رحیم انصاری گفت:به مجسمه رضاشاه که فریدون روی شانهاش نشسته بود،نگاه کردم.هلی کوپتری هم میآمد و دور میزد. عدهای میگفتند:سرتون رو پایین بگیرین که شناسایی تون نکنن. عدهای هم دستهایشان را مشت میکردند و مرگ بر شاه میگفتند.
مرحوم سردار رحیم انصاری از جانبازان و پیشکسوتان دفاع مقدس اهل استان اصفهان ،دربخشی از کتاب خاطرات خود به نام دلفین های اروند،اقدامات و مبارزات انقلابی خود و دوستان و هممحلهایهایش علیه رژیم شاهنشاهی را بازگو کرده است که به مناسبت ایام شکوهمند پیروزی انقلاب اسلامی و دهه فجر انقلاب منتشر میشود:
روزی محمدحسن آقا محمدی (بعدها در عملیات کربلای ۵ شهید شد) که چوپان گله گوسفند بود، آمد و گفت: نمی خوام دیگه برم بیابون. بیام پیش تو؟ گفتم باشه بیا. آمد و شاگردم (در کار خیاطی) شد.
من از صبح تا شب، انواع و اقسام ترانهها را گوش میدادم، او هم شروع کرد نوارهای مذهبی برایم آورد. نوارهای انصاریان و بعد فخرالدین حجازی را آورد که درباره ترانه و شراب و قمار و این چیزها سخنرانی کرده بودند.
آرام آرام گوش دادن ترانه از سرم افتاد. سال ۱۳۵۶ نوارهای امام را هم آورد. شبهای جمعه با او به تکیه ملک میرفتیم و دعای کمیل را با صدای آقای مظاهری میشنیدیم تا اینکه کمکم در این وادی افتادم.
بزرگداشت چهلم شهدای تبریز
اواخر (بهمن) سال ۱۳۵۶، بعدازظهر جمعهای از سینما میآمدم که دیدم تابوتی بهطرف خانهمان میبرند. پدرم هم (بعد از مادرم) به رحمت خدا رفته بود. چهلم او با چهلم شهدای تبریز (که در جهت بزرگداشت قیام ۱۹ دی ۱۳۵۶ مردم قم، در تبریز برگزارشده بود و آن نیز توسط رژیم سرکوب شد)، در مسجد حکیم (اصفهان) برپا کرده بودند، همزمانشده بود.
با موتور از تخت فولاد میآمدم که دیدم محمدحسن و بچههای محله، همراه جمعیت از مسجد حکیم بیرون آمدند و شعار درود بر خمینی میدهند. من هم رفتم قاتیشان.
چند لحظه بعد پاسبانها آمدند و محمدحسن و احمد آقا محمدی و چند نفر دیگر از بچهها فرار کردند. محمدحسن خودش را داخل یک کتابفروشی انداخت، فروشنده هم در را رویش بست و او دستگیر شد؛ اما احمد فرار کرد. مرا هم با موتور گرفتند که گفتم: به خدا چهلم بابامه؛ دارم از تخت فولاد میام.
درجهدار با ژسه دو تا تیر بغل گوشم شلیک کرد و چند تا فحش آبدار بهم داد و گفت برو گم شو! من هم گازش را گرفتم و آمدم و خبر دستگیری محمدحسن را به خانوادهاش دادم.
او یکی دو ماه زندانی بود و بعد که آزاد شد، تعریف کرد که او را به ساواک برده بودند و دستهایش را به تخت آویزان کرده بودند و یکی هم بالای سرش روی تخت نشسته و سوزن زیر ناخنهایش فرومیکرد و میگفت: خب تعریف کن! هر چه از او سؤال کرده بودند، گفته بود: من پیش گوسفندا توی بیابون بودم و برای چله بابای رحیم اومده بودم. او ده پانزده سال بیشتر نداشت.
فرار از دست ساواک
آرام آرام در مسیر مبارزه با رژیم شاه افتادم. مهدی هادیان آمد و گفت: رحیم فرار کن که می خوان دستگیرت کنن. بین درختهای چنار پارکینگ آقا محمدیها پنهانشده بودم و اطراف را دید میزدم که دیدم مأمورها سررسیدند. البته قبل از آن یکبار به خیاطیام آمده بودند؛ اما نه برای خودم، بلکه برای احمد آقا محمدی.
