رحیم انصاری گفت: عراقیها پاتک کرده و دژ را تصرف کرده بودند و تعدادی از نیروهای ما با بلم به عقب فرار کرده بودند. مرتضی (قربانی) هم در پد الصخره، از سر ناچاری برای اسرای عراقی سخنرانی کرده بود و گفته بود: ما شما رو آزاد میکنیم تا برین علیه صدام قیام کنین!
مرحوم رحیم انصاری از فرماندهان لشکر پنج نصر در دوران دفاع مقدس، در کتاب خاطرات خود (دلفینهای اروند) به روایت خاطرات خود از عملیات خیبر پرداخته که به مناسبت سالروز این عملیات، قسمت دوم آن منتشر میشود:
قایق را راه انداختیم و رفتیم. هنوز لنجها توی راه بودند که به آنها گفتم: چهارتاچهارتا توی قایق ما بپرین. آنها را جلو میبردیم. پنج صبح بود. دورتادور عراقی بود و کسی هم که غیر مرتضی نبود.
هوا دیگر تاریک و روشنشده بود. دو سه تا سواری گالانت آنجا بود. بچهها رفته بودند و سیمپیچیاش را بههمریخته بودند و روشنشان کرده بودند.
شوشتری، معاون مرتضی داشت دو دستی توی سرش میزد و میگفت: بدبخت شدیم! عراقیا رو ببینین! اومدن. پرسیدم: پس عباس و بچهها کوشن؟ گفت: دیگه خدا می دونه.
عراقیها دیگر زور شده بودند و آنها را اسیر کرده بودند. تانکها را هم راه انداخته و پانصد متری ما رسیده بودند. گلولهها دنگ و دنگ از لب خاکریز رد میشد و چنان توی کپرها میکوبید که چیزی از آنها باقی نمیگذاشت.
نوریان مسئول ستاد پرسید: رانندگی بلدی؟ گفتم: آره. گفت: بیا با این گالانت بریم البیضه و بیایم. جادهای بود که توی دل هور میرفت و بعد کمی بازتر میشد و به شکل فرقچالی (میدان). روستای البیضه بود که بچهها پاسگاهش را گرفته بودند و نصف شب عراقیها آن را پس گرفته بودند.
دوباره مرتضی به اکبر بابا صفری با یک دوشکا مأموریت داده بود و گفته بود: برو اینجا رو بگیر وگرنه بیچارهایم. اگه البیضه رو هم نتونیم داشته باشیم، دیگه کارمون ساختس!
او هم رفته بود و همه را به گلوله گرفته بود و مستقرشده بود. من و نوریان تا دهپانزده متری پاسگاه رفتیم و به نوریان گفتم: پیاده شو و برو ببین دست ماس یا عراقیا؟
از توی نیها تیر میزدند. دولا دولا رفت و آمد و گفت: نه دست ماس. با او به پاسگاه رفتیم و تعدادی مجروح روی طاق و کاپوت و حتی دهانه در ماشین آمدند و همهجا از مجروح پر شد. ما هم دوسه بار رفتیم و مجروحان را سوار کردیم و لب آببردیم؛ اما آفتاب که زد، دیگر نمیشد. آخرین بار چند تا گلوله به طرفمان شلیک شد و حتی از روی سرما و کنار آنتن گالانت گذشت.
ماشینرو پشت کپر گذاشتیم. بهطرف خط دویدیم و به مقابله با دشمن مشغول شدیم. مرتضی تا پد خندق پیش رفت و آن وسط را با یک دشت از تانک و نفربر عراقی سر چهارراه گرفت و پاکسازی کرد. هفتصد نفر عراقی را اسیر گرفت.
کسی باورش نمیآمد که هفتصد تا عراقی آنجا باشند. نباید یکلحظه از آنها غفلت میکرد. تعداد زیاد آنها مواظبت بیشتری میخواست. چون در صورت حمله آنها، تیری نداشتند که از خود دفاع کنند. من دیگر دنبال مرتضی ادامه ندادم و همانجا با دای محمد و مش حسین همتیار در پد الصخره ماندم.
هرروز با پاتک سنگین دشمن سرگرم بودیم و نزدیک غروب که پاتکشان فروکش میکرد، میتوانستیم روی تنها شانه و شیب جاده که دست ما بود، بیاییم و قدی بکشیم. پشت سرمان هم ۴۵ کیلومتر آب هور قرار داشت. تشنه که میشدیم، از همین آبهای گلآلود میآشامیدیم. چارهای نداشتیم.
