بمباران هوایی بود. مادرم رفت توی بالکن، به سر و ته کوچه نگاه کرد؛ هیچکس نبود. گفت: محمد جان میبینی، همهجایی دارند، یکی رفته دهات، یکی رفته پناهگاه، یکی رفته شهرستان. فقط ما ماندیم. محمد گفت: نه مگه ما از مردم دزفول و اندیمشک بالاتریم؟ همه یکی هستیم؛ آنها زیر توپ و خمپاره نشستهاند در خانههایشان. جایتان خیلی خوب است. پناهگاه من و شما خداست.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، هنوز به عنفوان جوانی نرسیده بود که رنج پدر را برای امرارمعاش خانواده بهوضوح فهمید و مادر را که برای حفظ آبروی پدر با سیلی صورت خود را سرخ نگاه میداشت، زیرچشمی به نظاره نشست؛ او خیلی زود مرد شد. دردها و رنجهایش، عقل و شعور او را سریع بارور کرد و غروری مردانه و مقدس را در وجود او بنا نهاد.
تبعیضها و غمهایی را که دستگاه شاهنشاهی به مردم روا میداشت، بهخوبی به خاطر میسپرد و در لوح سینه ثبت میکرد. از همان دوران قبل از انقلاب، اهل قرآن و گریه برای سیدالشهدا (ع) بود. او به همین شیوه آمد و آمد تا در عمق شب طاغوت، به سحر رسید.
در پیروزی انقلاب، فعالانه شرکت کرد و پس از پیروزی، در عنفوان جوانی، لباس سبز سپاه را بر تن کرد و به سلک عارفان مجاهد درآمد و به خط مجاهدان فی سبیل الله پیوست.
زود ازدواج کرد که ماحصل زندگی آنان نیز دو فرزند به نامهای مرضیه و علیرضا بود. در لحظه زندگی میکرد و آرزوهای بلند نداشت. او امروز را فدای فردا نمیکرد و به همین سبب، ثانیههایی را که میگذشت، با خلوص نیت، صفای باطن و عمل درست مییافت و بازآفرینی میکرد.
اهل سحر بود و نماز شب میخواند. فانوس دلش را سحرگاه در دل شب، با شعله یاد خدا روشن میکرد و به همین سبب بود که هیچگاه در تاریکی روز، در کوچهپسکوچههای زندگی و روزمرگی گم نمیشد.
مربی تاکتیک و معلم عقیدتی بود. شاگردانش او را سخت دوست میداشتند، چون به آنچه آموزش میداد، پیش و بیش از همه عمل میکرد. مداح اهلبیت عصمت و طهارت (ع) بود. روضه که میخواند، بیش از دیگران میگریست. نوحههایش مرثیهای جانسوز بود بر جاماندگی او از قافله آزادگان و شهیدان راه ایمان.
و آنقدر به دنبال ندای مظلومانه امام شهیدان در معرکههای جهاد غرب و شرق و جنوب کشور دوید و گریست تا در (۵/۱۰/۱۳۶۵) در کربلای ۴، به قافله آل الله رسید. قافلهای که از سال ۶۱ هجری در بطن بیابان تاریخ روان است.
به روایت خدیجه ملکی (خواهر شهید)
ماشین سپاه
با تویوتا استیشن سپاه آمده بود. شب عید بود. من از قم آمده بودم خانه مادر به مهمانی. بعدازظهر همان روز، به محمد گفتم: محمد جان، شب عید است، ما را میبری خانه عمو؟ گفت چرا نمیبرمت آبجی، چاکرت هم هستم، روی چشمم، همه آماده شوید.
آماده شدیم و از خانه زدیم بیرون. محمد از کنار ماشین سپاه رد شد. داشت میرفت سر کوچه، گفتم: محمد جان به ذوق این ماشینی که آوردی، گفتم بریم خانه عمو، میخواستم یک پزی با این ماشین پلاک سپاه بدم. گفت: نه دیگه اینجاش را نخواستی بسازی. ماشین مال دولته، مال من نیست.