او با اینکه سرباز بود، روز عاشورا برای دسته عزاداری، شعارهای انقلابی آماده کرده بود. وقتی سراغش را از من گرفتند، گفتم: آقا اون سربازه، اصلاً اینجا نیست و رفتند. اما این بار آمده بودند خودم را بگیرند. برای همین از آن روز دیگر به خیاطی نرفتم.
اوایل سال ۱۳۵۷، همه درگیر انقلاب بودند و کسی دنبال بازی و سرگرمی نبود. فقط سرمان درد میکرد برای کارهای انقلاب. من بودم و فریدون (بختیاری) و اصغر تقی یار و حسن علی بختیاری؛ هر وقت میخواستند به چماقیها (مزدوران رژیم) ضربه بزنند، ما سه چهار نفر میرفتیم. طرحی کارها با فریدون بود و خیلی هم اثر میگذاشت و روز بعد همهجا خبرش پخش میشد؛ اما هیچکس نمیدانست کار چه کسانی است.
بازار گرمی برای روضههای انقلابی
هر جا سخنرانی میشد، بلااستثناء میرفتیم. در تشییع جنازه ذاکر (اولین شهید ابتدای انقلاب در اصفهان) که به دنبالش تظاهرات به پا شد، شرکت کردیم. پای سخنرانی گنجهای که دنبالهرو گروه رجوی بود هم رفتیم. کافی هم اگر میآمد، برای تظاهراتش شرکت میکردیم.
حسن خاتمساز (تقی یار) که هرسال توی مسجد فاطمیه روضه داشت، آقای خلیلی (روحانی مبارز که بعد از انقلاب توسط منافقین شهید شد) را دعوت کرده بود. شبی با اسماعیل تقی یار و عزیز الله بختیاری، پای روضهاش رفتیم و دیدیم سخنران خوبی است؛ اما کسی پای منبرش نمیآید. وقتی با او حرف زدیم و علت را پرسیدیم، گفت: والا ما وقت سخنرانی مون رو اینجوری طی میکنیم و استقبال هم این جوریه.
گفتیم: ما می خوایم یه سری تبلیغات برات راه بندازیم. اولین کار ما برای او، نوشتن چند مقوا با عنوان دانشمند محترم، حجتالاسلام خلیلی... و زدن آنها روی دیوار مساجد شهر بود. او تا اعلامیههای ما را دید، گفت: من از اینایی نیستم که شما این القاب رو براش درآوردین.
با آن اطلاعیهها، عدهای با خبر شدند و کمکم جمعیت چشمگیری به روضه آمدند؛ بهطوریکه اواخر کار، دیگر تا داخل خیابان هم جمعیت مینشست. شب آخر روضه هم بهجای او محبوبی (روحانی مبارز) آمد و با سخنرانی تندی، آخر کلامش را به این جمله ختم کرد: شنیدم که رئیس پاسگاه رهنان (محلهای در اصفهان)، عرضاندام کرده و ما نمی دونیم چه کنیم؛ ای مگس، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست.
سخنرانی که تمام شد، جمعیت مستمع برای اولین بار با شعار مرگ بر شاه در خیابان حرکت کردند و نزدیک مسجد زاجان، با تیراندازی مأمورین پاسگاه از هم جدا شدند. همه ما جوان بودیم و پیرمردها ضد ما بودند و میگفتند: چهارتا بچه می خوان شاه رو عوض کنن؛ اما حاج رضا، معروف به تی تی می دای (چی چی می خوای) تنها پیرمردی که ما را قبول داشت، در این تظاهرات شرکت کرده بود.
گردهماییها و جلسات محله ماشاده، مخفی بود و جایی مطرح نمیشد؛ ولی ما زده بودیم به سیم آخر و آن را علنی کرده بودیم و طوری بود که محله ما به محله فلسطین معروف شده بود. جالب این بود که بیست سی نفراز بچههای زاجان بودیم که هرکداممان از یک طایفه بودیم. حسین و اصغر و اسدالله بابا صفری و فریدون و حسن علی بختیاری و همه آقا محمدیها، هرکدام از یک طایفه جداگانه بودند. من هم از طایفه دیگری بودم که این، خیلی جالب و مؤثر بود. برای همین، هیچوقت هیچکس نمیتوانست جلوی ما بایستد؛ اگر هم میایستاد، حسابش با کرامالکاتبین بود.
