نویسنده در یحیی دست به خلق تابلوهای هنری میزند، پیچ و خم ادبیات را میشناسد، از تشبیه و توصیف و تمثیل استفاده میکند تا فضا را برای مخاطب ملموس سازد، تا حس مشترک خلق کند تا بتواند مخاطب را پای متن بنشاند.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، «یحیی» عنوان کتابی است که در سال 1400 توسط نشر مرزوبوم، منتشر و راهی بازار کتاب شده است. در این کتاب خاطرات سید یحیی رحیم صفوی است، چهرهای که از فرماندهان کل سپاه پاسداران بوده است(سال 1376 با درجه سرلشکری، جایگزین محسن رضایی میشود.) و ازاینرو برای رزمندگان، پژوهشگران، نویسندگان و کلیه کسانی که بهنوعی تاریخ معاصر را ورق میزنند، مینگارند و میخوانند، بسیار آشناست، یحیی، خاطرات راوی است که از مقطع تولد (1331) تا پایان حضورشان در عملیات بیتالمقدس(خرداد 1361) را در برمیگیرد.
مسیری که با فراز و فرودهایی همراه است، از زندگی در روستای همام از توابع باغ بهادران اصفهان گرفته تا کوچ به اصفهان، ادامه تحصیل، اخذ دیپلم و قبولی در رشته زمینشناسی دانشگاه تبریز و خدمت در ارتش شاهنشاهی و فراگیری دورههای نظامی و فنون تخصصی این عرصه و در ادامه آشنایی با چهرههای شاخص و مؤثر در روند انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، نظیر: (شهید) باکری، محسن رضایی، غلامعلی رشید، علی شمخانی و دیگرانی که بر ذهن و ضمیر سید یحیی رحیم صفوی تأثیرگذار بودهاند، همچنین عضویت در کمیته انقلاب اسلامی، خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، حضور بهعنوان فرمانده عملیاتهای دفاع مقدس در مناطق غرب کشور(سنندج)، در این کتاب گرد هم آمده است، مجموع این مطالب در قطع رقعی و با حجم 400 صفحه نگاشته شده است.
معرفی نویسنده
نویسنده؛ یعنی محمدعلی آقامیرزایی در هر دو بُعد کار، یعنی ادبیات و تاریخ دفاع مقدس صاحبنظر است و کارنامه درخوری در هر دو زمینه دارد. او متولد 1348 است که در سال 1367 ، کارش را با چاپ داستان کوتاه «مثل یک خواب» در روزنامه کیهان آغاز میکند و این همکاری به سایر نشریات نظیر: ایران، جوان، همشهری و ... وسعت مییابد. آقامیرزایی دفاع مقدس را هم بهخوبی میشناسد که مروری بر برخی از آثار او، این مطلب را تأیید میکند؛ کتابهای «شهید مدنی» از نشر مدرسه، «سرای سلیمانخان» و «دو برار» از نشر فاتحان، «قله فریاد»، «مجنون هور» و «مهمان دجله» از سوره مهر، «اردیبهشت» و«دیدگان خط» از نشر حسن باقری، «گلف»، «شرهانی»، «ابوقریب» و «اشنویه» از سازمان هنری و ادبیات دفاع مقدس، «لطیف عشق» و «رستگاری در جزیره» از نشر شاهد، «ناخدای نوح»، از نشر صریر و «بیآوازهای همیشه» از انتشارات نامه مهر، از آثار این نویسنده است.
نکته دیگر حضور یک گروه حرفهای، کاربلد و بسیار ریزبین در کنار کتاب «یحیی» است که مراحل شکلگیری، فرمدهی و نگارش و ویرایش و انتشار کتاب را مدیریت میکنند که ذکر اسامی آنها ذیل شناسنامه و مقدمه بر وزن و ارزش و اعتبار کتاب افزوده است: مرتضی سرهنگی، مشاور تألیف کتاب بوده و شورای کارشناسی: دکتر علیمحمد نائینی، مرتضی قاضی، گلعلی بابایی، یحیی نیازی، معصومه رامهرمزی، علیرضا موحد، سعید الفتی، جواد جباری، حمید حسام، محبوبه عزیزی و جناب مهرجو که هرکدام از این عزیزان صاحبان عناوین و رزومهای پربار در تاریخ و ادبیات دفاع مقدس هستند که در این مجال فرصت آن نیست که به معرفی آثار و آرا ایشان بپردازم. این حضور حساسیت کار را نشان میدهد، هم از بعد تاریخی و پیشگیری از جابهجایی تاریخ رخدادها و حوادث و عملیاتها و هم از لحاظ ادبی، نویسنده را مجاب میکند که تمام توان، علم، دانش، ذوق و سلیقه خود را در تألیف متن به کار ببندد.
