با بچه‌های مکتب صادق (۱۹)؛

یک روز که باهم نشسته بودیم، بی‌مقدمه گفت: ناصر جان، از دست من ناراحت نشوی ها! من تا حالا هیچ‌وقت بدون نوبت به تو نان نداده‌ام.یعنی به هیچ‌کس بی‌نوبت نان نداده‌ام.راستش دوست ندارم حق مردم را ضایع کنم و حق‌الناس به گردنم بیفتد.

 

بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیه‌السلام) همچنان دغدغه بسیاری از دست‌اندرکاران دبیرستان، به‌ویژه دانش‌آموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانش‌آموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانش‌آموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پس‌ازآن ادامه یافته است.

در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانش‌آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یک‌صد نفر به فیض شهادت نائل‌آمده‌اند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیات‌های مختلف زخم و جراحت برداشته‌اند؛ آماری که اگر بی‌نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کم‌نظیر است.

دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانواده‌های شهدا و برخی هم رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمع‌آوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوین‌شده است.

مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شماره‌های مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسل‌های آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:

 

شهید حسین جعفری (متولد ۱۳۴۸، تاریخ شهادت: ۲۵ دی‌ماه ۱۳۶۵-کربلای ۵)

روایت ناصر طاعت ثابت

حق‌الناس

ما با حسین جعفری در منطقه فلاح، بچه‌محل بودیم. خانه و مغازه نانوایی پدر حسین، درست روبروی خانه و مغازه بقالی ما بود.

طبیعتاً نانوایی‌ها سر ظهر شلوغ می‌شد یا روزهای جمعه که همه دنبال نان تازه بودند، اغلب حسین در نانوایی کمک و خمیرگیری می‌کرد.

گاهی هم‌پشت دخل می‌ایستاد و مردم را راه می‌انداخت، اما یک‌بار هم نشد به من که از کودکی همیشه باهم بودیم، خارج از صف نان بدهد یا برایم نان نگه دارد. خب در عالم کودکی شاید خیلی از رفقا این کار را بکنند.

یک روز که باهم نشسته بودیم، بی‌مقدمه گفت: ناصر جان، از دست من ناراحت نشوی ها! من تا حالا هیچ‌وقت بدون نوبت به تو نان نداده‌ام.یعنی به هیچ‌کس بی‌نوبت نان نداده‌ام.راستش دوست ندارم حق مردم را ضایع کنم و حق‌الناس به گردنم بیفتد.

نگاهش کردم و گفتم: چی می گی حسین؟! من هم مثل تو فکر می‌کنم و اصلاً دوست ندارم خارج از نوبت به من نان بدهی. مگر تا حالا چیزی گفته‌ام که چنین فکر کردی؟ از ته دل خندید و صورت هم را بوسیدیم و گفت: نه اما حالا خیالم راحت شد. دوست نداشتم از دستم ناراحت شوی.

بچه ساده و متواضعی بود و بسیار مقید به شرعیات. یکی از برادرهایش خلافی کرده بود و حسین او را لو داده بود. خانواده‌اش ناراحت شدند و مدتی او را تبعید کردند به نانوایی که شب‌ها آنجا بماند؛ اما او از موضعش کوتاه نیامد.

علاقه بسیاری به علامه سید محمدتقی جعفری داشت و همیشه درس‌ها و سخنرانی‌های ایشان را پی گیری می‌کرد.

جزو بچه‌هایی بود که رفتند رشته معارف. خیلی ساده‌پوش بود و با لهجه آذری صحبت می‌کرد. به نماز و مستحباتش بسیار اهمیت می‌داد و یادم هست که با درس ریاضی مشکل منطقی داشت. مثلاً معلم ریاضی می‌گفت دو دو تا، چهارتا و حسین می‌گفت حالا چرا؟! یا مثلاً فرمول ریاضی را می‌گفت اصلاً چرا باید این‌طوری باشد.

 

قناعت

اواخر بهار ۱۳۶۳ و بعد از امتحانات آخر سال، ما را برای آموزش نظامی به پادگان شهید کاظمی ارومیه بردند. پادگانی در کنار دریاچه ارومیه که بیش از یک ماه آنجا آموزش‌های نظامی سختی را گذراندیم.