زدو خورد با چماق به دستهای پهلوی
روزی خبرآوردندکه عدهای میخواهند بهطرف داری از قانون اساسی از جلوی ساختمان شهرداری راهپیمایی کنند. ما هم از کهریز زاجان در باغ آقا محمدیها جمع شدیم و چوب و چماق مهیا کردیم و آماده مقابله شدیم. طرف داران شاه با شعارهای زنده و جاوید باد سلطنت پهلوی، با عکس بزرگی از شاه میآمدند. سادات پشت مسجد بزرگ (مسجد جامع رهنان) هم از آنطرف داشتند علیه اینها شعار میدادند و میآمدند. ما هم حرکت کردیم. سردسته جنگندهها من بودم و آقا علی حسینی (که بعدها در دفاع مقدس به شهادت رسید). همراه او با چوبدستی توی عکس زدم، او هم ضربهای به سر یکی از آنها زد که به کما رفت.
جلوی کوچه ملا، یک ماشین آجر خالی کرده بودند. دست به آجر شدند و به ما حمله کردند و ما را عقب راندند. دو نفر از آنها را شناسایی کردیم تا در زمان مناسب گوشمالی دهیم.
روز عاشورا که در مسجد مصلی جمع بودیم، اعلام راهپیمایی کردند و ما تا آمدیم بجنبیم و به چهارراه تختی برسیم، ساعت یک بعدازظهر شد.
آنجا لوح یادبود بزرگی با ورق برنجی مکعب شکلی، مثل گلدسته با سنگ مرمر برای انقلاب سفید شاه ساخته بودند. چشمام که به آن افتاد، پیله کردیم و آن را از جا کندیم. از همانجا من و مجید انصاری و مهدی یونارت و مهدی باباصفری (که در سال ۱۳۶۰ در دفاع مقدس به شهادت رسید)، همراه جمعیت به سبزه میدان (میدان امام علی فعلی در اصفهان) آمدیم و به مجسمه میدان حمله کردیم.
چند نفر بشکه ۲۲۰ لیتری را به داخل مجسمه هل دادند و آتشش زدند. سر مجسمه جدا شد و به دست هرکس میافتاد، آن را به زمین میکوبید تا بالاخره در چالهای افتاد و آبچاله به اطراف پاشید.
یکی از بچهها گفت: بچهها انگار می گن میدون ۲۴ اسفند (میدان انقلاب فعلی اصفهان) شلوغه. به همدیگر نگاه کردیم و از همانجا بهطرف خیابان فردوسی دویدیم. در بین راه، سوار موتور سهچرخهای شدیم و وقتی خواستیم سروصدا کنیم و شعار بدهیم، راننده سهچرخه ترمز کرد و داد زد: برین پایین! الآن بدبختم می کنین!
ماهم فوری پیاده شدیم و به خیابان کمال اسماعیل پیچیدیم. آن خیابان خیلی ساکت و خلوت بود. توی پیادهرو به اطراف نگاهی انداختم و گفتم: بچهها اینجا خیلی ترسناکه. نگیرنمون؟ فقط چهار نفر بودیم. دو ساعتی از ظهر هم گذشته بود. از جلوی در ساواک رد شدیم و نزدیک میدان ۲۴ اسفند، احمد، برادرم مرا دید و فریدون را نشانم داد و با هیجان گفت: آدم! فریدون رو ببین رفته بالا. به مجسمه رضاشاه که فریدون روی شانهاش نشسته بود، نگاه کردم. هلی کوپتری هم میآمد و دور میزد. عدهای میگفتند: سرتون رو پایین بگیرین که شناسایی تون نکنن. عدهای هم دستهایشان را مشت میکردند و مرگ بر شاه میگفتند.
تریلی آورده بودند و با سیم بکسل به مجسمه پیله کرده بودند. دو نفر هم نشسته بودند و پایههای سفت و بتنی آن را با اره آهنبر میبریدند. همه کاری کردند تا بالاخره مجسمه سرنگون شد. ناگهان یکی دوید و گفت: حمله به ساواک! همه دویدند؛ ما هم دویدیم. لندروری رفت و کوبید به در ساواک و آن را باز کرد؛ اما اینقدر تیراندازی بود که لندرور را گذاشتند و در رفتند.
یکی را دیدم که تیرخورد به سرش و درجا شهید شد، یکی هم به کمرش تیر خورد. من خودم را کنار درختهای چنار جمع کرده بودم که تیر نخورم. ساواکیها مسلسلهای ام سه داشتند؛ ام سه تکتیر نیست و اشارهاش کنی، رگبار میزند.