شروعی متفاوت با معمای گوشواره
توازن در غلظت ادبیات بهموازات مطالب تاریخی در کتب خاطره که مایهای مستند دارند، نقشی تعیینکننده ایفا میکند، گاه روایت صرف تاریخی مبنی بر مسائل نظامی و ذکر آمارها و تاریخها و ارقام و درصدها، متن را به یک گزارش صرف نظامی تبدیل میکند که ردهای آن را برای رده بالادستی خود تنظیم کرده است؛ همین گونه خشک نگارش دست نویسنده را میبندد و لطافت را از متن میگیرد، بارها شاهد بودهایم کتبی مرجع با اینکه بار اطلاعاتی زیادی دارند؛ اما نتوانستهاند در ذهن و ضمیر مردم جایی باز کنند و بهطور سیال در زمینه فرهنگی کشورمان جاری شوند. عکس این قضیه نیز صادق است، توجه بیشازحد به مسائل ادبی، استفادۀ بیملاحظه، بدون تمهید از عناصر ادبیات و داستاننویسی، دنیایی خیالی میسازد که در آن اسامی واقعی کنشهایی دارند. این دست متون نهتنها خدمتی به تاریخ نمیکنند، بلکه خود سرچشمهای برای تحریف تاریخ و ایجاد شبهه خواهند شد؛ البته در بسامد کتب مستندمحور که به موضوعات دفاع مقدس پرداختهاند و هرکدام به سهم خود، گوشهای از فرهنگ، ادبیات و منش آدمهای دفاع مقدس را تشریح کردهاند، جایگاهی برای جولان تحریف باقی نخواهد ماند.
کتاب «یحیی» از هر دو عیب مبراست، نویسنده در یحیی دست به خلق تابلوها هنری میزند، پیچوخم ادبیات را میشناسد، از تشبیه و توصیف و تمثیل استفاده میکند تا فضا را برای مخاطب ملموس سازد، تا حس مشترک خلق کند تا بتواند مخاطب را پای متن بنشاند. در انتخاب تشبیه نیز به سراغ گونههای مختلف آن یعنی تشبیه حسی به حسی و عقلی به حسی میرود که مناسب روایت و انتقال معانی روایی است. در تشبیهاتی که نویسنده کتاب یحیی استفاده میکند، گاه هم مشبه و هم مشبهبه حسی هستند؛ یعنی دو طرف تشبیه، با یکی از حواس پنجگانه چشایی، بینایی، لامسه، شنوایی و بویایی درک میشوند و گاه یکی از طرفین تشبیه عقلی و دیگری حسی است که بهضرورت متن و بنابر التزامی که تشبیه به متن دارد، استفاده میشود. در کنار این لطافتهای ادبی، مسائل تاریخی، اتفاقات، وقایع، اسامی افراد، اماکن و سایر مؤلفههایی که برای تصدیق یک تاریخ لازم است، یکجا جمع شده است.
«چند وقتی بود مادرم جلوی چشم ما ذرهذره آب میشد، بعضی وقتها حتی نا نداشت حرف بزند، با دست به چیزی اشاره میکرد، خواهرم ماهمنیر بلند میشد و برایش میآورد. بیشتر وقتها به صورتش نگاه میکردم، دلم نمیخواست اینطور رنگپریده ببینمش. استخوانهای گونهاش بیرون زده بود...»(ص9) فصل اول کتاب با توصیف وضعیت مادری بیمار شروع میشود، آنهم مادری که در جلوی چشم فرزندانش آب میشود و هیچ کاری از دستشان برنمیآید، انتخاب برشی از متن برای شروع کتاب خاطرات، همیشه از مکانیزمهایی بوده است که نویسنده حساس و ریزبین را به کاوش در متن واداشته است، بسیاری از نویسندگان بزرگ اعتقاد دارند که متن زندگینامهها بهتر است از فصل سوم و یا از صفحۀ 50 به بعد انتخاب شود، زیرا اگر غیرازاین باشد و تمام کتب زندگینامه و خاطرات بخواهند از تولد و کودکی آغاز شوند و روند مکانیکی در پیش بگیرند، ما بیشمار کتب خواهیم داشت که شبیه شناسنامه با اطلاعاتی یک فرم آغاز خواهند شد.