آموزش‌ها فشرده بود و تغذیه اصلاً خوب نبود؛ طوری که ما اغلب گرسنه بودیم، حتی آب معمولی هم برای خوردن کم داشتیم و تشنه می‌ماندیم.

روزهای جمعه که ما را به نماز جمعه شهر ارومیه می‌بردند، وقتی بچه‌ها شیر آب مسجد را می‌دیدند، طوری می‌دویدند و آب می‌خوردند یا وقتی نانوایی یا ساندویچی می‌دیدند، طوری هجوم می‌بردند و نان خالی می‌خوردند یا ساندویچ‌ها را می‌بلعیدند که انگار تا آن موقع نان یا ساندویچ یا آب نخورده‌اند.

یک روز کنار دریاچه دیدم حسن جعفری دارد به یک‌چیزی آب می‌زند. رفتم جلو و گفتم: چه می‌کنی حسین؟ گفت: هیچی ناصر، بی‌خیال شو! من اما بدتر کنجکاو شدم و دو سه روز رفتم توی نخش تا متوجه شوم چه می‌کند.

نان‌های خشک صبحانه و شام بچه‌ها را که نمی‌خوردند یا دقت نمی‌کردند و کنار می‌گذاشتند، جمع می‌کرد و گاهی که گرسنه می‌شد، سراغ آن‌ها می‌رفت و بهشان آب می‌زد تا قابل‌خوردن شود و دلی از غذا درمی‌آورد.

روز اول او را مسخره کردم، اما وقتی چند روزی به ما سخت گذشت، با یکی دو نفر از بچه‌ها رفتیم سراغش و گفتیم: حسین، از آن نان‌ها بازهم داری؟ خندید و گفت: آره ناصر جان، مثل اینکه گرسنگی به شما هم فشار آورده! چندتکه نان خشک آورد و آب زدیم و خوردیم. انگار که داریم کباب‌کوبیده می‌خوریم. از آن روز به بعد، ما هم سر صبحانه یا ناهار و شام، هرچه نان خشک بود، جمع می‌کردیم برای آن مواقع مبادا!

سال ۱۳۶۵ که سال سوم بودیم، بنا به دلایلی حسین از مکتب رفت. قبلش در عملیاتی در ام الرصاص مجروح شده بود. خودش می‌گفت: داشتیم پیشروی می‌کردیم که یکهو انگار برق مرا گرفت. دیدم دارم خون‌ریزی می‌کنم. آرام‌آرام از حال می‌رفتم. فکر می‌کردم در حال شهادتم و الان حوری‌ها می‌آیند بالای سرم.

هی بهوش می‌آمدم و باز از هوش می‌رفتم. وقتی بهوش می‌آمدم و صدای تیراندازی‌ها را می‌شنیدم، منتظر حوری‌ها بودم و دوباره از هوش می‌رفتم.

عملیات ایذایی بود و بچه‌ها در حال عقب‌نشینی بودند که یکهو دیدم محمد بابایی از بچه‌های مکتب که با ما بود، گفت: پاشو بریم عقب، الآن عراقی‌ها می‌رسند و بهت تیر خلاص می‌زنند.

گفتم: نمی‌توانم. یک لگد محکم بهم زد و گفت: اگر بلند می‌شوی که بلند شو تا کمکت کنم، اگر هم نمی‌آیی که بمان تا عراقی‌ها بیایند و بهت تیر خلاص بزنند. دیدم اوضاع خراب است، هر جوری بود، به کمک بابایی رفتم عقب. چند روزی بیمارستان بودم.

حالا از آن سال‌ها بسیار می‌گذرد و هر وقت به قطعه ۵۳ بهشت‌زهرا (س) می‌روم سر مزارش، یاد آن روزها و آن حرف‌ها می‌افتم.

حسین در عین ساده‌دلی، مرد بزرگی بود که لیاقت شهادت را داشت.

 

منبع:

اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۳۴، ۲۳۵، ۲۳۶

لینک کوتاه :
کد خبر : 2126

نوشتن دیدگاه

Security code تصویر امنیتی جدید

ارسال

  • مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
  • آدرس دفتر مرکزی:تهران – خیابان شریعتی - خیابان شهید دستگردی(ظفر) - بعد از تقاطع شهید تبریزیان - پلاک77
  • تلفن تماس روابط عمومی:

02122909525-30 داخلی 245