به مناسبت سالروز شهادت محمد(سعید) امیری مقدم، راوی مرکز اسناد؛

یک کاغذ برداشتم و رویش نوشتم: «التماس می کنم بگذارید من بروم و دادم دستش. زیر کاغذ نوشت: نه. چند ثانیه ای به دست خط آقا مرتضی خیره شده بودم که دوباره چیزی به ذهنم رسید؛ زیر کاغذ نوشتم:« فقط برای رفتن به بهشت.»

 

به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، شهید سید محمد(سعید) امیری مقدم در سال 1345 در محله شهر زیبای تهران در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. سعید فرزند اول خانواده بود و سال های اول مدرسه را در دبستانی در محله«شهرزیبا» گذراند و پس از آن، به دلیل ادامه تحصیل پدرش در رشته دامپزشکی، در سال 1353 ، به همراه خانواده به کشور«فرانسه» عزیمت کرد.

طی دوسال اقامت در کشور فرانسه، توانست پنج دوره تحصیلی را در مدارس آن روز فرانسه پشت سر گذارد. در کنار دوره های متداول تحصیلی فرانسه، در کلاس های سفارت ایران که به زبان فارسی تدریس می شد ؛ نیز شرکت می کرد.

خانواده امیری مقدم در سال 1356به تهران بازگشتند و در محله«طرشت» ساکن شدند. همان سال پدر شهید امیری مقدم او را به همراه خواهر کوچکش،در مدرسه رازی تهران،که به مدرسه فرانسوی ها معروف  و محل تحصیل فرانسوی زبان ها بود، ثبت نام کرد. او به زبان های فرانسه و انگلیسی به طور کامل مسلط بود و بعد ها نیز زبان عربی را در سطح مقدماتی فراگرفت.

سعید پس از پیروزی انقلاب اسلامی  و تحت تاثیر ترور عموی بزرگوارش به دست گروهک های ضد انقلاب، به بسیج پیوست و در سن 15 سالگی به جبهه های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اعزام شد. او بعد از مدتی نیز به عضویت سپاه پاسداران درآمد.

شهید امیری مقدم که دوره دبیرستان را در رشته ریاضی فیزیک مدرسه مفید به پایان برده بود، در سال 1361، همزمان با شرکت در عملیات های والفجر مقدماتی  و والفجر یک، در کنکور دانشگاه سراسری شرکت کرد و در رشته مهندسی عمران دانشکده مهندسی دانشگاه تهران پذیرفته شد.

او بعد از مدتی وارد دفتر سیاسی سپاه« مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی» شد و به عنوان راوی در کنار فرماندهان،به ثبت و ضبط وقایع پرداخت. شهید امیری مقدم در عملیات های کربلای 2،4،5 راوی لشکر ویژه شهدا و در عملیات تکمیلی کربلای 5 راوی لشکر 17 و در عملیات کربلای 10 راوی لشکر 25 کربلا بود.

وی با وجود روایت گری در بعضی عملیات ها، به عنوان نیروی تک ور یگان های رزم سپاه پاسداران در جبهه حاضر می شد. سعید بعد از شهادت دائی اش ،حمید صالحی که خود از راویان دفاع مقدس بود و فرماندهی یکی از گروهان های شرکت کننده در عملیات کربلای 5 برعهده داشت، فرماندهی گروهان را عهده دار شد و سرانجام، 26  دی ماه 1366 در عملیات بیت المقدس 2، در منطقه «ماووت» عراق، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

سعید به روایت پدر

دوسال بعد از ازدواجمان،سال 1346 سعید به دنیا آمد. خیلی آرزو داشتم؛اسم پسرم محمد باشد که نام پیامبر(ص)  همه جا شنیده شود؛ اما«حوری» اسم «سعید» را دوست داشت. این شد که شناسنامه اش را به نام محمد گرفتیم،اما سعید صدایش می کردیم.

سعید دوسالش بود که کنکور دادم. نتایج را که اعلام کردند، رتبه ام بد نشده بود. چون خانواده ام دامدار بودند، به طبع اولین انتخاب من هم رشته دامپزشکی بود. در همین رشته هم قبول شدم؛ دامپزشکی دانشگاه تهران.سال 1348بود.خدا همان سال «سعیده» را به ما داد.

فرزند سومم هم سال 1353 به دنیا آمد. اسمش را «امیرحسین» گذاشتیم. امیرحسین یک ساله شده بود که از دانشگاه فارق التحصیل شدم. سخت گذشت؛ هم درس خواندن  و هم اداره یک خانواده پنج نفری. اما به لطف خداوند، معدل 6 سال تحصیلم در دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران بالاتر از 18 شد و به عنوان بسیجی ممتاز شناخته شدم.

دولت فرانسه به دانشکده ما بورس داده بود تا دانشجویان ممتاز  و نمونه را برای تحصیل به آن کشور بفرستد. بنابراین بلافاصله بعد از تحصیل بورس گرفتم و با خانواده عازم فرانسه شدم.

فرانسوی ها دوره های تحصیلی شان با ما فرق دارد. یعنی در ایران از اول شروع می شود به بالا. ولی در فرانسه این طور نبود؛دوره ابتدائی شش ساله بود و از کلاس ششم شروع می شد و به یکم می رسید.