نویسنده کتاب یحیی نیز از این اصل غافل نبوده است و کتاب را با برشی عاطفی از متن شروع کرده است. شروعی که اگرچه تلخ است و نفس مخاطب را میگیرد و حضور شخصیت مادر در بستر بیماری، صحنهای است که کمتر مخاطبی میتواند از کنار آن بگذرد، بدون اینکه بغضی پنهان ته گلویش را قلقلک بدهد و یا حتی اشکی هم روی صفحۀ کتاب بیندازد؛ اما بیماری است و نه مرگ، رحلت و یا شهادت، بیماری این امید را هم در پی دارد که ممکن است شفا، درمان و یا دارویی پیدا شود و مادر را از درد کشیدن وارهاند و نجات دهد. در همین صفحۀ شروع، به نام «گوشواره» میرسیم:«احساس میکردم گوشوارههایش که به هر لنگۀ آن یک سکۀ نیمپهلوی آویزان بود، روی لالۀ گوشش سنگینی میکند.»(ص 9)
روایت ادامه پیدا میکند، راوی از خاطرات کودکیاش میگوید، از اتفاقات خاصی که برایش میافتد از سقوطی که در چاه دارد و از ترسی که یکی از افسانههای رایج در روستا در دلش انداخته است، رهگذری او را نجات میدهد، باز هم به گوشواره میرسیم، نویسنده با تکرار گوشواره، مخاطب را حساس میکند و ارتباط مخاطب، با متن را از طریق توجه راوی به گوشواره محکم میکند و او را تشویق مینماید که خط سیر داستان را آغشته به معمایی تازه دنبال کند، مخاطب این تکرار را دنبال میکند:
«به گوشوارههای طلاییاش نگاه میکردم، خوشم میآمد، برق قشنگی داشت. از وقتی چشم باز کرده بودم، این گوشوارهها را دیده بودم، وقتی بغلم میکرد، میخواستم خودم را برایش لوس کنم...»(ص 14)/«به آن تکیه دادم. خوشم میآمد به کار کردن مادرم و تکان خوردن گوشوارههایش نگاه کنم...»(ص 21)/«تند و تند خمیرها را از زیر وردنه رد میکرد. سرخی آتش تنور هم روی گوشوارههایش میافتاد و برق آن را بیشتر میکرد.»(ص 25)/مادرم وقتی مرا دید، آغوش باز کرد و گفت:«بیا یحیی جان، اسمت را یک مدرسه بهتر نوشتم، از امسال یک محله بالاتر مدرسه میروی. بیا مادر، مدرسۀ خوبی است.» توی آغوش مادرم گوشوارههای طلاییاش تاب میخورد و گونههایم را نوازش میکرد.(44)
در نهایت معمای گوشواره با روایتی تلخ و شیرین به اتمام میرسد، مادر راوی درحالیکه در بستر بیماری است و دکترها از درمانش ناامید شدهاند، گوشوارههای خود را درمیآورد و به یحیی میسپارد که آنها را به حرم اما رضا علیهالسلام ببرد و شفای مادرش را از حضرت طلب کند:
«دست برد و از زیر موهای حنا بستهاش، بهآرامی گوشوارههایش را درآورد. یک جفت گوشواره که به هر لنگۀ آن یک سکۀ نیمپهلوی آویزان بود، کف دستم گذاشت. از بچگی این گوشوارهها را دوست داشتم. انگار پرچم مادرم بود که از دستش میافتاد. بغلم کرد و گفت:«ناراحت نباش یحیی جان، اینها را توی ضریح آقا بینداز و از امام رضا علیهالسلام برایم شفا بخواه. آقا تا حالا مرا دست خالی برنگردانده. خیلیها از او شفا گرفتهاند.»(ص 61)/گوشوارهها را بیرون آوردم. کف دستم نگه داشتم و نگاه کردم. گوشوارهها را بوسیدم. انگار داشتم گونههای مادرم را میبوسیدم.... دو لنگۀ گوشواره را توی ضریح رها کردم.»(ص 64)
در بازگشت از این سفر است که راوی متوجه میشود، مادرش از دنیا رفته و اینجا ماجرای گوشوارهها تمام میشود.