خدا پناهگاه ما
آژیر خطر به صدا درآمد؛ بمباران هوایی بود. (مادرم) رفت توی بالکن، به سروته کوچه نگاه کرد؛ هیچکس نبود. نگاهی به حیاط انداخت. محمد نشسته بود لب حوض. گفت: محمد جان میبینی، همهجایی دارند، یکی رفته دهات، یکی رفته پناهگاه، یکی رفته شهرستان. فقط ما ماندیم. از خلوتی صدایش در کوچه پیچید. محمد گفت: نه مگه ما از مردم دزفول و اندیمشک بالاتریم؟ همه یکی هستیم؛ آنها زیر توپ و خمپاره نشستهاند در خانههایشان. شما بنشینید در خانه، جایتان خیلی خوب است. پناهگاه من و شما خداست.
به روایت مهرداد شریف کاظمی (دوست و همسایه شهید)
اخلاق
در خصوص اخلاق محمد، باید بگویم که بسیار جوان لوطی صفت و بامرامی بود. یکی از خصلتهایی که من خودم از او درس گرفتم، این بود که هیچوقت کسی را طرد نمیکرد. در جذب افراد، به ظواهر آنها زیاد توجه نمیکرد. بنا را بر خوبی افراد میگذاشت.
محمد دارای شخصیتی خاص بود که همه بچههای محل با او ارتباط برقرار میکردند؛ از لاتها و پیرمردها گرفته تا جوانهای بسیجی، محمد هم با سوسول ها ارتباط خوبی داشت و هم با مذهبیها صمیمی بود.
در خصوص جذب افراد میگفت: باید با آنها کنار آمد، باید آنها را آورد توی راه. گاهی اوقات به مزاح، به یکی از بچهها میگفت: مغز شما بهاندازه یک نخود هم نیست، چرا شما افراد را اینطوری طرد میکنید
غیرت
جوان باغیرتی بود. یادم هست که یک روز همراه او و چند نفر از بچهها رفته بودیم؛ رسول اسدی را از پادگان بیاوریم. میان راه، موتورسواری، مزاحم دختری شده بود که در حال گذر از خیابان بود. محمد جلو رفت و تذکر داد ولی کار به اینجا ختم نشد و درگیری شروع شد. انگشت رسول اسدی در این درگیری شکست؛ یادش بخیر.
دستت را از جیبت دربیاور
هیچوقت این خاطره از یادم نمیرود. ایام ماه محرم بود و من داخل مسجد و میان دسته عزاداری مسجد، مداحی میکردم. با یک دست بلندگو را گرفته بودم و دست دیگرم را داخل جیبم کرده بودم. محمد که این حالت را دید، آمد کنار من ایستاد و آرام گفت: آقا مهرداد، این دستتو اینطوری میکنی توی جیبت و این میکروفن را هم اینطوری میگیری اون دستت، میشی مثل لاتها! دستت را از جیبت دربیاور و میکروفن رو درست بگیر؛ ما باهم خیلی ندار بودیم.
دستبهخیر
همه ما که دوستان محمد بودیم، میدانستیم که ازنظر مالی، از خانوادهای محروم است ولی هر وقت، صحبت کمک به محرومان بود، او اولین نفری بود که پیشقدم میشد. پول درمیآورد و میگفت: بیایید پول بگذاریم، کمک کنیم.
به روایت محسن رخصت طلب (راوی دفاع مقدس و همرزم شهید)
ارتباط من با شهید محمدرضا ملکی برمیگردد به ورود ایشان به مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ در سپاه؛ تا قبل از آن، ما باهم آشنایی نداشتیم. کاری را که شهید ملکی در مرکز مطالعات انجام میداد، میتوان تحت عنوان ثبت و ضبط خاطرات و تاریخ جنگ با عنوان راوی گری معرفی کرد.
انتخاب و آموزش راویان
ویژگیهایی که ما برای بهکارگیری افراد برای راوی گری در ذهن داشتیم، اینها بود: اول اینکه حتماً اهل جنگ باشند؛ یعنی روحیه رزمندگی داشته باشند؛ دوم اینکه تا حدودی دستبهقلم و اهل مطالعه باشند. این دو ویژگی برای ما اصل بود.
شهید ملکی
تا آنجا که به یادم مانده است، شهید محمدرضا ملکی بهواسطه شهید فتحی وارد مرکز شدند. در شروع کار، با بخشهای اقتصادی و سیاسی مرکز ارتباط برقرار کردند و بعد، مقداری درباره مباحث دیگر توجیه شدند و بعد از طی این مراحل، آماده شرکت در عملیات شدند. اولین دیدار من با شهید ملکی، در یکی از جلسات هفتگی معاونت سیاسی بود که بهصورت منظم برگزار میشد.
