. به دوست و آشنا سپردم که وقتی به جبهه میروند، از مسئولان بپرسند که سید در چه حالی است.
یک روز خیلی ناگهانی و غیرمنتظره برگشت خانه. در خانه را که باز کردم و پشت در دیدمش، از خوشحالی بغلش کردم. اصلاً یادم رفت گله کنم که عزیز پدر، چرا سه ماه است، من و مادرت را بیخبر گذاشتهای؟! مادرش هم وقتی او را دید، فقط اشک شوق ریخت و گریست.
بعد از نماز ظهر آنقدر خسته بود که رفت به اتاق و تا سرش را گذاشت روی بالش، انگار که چند روز نخوابیده باشد، به خواب عمیقی فرو رفت. یکدفعه نظرم جلب شد بهطرف راست شلوارش که کمی بالا رفته بود. روی پایش جای بخیههای متعدد بود.
کنجکاو جلو رفتم و شلوار راحتیاش را بالا زدم و با دقت نگاه کردم. کاملاً مشخص بود که جای زخم ترکش است. یکهو سید محمد از خواب پرید و خیلی سریع سعی کرد زخمش را بپوشاند.
گفتم: سید جان چرا به ما خبر ندادی که ترکشخوردهای؟ لااقل میآمدیم بیمارستان ملاقات. آهسته گفت: پدر جان، شما را به خدا کاری کن که مامان نفهمد، چون نگران میشود. بغلش کردم و گفتم: ناراحت نباش.
گفتم: سید، برای همین نامه نمینوشتی و ما را نگران کردی؟ خندید و گفت: پدر جان میبینی که اگر نامه مینوشتم، باید دروغکی میگفتم سالمم؟! از طرفی، دلم نمیآمد خبر مجروحیتم را به شما و مادر بدهم که دلواپس شوید. پس صبر کردم تا پایم خوب شود و بعد آمدم.
چند روزی مهمان خانواده بود و این آخرین دیدارمان بود. بعد از پایان مرخصیاش دوباره عزم جبهه کرد. خبر داشت که عملیات بزرگی در راه است و بیتاب بود.
روزی که از جلوی مسجد عازم جبهه بود، دلشوره عجیبی داشتم؛ اما طوری رفتار کردم که خانواده نگران نشوند؛ مانند کسی بودم که مسافرش را بدرقه میکند، اما امیدی به بازگشت او ندارد.
دیماه ۱۳۶۵ و با شروع عملیات کربلای ۵ آقای خالقی، شوهر خواهر سید محمد، به منطقه عملیاتی رفت و در معراج شهدای اهواز، پیکر غرق خون سید محمد را دید و شناسایی کرد. همانجا مقدمات بازگشت پیکر او را به تهران فراهم کرد.
خواهر و مادرش برای آخرین بار با او وداع کردند و سید محمد را در قطعه ۲۷ بهشتزهرا (س) به خاک سپردیم.
روایت داود طیرانی:
رفاقت ما از سال ۱۳۵۸ شروع شد. هر دو ده یازدهساله بودیم. باهم به مدرسه میرفتیم. روزهای جمعه تا ساعت ۱۱ صبح داخل پارک لاله ورزش میکردیم و بعد از آن به نماز جمعه در همان بلوار کشاورز میرفتیم. کمکم که بزرگتر شدیم، به عضویت بسیج مسجد حسینی درآمدیم.
از برادر به هم نزدیکتر بودیم. البته سید محمد از نظر اخلاقی و درسی و اعتقادی از اکثر رفقا جلوتر بود. به همین دلیل فرماندهان بسیج بزرگسالان و مسئولان مسجد او را مسئول بسیج نوجوانان کردند.
از آن زمان که وارد دبیرستان سپاه شد، امور بسیج نوجوانان را به من سپرد و خودش مدام به جبهه رفتوآمد کرد؛ اما محبوبیت سید محمد کجا و محبوبیت ما کجا؟!
بچههای بسیج نونهالان، سید را عاشقانه دوست داشتند و هر بار که میرفت جبهه، در یک دوره اعزام حدود دویست نامه برایش مینوشتند و میفرستادند.
پاییز ۱۳۶۵، آخرین باری که میخواست برود جبهه، قبل از رفتن گفت: داوود، اگر سلامت از این عملیات برگردم، میخواهم به زندگیام سروسامانی بدهم و همراه پدر و مادرم از فلانی (یکی از خواهران مسجد حسینی) خواستگاری کنم. ولی عشق بزرگتری سید محمد را به جبهه شلمچه کشاند و خیلی نگذشت که پیکر خونینش بازگشت.
بعد از تشییع پیکر سید محمد، یکی از همرزمانش تعریف کرد که هنگام نماز صبح، سید وضو گرفته و اذان و اقامه گفته تا نماز را شروع کند که ترکشی به سرش اصابت کرده و در همان حال به دیدار حق شتافته است. همیشه فکر میکنم شهادت برای سید محمد بهترین هدیه از طرف خداوند بود.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۱۲، ۲۱۳، ۲۱۴، ۲۱۵، ۲۱۶