تعادل تصرف و امانتداری
از دشواریهای نگارش کتب مستند، ایجاد توازنی متناسب بین امانتداری و دخالت در متن است؛ بیشک اینکه بخواهیم نویسنده خود را به امانتداری صرف، متقاعد کند و در نوشتن کتاب، تمام مطالب راوی را همانگونه که میگوید، بر روی کاغذ بیاورد، انتظار غیرمعقولی است؛ زیرا ادبیات گفتاری، روایت شفاهی و تعریف خاطرات، فاقد بستهبندی، جزئینگاری، فرمدهی و چندین مؤلفۀ دیگر است، که عدم هرکدام میتواند متن را پریشان، فاقد ارزش ادبی، بهدوراز دستورمندی و ضعیف و لاغر از حیث نگارشی بار بیاورد، در نتیجه متنی متولد میشود که کمتر خوانندهای، برای خواندن آن، از خود رغبت نشان میدهد. نویسنده یحیی هم از این اصل غافل نبوده است و در بسیاری از قسمتهای متن، با استفاده از فرم، پیرنگ و با منطقی علی و معلولی، شخصیتها را وارد متن کرده است؛ طوری که خواننده احساس میکند که برای ورود این شخصیت، زمینه و بستری مناسب فراهم شده است:
«بعضی وقتها میدیدم زنی که مستأجرمان بود، میآمد و از مادرم فرصت میخواست، مادرم با مهربانی میگفت:«این حرفها چیه خورشید خانم؟» عیب ندارد، خدا خودش درست میکند، ناراحت نباش. ما از شما هم بیشتر توی سختی بودیم. درست میشود.» زن مستأجر کمی گریه میکرد و میرفت خانهشان».(ص 42)
نویسنده در اینجا بهجای آوردن موتیفهای تکراری و کلیشهای که در بسیاری از کتب خاطرات دیده میشود، یک پیرنگ کوتاه تعریف میکند، مستأجر را در متن قرار میدهد و بدون اینکه مجبور باشد اسم او را بهصورت رک و رقیق و خیلی خشک بیاورد و نسبتش را با مادر راوی بهطور مستقیم تعریف کند، روایت را ادامه میدهد و خواننده درحالیکه با متن پیش میرود، با شخصیتی به نام خورشید آشنا میشود؛ بدون اینکه سکتهای در متن ایجاد شود.
و یا در نمونهای موفقتر، نویسنده به روایت فرم میدهد و مدرسه محل تحصیل راوی را از طریق دیالوگ ناظم مدرسه، معرفی میکند:
«آقای ماجد ترکه به دست با صدای بلند بچهها را جابهجا میکرد. رفت جلوی صفها ایستاد و گفت:«حواستان باشد اینجا مدرسه شیخ بهایی است، توی محله خواجوی اصفهان نمونه است. همۀ شاگردهایش درسخوان و باادب هستند.»(ص 31)
در همین چند خط مخاطب متوجه میشود که راوی در کدام مدرسه درس میخواند، مدرسه در کدام محله واقع شده است، ناظم کیست، راوی کلاس چندم است و در ادامه با یک اشارۀ هوشمندانه میگوید:« مخصوصاً با شما کلاس اولیها هستم. بیشتر حواستان باشد، شاگردان دیگر میدانند.» (ص 31) که اگر این عبارت را نمیآورد، تمام مطلب از اعتبار و التزام به متن ساقط میشد؛ زیرا تنها کلاس اولیها هستند که در روز اول مدرسه، اطلاعاتی از فضای مدرسه و وضعیت ادب و درسخوان بودن محصلها ندارند، به عبارتی اگر به این بیاطلاعی کلاس اولیها اشاره نمیکرد به تعبیر «لئونارد بیشاپ»، به عیب :«کاشتن اطلاعات در گفتگو» متهم میشد و اطلاعات را برای کسانی عرضه میکرد که خودشان بر آنها اشراف دارند.