روز دوم عملیات دیدم چند نفر سراغ مرا میگیرند. پرسیدند: انصاری شما هستین؟ گفتم بله. گفتند: ما بچههای تیپ امام حسنیم، از بچههای خوزستان. یک موشک تاو داریم که توپی کنارش آمد و خدمهاش رو مجروح کرد. عراقیها دارن خیلی ما رو اذیت می کنن! اگه خواستی کولت میکنیم و میبریمت. هر جور هست بگو تا شما رو ببریم، موشک رو برامون راه بندازی!
گفتم: باشه برین من خودم آهستهآهسته دنبالتون میام. هفت وضعیت آن را چک کردم و دیدم با ترکشی که خورده، جواب نمیدهد. گفتم: می شه راهش انداخت ولی موشکاش توی خاک می خوره و فایده نداره. گفتند: پس چه کارش کنیم؟ گفتم: حیفه اینجا باشه. برش دارین و ببرین عقب که لااقل برای عملیات بعدی درستش کنن.
شب سوم با سکوت محض و کشندهای مواجه شدیم. اگر دو شب قبل، عراقیها گلوله میزدند و تیربارشان به کار بود، امشب، سکوت سکوت بود. گفتم: بچهها این سکوت مشکوکه.
صبح روز سوم که نمازمان را خوانده بودیم و داشت هوا روشن میشد، ناگهان صدای دو هلیکوپتر عراقی سکوت مشکوک قبلی را شکست. نیروهای دشمن در تاریکی دیشب تا نزدیکی ما پیشآمده و زیر بوتهها پنهانشده و منتظر دستور حمله به ما بودند که از طرف هلیکوپترها به آنها دستور عقبنشینی دادند. نمیدانم چرا به آنها چنین دستوری دادند. با هلی کوپتر هم بالای سرشان آمدند.
با بیرون آمدن آنها از زیر بوتهها، ناگهان دشت از نیروهایشان سیاه شد. وقتی دیدیمشان، آنها را دادیم دم گلوله که شاید حدود دهنفری از آنها توانستند جان سالم به در ببرند. دوشکا را از بچههای مشهدی گرفتم و گفتم: شما فقط نوارش رو پر کنین. آنها هم نوار را تند تند پر میکردند و یکی از آنها کمر مرا گرفته بود تا در آب پشت سرم برنگردم و من هم آنقدر شلیک کردم که لوله دوشکا قرمز شد. خیلی از نیروهای دشمن را به روی زمین ریختیم.
گالانت غنیمتی
آن روز هم گذشت و شب یک قایق لندی گراف آمد و برایمان مهمات آورد. تا آمد مهمات را خالی کند با خودم گفتم: عجب فرصتی پیش اومده! خوبه یکی از این ماشینا رو بارش کنیم و بریم عقب و دوباره صبح برگردیم. گالانت ها خیلی عالی و مدلبالا بود. اتفاقاً همین کار را کردم. با دای محمد، یکی از ماشینها را آوردیم و از راننده لندی گراف خواستیم لندی گراف را به سینه دژ بچسباند تا آن را سوار کنیم.
بعد از سوار کردن ماشین، همراه دای محمد سوار شدیم و راه افتادیم. درحالیکه از پیچوخم بسیار زیاد آبراههها میگذشتیم، به نوار عربی گوش میدادیم. صبح وقتی چشمانمان را باز کردیم، به ایران رسیده بودیم. دم پاسگاه شط علی، بچهها به کمکمان آمدند و با سلام و صلوات ماشین غنیمتی را پیاده کردیم.
به منزل یکی از اقوام عباس جعفری در اهواز رفتیم. همیشه قبل از عملیاتها به آنجا میرفتیم و ناهار یا چیزی میخوردیم. صاحبخانه سراغ عباس را گرفت که گفتیم: انگار اسیرشده. سراغ محمد زاهدی را گرفتند، گفتیم: نمی دونیم. خبری ازش نداریم.
ماشین گالانت را در منزل آنها گذاشتیم و به شط علی برگشتیم. پاسگاه شط علی را برداشته بودند و بهجای آن بهداری درست کرده بودند. سلطانی، همان مسئول بهداری که با ما جلوآمده بود، با چند پزشک آنجا مستقرشده بودند.