در این جلسات، بخشهای مرکز مطالعات دورهم جمع میشدند و مسائل و اخبار روز داخلی، خارجی، اقتصادی، گروهها و شخصیتها خوانده میشد و بعضاً هم یک تحلیل چاشنی آن میکردند. اولین تصویری را که از شهید ملکی به خاطر دارم، در این جلسات بود.
شخصیتی که من از ایشان در ذهن دارم، یک شخصیت جدی و اهل مطالعه و اهل اظهارنظر، با اعتمادبهنفسی بالا بود. در مسائل اعتقادی، دارای روحیهای چالشی و جدی بود. روی دیدگاهها و داشتههای فکری خودش خیلی مصر بود.
مرد چندبعدی
اگر بخواهم از ویژگیهای شهید ملکی بگویم، باید به سرزندگی و جدیت ایشان اشارهکنم. شهید ملکی مطالعات خوبی داشت، کتابهای مطهری و تفاسیر قرآن را خوب و دقیق مطالعه و بازگو میکرد. از طرح موضوع و شاهد مثال آوردن از آیات و روایات و احادیث، پی بردم حوزه مطالعات گسترده و عمیقی دارد. فردی منظم بود؛ علت نظمش هم به نظرم این بود که قبل از آمدن به مرکز، مربی بود و کسی که مربی آموزشی است، حتماً باید اهل نظم و سازماندهی امورات شخصیاش باشد تا بتواند آن را بیرونی کند و به دیگران نیز آموزش دهد. برنامهریزی ایشان چه در تهران و چه در منطقه، کاملاً مشهود بود. لطافت روحی فوقالعادهای داشت. در مراسم زیارت عاشورا، گریه ایشان دیدنی بود. سربهزیر و متواضع بود و نمازهایش را با حضور قلب و تواضعی خاص میخواند.
قهر و دوستی
رفتارش را خوب کنترل میکرد. مثلاً اگر در موضوعی، سهواً با کسی درگیر میشد، خیلی خوب عکسالعملش را مدیریت میکرد. به دلیل همان جدیت که در ایشان بود، یکی دو مورد تندی کرده بود که البته، کاملاً مربوط به کار نبود و بیشتر حول مباحث اعتقادی و سیاسی بود، ولی نمیگذاشت که کدورت باقی بماند و دوباره، زود ارتباط برقرار میکرد و عذر میخواست و با رفاقت و خنده و مزاح، دل طرف را به دست میآورد.
به روایت حمیدرضا فراهانی (راوی دفاع مقدس و همرزم شهید)
شبها خیلی زود میخوابید و صبحها زود بلند میشد. وقتی رفتار او را میدیدم، یاد وصیت امیر المومنین (ع) به امام حسن (ع) میافتادم که فرمودند: اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم. در سالن آسایشگاه کسی نبود که به اندازه ملکی منظم باشد. از آموزش که بر می گشتیم، لباسهایش را مرتب میکرد. اتوی لباسهایش را حفظ میکرد. همه وسایلش جای مشخص داشت. هیچوقت دنبال چیزی نمیگشت. کمد شخصیاش همیشه مرتب و منظم بود. پیراهن و شلوارش اتوکرده و آویزان بود.
کثیفی و بینظمی را اصلاً تحمل نمیکرد. در منطقه هم همین حالت را داشت. اگر بعضی از بچهها احیاناً بیتوجهی میکردند و قوطی کنسرو یا باقیمانده غذای خود را روی زمین میگذاشتند و میرفتند، تا میدید، سریع جمع میکرد و میبرد بیرون از سنگر.
وقتی به او نگاه میکردم، حس خاص به من دست میداد. احساس میکردم با فردی خاص روبرو هستم که میتوان بهراحتی و باکمال اطمینان، روی او حساب کرد و به او تکیه داد.