در بسیاری از مواردی از ایندست، نویسنده، ضمن رعایت امانتداری، بدون اینکه در روایت دخالت کند و اسامی اشخاص، نحوه اتفاقات و زمینه و مکان و زمان و حالتها را دگرگون و تحریف کند، با دخالت در تدوین، بستری فراهم میکند که هم معرفی اتفاق میافتد و هم مایۀ مستند متن، دستخوش تخیل و توهم نمیشود؛ طوریکه راوی هم آن را تأیید میکند و مخاطب با آن ارتباط میگیرد.
تعادل طنز و تراژدی
همانگونه که در سطور پیشین اشاره کردیم، کتاب با برش عاطفی از متن و دقیق از بخش بیماری مادر راوی آغاز شده است و اولین خردهای که میتوان بر این شروع گرفت، تلخ بودن متن است که میتواند خوانش را برای مخاطب نفسگیر کند و انرژی خواننده را در قدم اول بگیرد؛ اما نویسنده تمهیداتی برای حل این مسئله اندیشیده است، نویسنده با استفاده از روال طبیعی کلام راوی و استخراج و چیدمان صحیح طنزها و تقسیم آن به فواصل و بر اساس ضرورت در سرتاسر متن، توانسته است غلظت تلخی متن را بکاهد و آن را برای مخاطب شیرین و خوشخوان کند و این روند تلاقی تلخ و شیرین خاطرات در کلام راوی تا پایان کتاب ادامه پیدا میکند و تا مخمصهها و حادثهها خم به ابروی مخاطب میآورد، طنز نهفته در کلام راوی و در قلم نویسنده، آن را متعادل میکند.
«پدرم گاو را به درختی بست و با افتخار گفت:«من این خانه را برایتان ساختهام. با همین دستهای خودم!»
مادرم خندهاش گرفت و ادای پدرم را درآورد. دستهایش را تکان داد و گفت:«با همین دستهای خودم!»(ص 20)
در این عبارات، پدر درحالیکه دارد از سختی کارش حرف میزند و از رنجی که برای ساختن خانه کشیده است، مادر وارد میشود و با حرکات دست و تقلید حرفهای پدر، خستگی پدر و مخاطب را هر دو میزداید.
و یا نمونۀ دیگر:
«خواستم لای شاخهها بلبل خرما را پیدا کنم، ولی سکندری خوردم. نزدیک بود زمین بخورم و غذا را بریزم. از خیر دیدنش گذشتم و به راهم ادامه دادم.(ص 22)
در اینجا راوی دارد از برادرش در مورد پرندگان سؤال میپرسد، دوست دارد صدای آنها را تقلید کند؛ خیلی جدی و با دقت به دل درختها میزند که بلبل خرما را پیدا کند؛ اما همینکه سکندری میخورد، بیخیال خواستهاش میشود.
و همچنین:
اکبر به شوخی گفت:«خدا را شکر یحیی از این دکتر علفی خوشش میآید و برایش غذا میبرد. من که حالش را ندارم بروم آن طرف باغ.»(33)
منظور اکبر برادر راوی، از آوردن دکتر علفی، آقای زمانی است که با گیاهان دارویی مردم را دوا و درمان میکند.
و از این دست:
زنگ زدم به پاریس و جریان را به محمد غرضی گفتم و اینکه احتمال دارد احمد را زندانی کنند. محمد گفت:«نگران نباش توی ترکیه با پول، خیلی از مشکلات حل میشود. دو نفر را با پول تا چند روز دیگر میفرستم.»(ص 140)
در عبارات بالا درحالیکه دوست راوی احمد، در مخمصۀ سختی افتاده است و راوی بسیار نگران است و هیچ راه فراری برای دوستش متصور نیست، دوست دیگرش محمد بهراحتی میگوید، خیلی از کارها در ترکیه با پول حل میشوند.