میخواستیم این بار با هلیکوپتر به خط برویم که خلبان گفت: کجای کاری؟ نیروها دارن به هلیکوپتر آویزون می شن تا به عقب برگردن؛ اون وقت شما می خواین برین جلو؟ خودمان را معرفی کردیم که گفت: نه نمی شه. صلاحتون رو می دونم که دیگه جلو نرین و اینجا هم واینستید که الآن هواپیماهاشون سر می رسن.
ارشاد و آزاد کردن اسرا در میانه نبرد!
عراقیها پاتک کرده و دژ را تصرف کرده بودند و تعدادی از نیروهای ما با بلم به عقب فرار کرده بودند. مرتضی هم در پد الصخره، از سر ناچاری برای اسرای عراقی سخنرانی کرده بود و گفته بود: ما شما رو آزاد میکنیم تا برین علیه صدام قیام کنین!
و به هر کلکی بود، سر آنها را گرم کرده و نیروهایش را به عقب هدایت کرده بود. نجارباشی میگفت: دهنفری توی یه بلم بودیم. یه ذره که بلم تکون میخورد، همه توی آب میافتادیم. میگفت: چهل کیلومتر پارو زدیم تا به عقب رسیدیم.
ساعت ۵ بعدازظهر فریدون با پای برهنه آمد و گفت: صبح تا حالا دارم بچهها را به عقب میفرستم. هواپیماهای عراقی هم دیگر امان نمیدادند. فریدون گفت: نگاه کن اگر عراقی دستش رو از هواپیما در بیاره، می تونه یه پشت گردنی به ما بزنه.
پنجاه تا پنجاه تا، همینجور از روی پاسگاه میآمدند و بمباران شیمیایی میکردند. انگار نقطه کوری بود که پدافند نداشت. به ما هم گفته بودند، ممکن است بمباران شیمیایی کنند؛ اما باور نمیکردیم. یک سری آمپول هم تحویلمان داده بودند که اگر شیمیایی زدند، از آنها استفاده کنیم.
نزدیک غروب، عراق سه تا موشک به آنجا شلیک کرد و همه منطقه ر ا ترک کردند. سلطانی دست دو پزشک ر ا گرفت و گفت: بیاین از این جهنم فرار کنیم.
تعداد زیادی از این بچهها هم شیمیایی شده بودند و فقط این بهداری شط علی را بلد بودند. دیگر نمیشد بچهها را کنترل کنیم. جوی به وجود آمده بود که هرکسی میرفت دو کلمه حرف بزند، یا او را هو میکردند، یا توی سر و بارش میزدند.
من و دای محمد و محسن طبا و اصغر کاظمی که راننده مرتضی بود، آمپولها را برمیداشتیم و تند تند به ران آنها میزدیم. سر آمپولهای استنشاقی را هم میشکستیم و نزدیک بینیشان میگرفتیم. شیمیاییها، تاولهای وحشتناکی برداشته بودند.
شاید هزار و پانصد ششصد تا آمپول زدیم. کسانی را که توان حرکت نداشتند، با استیشن به گروهانشان میرساندم و برمیگشتم. ماسک هم نداشتیم. هرچه شیمیایی بود، چپ و راست خوردیم. فردایش هم گفتند: دیگه فایده نداره! بیاین تا برگردیم عقب.
عملیات خیبر تمام شد و عباس جعفری، اسیر، اکبر بابا صفری و تعدادی از بچههای لشکر هم شهید شدند. رفیعی، اهل سبزوار شهید شد. فریدون میگفت: وقتی داشتیم میکشیدیم عقب، اومدم دستش رو بگیرم تا بیاد توی قایق؛ اما نشد. عراقیا جلو اومده بودن. فریدون که با نیروها دو نقطه را گرفته بود، میگفت:
اینقدر بچهها خسته بودن! توی خشکی، پونزده کیلومتر دویده بودن. بعد که عراقیها حمله کردن، اینا رو من از خواب بالا میکشیدم، میگفتن: بذار بخوابیم، خستهایم. میگفتم: بابا عراقیا دارن میان! اصلاً گوش نمیدادن. خسته بودن. همین رفیعی رو که فرمانده شون بود، میخواستم دستش رو بگیرم که زدنش و شهیدش کردن.
منبع:
یاری، مصطفی، دلفینهای اروند، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۰، صفحات ۱۶۵، ۱۶۶، ۱۶۷، ۱۶۸، ۱۶۹، ۱۷۰، ۱۷۱