مربی خوب
اگر قرار بود نیروها از روی موانع و سیمخاردار یا از روی بوتههای خار و سنگ و کلوخ، سینهخیز بروند، اولین کسی که با اعتمادبهنفس و جسارتی خاص، پیراهن خود را از تن در میآورد و روی موانع و خار و خاشاک و سنگ و کلوخ سینهخیز میرفت، خود ملکی بود. اینگونه بودکه وقتی نیروها میدیدند؛ مربی خود در نوک پیکان انجام دادن کارهای سخت و دشوار است، جسارت و غیرت پیدا میکردند و وارد عمل میشدند. نیروها به ملکی عشق میورزیدند.
خواب شهادت
در عملیات کربلای ۴، دیگر رشته محبت خود را از دنیا قطع کرده بود. من که ندیدم، ولی از دیگر دوستان شنیدم که چند بار در جمع بچههای راوی گریسته بود و گفته بود: از این عملیات اگر سالم برگردم، بار بعد یا میروم گردان تخریب یا غواص میشوم. دیگر بهعنوان راوی نمیآیم.
در این عملیات، من در جناح چپ عملیات و ملکی در جناح راست بود. فاصله مکانی ما با هم حدود سی کیلومتر بود. من راوی آقای قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله، بودم و ملکی راوی آقای نوری، فرمانده تیپ ۵۷ ابوالفضل (ع) بود.
عملیات با بنبست روبرو شده بود و روند کار به عدم الفتح کشیده بود. یگانهای عملکننده عقب کشیدند و بهتبع، ماهم آمدیم عقب. آن شب که خوابیدم، باغی چراغانی و باصفا دیدم که تا آن زمان، در عمرم ندیده بودم. گویا در باغ، جشنی برپا بود.
ملکی با لباس سفید، دم در باغ ایستاد و مهمانها را به داخل تعارف میکرد. من که رسیدم، سلام و علیکی باهم کردیم. میخواستم بروم داخل که رو به من کرد و گفت: فراهانی بیا اینجا بایست، من میروم داخل، تو بعداً میآیی. در خواب زیاد متوجه موضوع نشدم. با خودم فکر کردم عروسی خواهر ملکی است که دوباره ازدواجکرده، چون شوهر خواهرش چندی قبل شهید شده بود.
صبح که از خواب بیدار شدم، بچهها گفتند: فراهانی، شنیدی برای ملکی چه اتفاقی افتاده؟ در بمباران دیروز همراه پاک پور و نوری زخمی شده و فهمیدم آن باغ زیبایی که شب قبل در خواب دیدم، بهشت بوده.
فرازهایی از دستنوشتههای شهید:
هنگامیکه انسان سرمایه عظیم خودش را شناخت، ناچار در بازارهای بزرگ، تجارت راه میاندازد. کسی که سرمایهاش را پنجاه تومان میداند، به شلغم فروشی تن میدهد، اما هنگامیکه دو میلیارد تومان سرمایه داشته باشد، دیگر نه به شلغم فروشی که به صادرات شلغم هم قانع نمیشود و از کارهای عظیم سر درمیآورد. هنگامیکه عظمت، کمال، جمال، دوستی و نعمتهای خدا در دلها بزرگ شد، ناچار دیگران در چشم کوچک میشوند و از چشم میافتند.
راستی چه کسی زیباتر از او که زیباییها را آفریده و چه قدرتی برتر از او که قدرتها از اوست و چه کسی مهربانتر از او که مهربانی را او در دلها ریخته و من را با خودم او آشتی داده و چه دوستی همانند او که کمک میدهد و آنچه ما داریم از خود اوست.
دشمن انسان
انسان گرفتار دشمنی است که هیچگاه او را رها نمیکند و او را گرفتار و پای بند میسازد. این دشمن، این شیطان، نقطههای ضعف او را موردحمله قرار میدهد و او را از دو طریق بیچاره میکند:
- نفس او و هوسهای او را تحریک و وسوسه و اغوا میکند؛
- جلوههای دنیا را زینت میبخشد و هیچها را آنقدر بزرگ میکند که انسان را به بدی میکشد و به زنجیر میاندازد.»
منبع:
سان کهن، مجید، راویان صحنه جنگ (شهید محمدرضا ملکی)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۳۹۰، صفحات ۲۲، ۲۳، ۲۴، ۲۵، ۳۴، ۵۹، ۶۸، ۷۰، ۷۱، ۷۴، ۸۱، ۸۲، ۹۲، ۹۳، ۹۵، ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۱۳، ۱۳۰، ۱۳۱، ۱۵۹، ۱۶۰