و نیز:
حمید رفت، کمی ماندم و بعد من هم با ترسولرز وارد پست بازرسی شدم. بهجز جاسازی مواد و اسلحه، یکدفعه یادم افتاد تحت تعقیب ساواک هستم و ممکن است شناساییام کنند.(142)
در اینجا راوی با کلی جرم، راستراست راه افتاده به سمت مرز که از ایست و بازرسی رد شود، طی یک مونولوگی به مخاطب میرساند که با وجود اینهمه ابزار جرم که همراه دارد، باید خودش را از دید ساواک هم پنهان کند.
و باز هم:
شقورق جلوی سرهنگ ایستاده بودم. گونههایش گل انداخته بود. معلوم بود مست است. بچهها به شوخی میگفتند:«یک متری سرهنگ کبریت بکشید، آتش میگیرد! بدنش پر از الکل است.»(ص 100)
راوی در نگاه خود سرهنگ را یک دبۀ الکل میبیند که هر آن ممکن است با کشیدن کبریت منفجر شود. این طنز در موقعیتی به ذهن راوی و دوستانش میرسد که طبق مقررات نظامی حق ندارند کوچکترین توهینی به سرهنگ بکنند و در همین حال هم از او دستور و درجه میگیرند.
رشید آمد و کنارمان نشست. اخم کرده و توی فکر بود. حسن دست کرد توی جیبش یک اسکناس بیست تومانی درآورد و گفت:«رشیدجان این را بگیر و جواب سلام ما را بده...» (ص 324)
یک طرف این عبارات رشید است که اخم کرده و ناراحت وضعیت پیش آمده است، از طرفی حسن شوخیاش گرفته و رشوه میدهد که رشید اخمش را باز کند.
تناسب روایت و مخاطب
در بسیاری از کتب خاطرات؛ بهویژه در خاطرات دفاع مقدس، راویان معمولاً با نگاه بزرگسالانه و با دید و بینشی که در مقطع ضبط مصاحبهها دارند، به روایت خاطرات و ریزودرشت مسائل و اتفاقات زندگی خود میپردازند و این باعث میشود تناسبی بین جنس روایت، کلام راوی، توصیفها، تشبیهها، دیالوگها با سن و سال راوی وجود نداشته باشد؛ اما در کتاب «یحیی» این اصل با نگاه ریزبینانۀ نویسنده و دقت راوی رعایت شده است. نویسنده حواسش را جمع کرده است که اگر مخاطب کتاب کودک و یا نوجوان باشد، بتواند با بخش کودکی و یا نوجوانی کتاب ارتباط برقرار کند و بهنوعی همزادپنداری با روایت داشته باشد؛ زیرا به عقیده برخی از روانشناسان ازجمله پیاژه، کودک و نوجوان با متنی انس میگیرند که بتوانند نمونههای رفتاری من خود را در آن بیابند، که نویسنده یحیی به این نکته هم توجه داشته است:
«یک روز صبح مادرم بقچۀ ناهار پدرم را دستم داد به مزرعه ببرم. پنج، ششساله بودم. با شور و حال از کوچهباغهای روستا میگذشتم. درختان بزرگ گردو روی کوچههای خاکی سایه انداخته بود. از این سایهروشنها خوشم میآمد. گاهی باد این تکههای روشن را روی زمین جابهجا میکرد و من شاد و بیخیال روی سایههای لرزان جستوخیز میکردم. تازه شمردن را یاد گرفته بودم.»(11)
خواندن این قسمت از متن، مخاطب را با تصاویر جزئینگرانه روبهرو میکند، ترسیم تصاویر سایه و روشن برگها و شاخهها و دقت بچگانۀ راوی به این منظره، داستانهای کودک و نوجوان را به ذهن متبادر میسازد که خواننده آن برای فهم متن نیاز به هیچ لغتنامهای ندارد و متن با کمترین کلمات دشوار پیش میرود و در ادامه یک حس مشترک را به بچهها منتقل میکند که همه آن را تجربه کردهاند و آنهم سواد شمردن است، شمردنی که خودش اسباب سرگرمی بزرگترها میشود و پرش کودکان از اعداد کوچک بدون رعایت ترتیب به شمارههای خیلی بزرگتر برای مخاطبان کتاب امری ملموس است.