آنها روی پشتبام، مدام پشتک وارو میزدند. چند نفر را با مسلسلهایشان ناکار کردند و ما هم یکییکی زخمیها را داخل تاکسی انداختیم و از آنجا دور کردیم.
وقتی از پس ساواک و مأمورانش برنیامدیم، تلافیاش را داخل بانک مسکن درآوردیم. بانک سر کوچه بود. اصغر تقی یار از پنجره طبقه دوم رفت و گوشی تلفن را برداشت و به گوش گذاشت و نشست لب پنجره و گفت: تیلی ویلی! و مزه انداخت.
وقتی گوشی تلفن را ول کرد، محکم خورد زمین. وسایل بانک را از بالا میانداخت پایین و میخندید و میگفت: تیلی ویلی! انگار ورد زبانش شده بود.
تأمین امنیت ورود امام (ره)
این درگیریها ادامه داشت. ما هم شبها توی کارگاه فریدون دور هم جمع بودیم، تا اینکه نزدیکیهای پیروزی انقلاب گفتند: آقا می خواد بیاد.
من، مجید انصاری، مرتضی رحیم زاده، حسین بابا صفری و اکبر تیرانی از طریق یکی از مسافربریهای خیابان محمدرضا شاه به تهران رفتیم و شام را در مهدیه کافی خوردیم و همانجا خوابیدیم. صبح چند نفر باتجربه، ما را بهصورت بیست نفره دستهبندی کردند و با رژه از آنجا حرکت دادند. قرار شد در پنج کیلومتری بهشتزهرا در نقطهای برای حفاظت آقا زنجیره ببندیم.
داخل گاراژی رفتیم و داشتیم ورود امام خمینی را از تلویزیون تماشا میکردیم که برنامه را قطع کردند و ما همانجا زنجیره بستیم که ناگهان خودرو امام را دیدم که از جلوی ما بهطرف بهشتزهرا رد شد. برنامه استقبال که تمام شد، سوار همان اتوبوسی شدیم که با آن آمده بودیم و به اصفهان برگشتیم.
تسخیر پادگان عشرتآباد
دو سه روز بعد دوباره فریدون گفت: رحیم، داره یه خبرایی می شه و می خوایم دوباره بریم تهران. این بار نارنجک سهراهی با خود برداشتیم و با اصغر تقی یار، اکبر انصاری، حسن علی بختیاری، کریم بختیاری و اسدالله بابا صفری با ماشین شخصی کرایهای، به تهران آمدیم.
فریدون کرایه را داد و در درگیری و سقوط پادگان عشرتآباد شرکت کردیم و بعد به مدرسه علوی، محل اقامت آقا رفتیم که داشتند سران رژیم را میآوردند.
اتفاقاً سرلشکر ناجی را هم با استیشن سیمرغ آوردند که یکی با ژسه و یکی هم با کلت به سینهاش نشانه رفته بود. با دیدن او فریاد زدیم: مرگ بر ناجی! که دیگر با ازدحام جمعیت، چند تیر هوایی شلیک شد تا او را به داخل مدرسه بردند.
میگفتند: در کاخ شاه توی صندوق پنهون شده بود. وقتی در صندوق رو بازکردن، اونی که قبلاً اینقدر رجز می خوند، خودش رو خیس کرده بود.
هوا که تاریک شد به میدان شوش آمدیم و به قهوهخانهای پر از مشتری رفتیم تا چای بخوریم. تعداد زیادی معتاد با لحن شل و ول با هم درگیر شدند. از آنجا زدیم بیرون که چند نفر ساواکی شروع کردند به تیراندازی. ماهم رفتیم مخفی شدیم.
کریم تا صبح زیر تیرآهنهای کنار خیابان پنهانشده بود و ما او را پیدا نکردیم. وقتی به اصفهان برگشتیم، روز بعد، او هم پیدایش شد.
(بعد از پیروزی انقلاب) هنگام رأیگیری جمهوری اسلامی، ما در مسجد زاجان، رأی خود را به صندوق انداختیم و با تفنگ نگهبان پای صندوق عکس گرفتیم.
منبع:
یاری، مصطفی، دلفینهای اروند، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۲۹، ۳۰، ۳۱، ۳۲، ۳۳، ۳۴، ۳۶، ۳۸، ۳۹، ۴۰، ۴۷، ۴۸، ۴۹، ۵۰