آوردن افسانۀ «خاله چاهی» در صفحه 12، تشبیه دیدن آسمان از ته چاه که بهاندازۀ طوقۀ یک دوچرخه است در صفحۀ 12، تشبیه ماه به سکۀ گردنبند مادر در صفحه 13، و در نهایت تعریف قصۀ آقای زمانی که راوی را بهعنوان مخاطب گیر میآورد و قصۀ شیر و خرگوش را برایش تعریف میکند؛ در اینجا نویسنده بهطور مستمر افتادن راوی در چاه را توجیه میکند و برای کودکان هم این نتیجه و پند را به ارمغان میآورد که گاه شیر هم بر اثر غرور و غفلت ممکن است در چاه بیفتد.
و این مکانیزم نویسنده در روایت و نگارش یحیی، منطبق میشود با معنایی که «اوکرلوند» از ادبیات ارائه میدهد:«ادبیات باید برای برآوردن نیازهای خاص گروههای خاص از خوانندگان در یک زمان خاص عرضه شود، نتیجه آنگاه لذت بردن از زیبایی خواهد بود و این همان چیزی است که منظور ادبیات است. ذوق، فرهنگ، و هدفهایی نظیر اینها، سرانجام بهخودیخود حاصل خواهد شد.»
توازن تصویر خانواده و پادگان
در سیر تطور آثار مستندمحور دفاع مقدس، نظیر خاطرات که دو بعد تاریخ و ادبیات را با هم میکشند، شاهد مضامین و فرمهای مختلف هستیم، از سالهای ابتدایی این گونههای نوشتاری رنگ و بوی میدانزدگی و پادگاننویسی دیده میشود. راوی، شخصیت و یا کاراکتر همینکه از تولد و کودکی به حجم اندکی از کتاب بسنده میکند و وارد مرحلۀ اعزام میشود، ارتباط خودش را با خانواده قطع میکند، در متن این دست کتب، ما بیشتر شاهد فضای جبهه و جنگ هستیم، بدون کمترین اشارهای به خانه و خانواده، شاید هم به تعبیری رزمندگان این را تعلق خاطر به دنیا میدانستند و برای نیل به مقام رفیع شهادت، سعی داشتند دل از اهل خانه ببرند و به مقامی بلند بیندیشند، این طرز تفکر و این جهانبینی با رزمندگان رشد کرده و نهادینه شده بود؛ طوری که در روایت خاطرات در برخی از کتب شاهد بودیم که حتی اسامی فرزندان و شغل و شیوۀ زندگیشان بر مخاطب مغفول میماند و راوی اسمی از آنها نمیبرد؛ حساسیتهای نظامیان در مراتب بالا بیشتر بود و فرماندهان طراز اول نیروها، کمتر از جزئیات، مشکلات و فرازوفرودها دم میزدند، فضاهایی از زندگی شخصی آنها که گاه با فقر و تنگدستی و سایر وجوه پنهان همراه بود؛ همچنین در فرم هم از الگوی: کودکی، دبستان، راهنمایی، نوجوانی، سربازی، اعزام و ... پیروی میکنند؛ اما جسارت راوی و خلاقیت نویسنده، در کتاب یحیی ستودنی است و هر دو تابو را شکستهاند، راوی خودش را در معرض طنازی قرار میدهد تا مخاطب شاد شود:
«پرسیدم: قیافهام شبیه کیهاست؟»
مرتضی با خنده گفت:«شبیه گاوچرانها. الان دیدم به گاومان غذا دادی!»(49)
و هم بیمی از این ندارد که بگویند خانوادۀ فرمانده سپاه در کودکی او، فقیر بودهاند و او با کفشهای سوراخ و یا با کفش برادرش به مدرسه رفته است:
«آنقدر توی رودخانه و کوچهها بازی کرده و دویده بودم که ته کفشم سوراخ شده بود. مادرم به همه ما سپرده بود به پدرم نگوییم کفش و لباس میخواهیم...نزدیک خانه پاهایم بیحس شد، چیزی حس نمیکردم، انگار روی هوا راه میرفتم. دویدم و از روی کپهای برف پریدم. جلوی سکوی اتاق، تازه فهمیدم فقط یک لنگهکفش به پا دارم.»(40)
نویسنده کتاب یحیی با پیرنگی مناسب که برای هر فصل طراحی میکند، تلخترین، زمختترین و دلخراشترین حوادث میادین، ترورها و کشت و کشتارها و شهادت و جراحتها را در کنار عاطفیترین، لطیفترین و زیباترین احساسات زنانه قرار میدهد:
مهرشاد داشت لباس خونیام را میشست و با محبت نگاهم میکرد، گفتم:« ضدانقلاب بود، با لباس کردی آمد، دو جعبه شیرینی جلوی پاسدارهایی که کنار تانکها، جلوی بانک پست میدادند، گرفت. با خنده بهشان تبریک گفت و جعبۀ شیرینی اول را باز کرد. بچهها برداشتند و خوردند. بعد جبهۀ دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد. توی جعبۀ شیرینی دوم پر از مواد منفجره بود. همۀ شش پاسدار و بسیجی شهید شدند. رفتیم جنازۀ بچهها را جمع کنیم که لباسهایم خونی شد...»(ص194)
مهرشاد همینطوری که لباسهایم را توی لگن چنگ میزد، اخم کرد و گفت:«خدا ازشان نگذرد! نمیدانی توی زندان پادگان با چه آدمهایی سروکله میزنیم، بعضیهایشان مسخ شدهاند. هفتۀ پیش خانمی را آوردند، رفتم بهش سر بزنم، دیدم علائم حیاتی ندارد. سوزن به تنش فرو کردم تکان نخورد...» (ص194)
نتیجهگیری
کتاب «یحیی» الگوی مناسبی برای نگارش خاطرات فرماندهان و رزمندگان است، کتابی که هر دو بعد آن موفق است، نکتۀ اول: در روایت، با یک راوی جسور و صادق سروکار داریم که در مرتبۀ یک نظامی کشور قرار دارد؛ اما بدون هیچ بیم و واهمهای تمام ریزودرشت زندگی خود را اعم از عواطف، احساسات، شادیها، غمها، عاشقی، اندوه و ... بیان میکند که در سایر کتب مشابه و در خاطرات افراد همطراز ایشان کمتر دیدهایم.
نکتۀ دیگر: هنر نویسنده است، خوانش متن و توجه به بافتها و ابعاد مختلف آن نشان میدهد که نویسنده خمیرمایۀ کار و پژوهش آن را بارها و بارها هضم کرده است و با مکانیزمی اندیشمندانه و آگاهانه مطالب ریز شده در ذهن خود را با دقت یک معمار وسواس سرجایشان نشانده است؛ طوریکه خط سیر روایت مونولوگها، دیالوگها، عینیت و ذهنیتها، بازگشتها و رؤیاهایی آینده همه در توازن و تناسب خاصی بهکار گرفته شدهاند، از آغاز زندگی راوی رنگ و بوها، غم و شادیها و چهرههای زنانه و مردانه و کودکانه؛ حتی افراد مسن هم حضور دارند. راوی در جبهه دوشادوش همسرش با دشمن بعثی میجنگد، در میان پلشتیها و فضاهای کدر و سیاه جنگ و درگیریها، هرگاه همسرش را مییابد و یا مأموریت و سفری مشترک پیش میآید، به هم عشق تعارف میکنند.
و در نهایت باید به گروه کارشناسی تبریک گفت، افراد و چهرههای باتجربهای که در کنار کار بودهاند و از ابتدا تا تکوین و تکمیل آن دقت به خرج دادهاند تا ظرفیت بالای خاطرات و جسارت و صداقت راوی، با قلمی روان، سلیس، یکدست و زیبا به رشتۀ تحریر دربیاید.
کتابنامه:
1-حجازی، بنفشه، ادبیات کودکان و نوجوانان، روشنگران و مطالعات زنان، تهران،1384
2-دورتی، جی سنگر، نقدی بر پیاژه، کودک چگونه فکر میکند؟، ترجمه مصطفی کریمی، آموزش، تهران، 1362
3-برایان د. آزبورن/ریچاردسایر، چگونه زندگینامه بنویسم؟ ترجمه محسن سلیمانی، سوره مهر، تهران، 1387
4-آقامیرزایی، محمدعلی، یحیی، مرزوبوم، تهران، 1400
5-لئونارد، بیشاپ، درسهایی درباره داستاننویسی، ترجمه محسن سلیمانی، سوره مهر، تهران، 1391