سه چهار ماه بیشتر از مدرسه رفتن سعید نگذشته بود که یک روز آمد، گفت: «بابا من رفتم کلاس بالاتر.» معلم ها به این نتیجه رسیده بودند که سعید بیشتر از سطح کلاس می داند؛ به همین دلیل او را فرستاده بودند کلاس پنجم. سال اول تحصیلش دو پایه را گذراند. سال سوم تحصیلش دو پایه را گذراند. سال دوم هم دو پایه را گذراند. سال سوم تحصیل یک کلاس را نیمه کاره خوانده بود که برگشتیم ایران.

من بورسیه دانشگاه بودم و برای کار به ناچار باید به دانشکده خودمان بر می گشتم. وقتی به دانشکده مراجعه کردم، به من گفتند حالا بروید چند ماهی استراحت کنید؛ چرخی بزنید و بعد بیائید، ببینیم چه می شود.من از همه جا بی خبر، چند ماهی را همین طور سر کردم، تا اینکه یک روز کسی در دانشکده به من گفت:«حقیقتش اینه که گفته شده تو رو استخدام نکنند و این طوری دارن دست به سرت می کنند. ظاهرا دستور ساواک بود. پرونده من را مطالعه کرده  و این طور دستور داده بودند.

ماههای آخر سال 57 بود؛اوضاع کشور عادی نبود.کنترل شهرها از دست رژیم خارج شده بود. خبر فرار شاه همه را به سقوط رژیم امیدوار کرده بود.

دفاع از امام خمینی در پاریس

سعید از همان بچگی سرنترس  و اعتماد به نفس بالائی داشت .سال دوم راهنمائی بود.یک روز از مدرسه که برگشت؛برایم تعریف کرد ؛ معلمش سر کلاس به امام خمینی(ره) که آن زمان پاریس بود، اهانت کرده است. سعید نمی تواند تحمل کند، به معلمش می گوید:«شما استعمارگرید و یک نفر هم که می خواهد ما را آزاد کند، بهش اهانت می کنید.»می خواستند از مدرسه اخراجش کنند، اما جرئت نکردند.

فعالیت های انقلابی سعید

اهدای پالتوی خود به سرباز فراری

آن روزها تا چشم از بچه ها برمی داشتیم، سر از تظاهرات و خیابان در می آوردند؛ سعید هم دیگر رسما در تظاهرات شرکت می کرد. ما هم نگران می شدیم، ولی کاری به کارش نداشتیم.

یک شب هرچه منتظرش شدیم، سعید برنگشت. از غروب هم باران تندی گرفته بود. می دانستیم برای تظاهرات رفته است؛ اما همیشه قبل از تاریکی هوا برمی گشت. مادرش مدام می رفت دم در و کوچه را نگاه می کرد. بلند شدم رفتم سرکوچه که دیدم از دور می آید. نفس راحتی کشیدم، اما هنوز عصبانی بودم. نزدیک شد، دیدم خیس آب است و پالتو هم تنش نیست.گفتم: این چه سر و وضعیه؟پالتوت کو؟ چشمانش برق می زد؛ اصلا نشانه ای از ترس یا ناراحتی در صورتش نبود.گفت:«بخشید مش به یه سرباز.»

برایم تعریف کرد که تا میدان جلوی زندان قصر راه پیمائی می کنند. یکی از سربازهاکه به فرمان امام(ره) از خدمت فرار کرده بود، لباسی درخواست می کند تا بپوشد و شناخته نشود. سعید هم پالتویش را در می آورد  و می دهد به سرباز. یک دفعه همه عصبانیتم از بین رفت.محکم بغلش کردم و بوسیدمش.نگاه در نگاهش دوختم و گفتم:«خوب کاری کردی.»

انقلاب که شد، بچه ها دیگر مدرسه «رازی» نرفتند . من هم نمی خواستم به آنجا بروند. چون فرانسوی ها دیگر آنجا نبودند و یک مدرسه معمولی شده بود. از طرفی دوست داشتم سعید در یک مدرسه مذهبی درس بخواند. دائی سعید، «حمید صالحی»، مدرسه مفید درس می خواند. ماهم برای دوره دبیرستان، سعید را آنجا ثبت نام کردیم. هیئت امنای مدرسه«مفید» آقای موسوی اردبیلی و... بودند. مفید آن زمان یک مدرسه واقعا انقلابی بود  و در زمان جنگ بیش از 70-60 تا شهید داد.

حضور در جبهه

سعید 14 سالش بود که مسعود، برادرم،توسط منافقین ترور و  شهید شد.پیکر «مسعود» را برای تشییع بردیم مشهد و در مشهدالرضای «خویین» به خاک سپردیم. وقتی مراسم تمام شد و همه داشتند برمی گشتند، سعید نشست بالای مزار. چند دقیقه ای طول کشید.حواسم به او بود. از روی قبر، یواشکی یک مقدار خاک برداشت؛ پرچم ایران راکه دور تابوت پیچیده بودند هم با خودش یادگاری آورد.

دوستان سعید برایم تعریف کرده اند که یک روز سر کلاس نشسته بودیم و دبیر هم مشغول درس دادن بود.کسی در زد: اجازه؟ سعید بود. آمد توی کلاس و بی مقدمه گفت: «خب رفقا ما رفتیم»و رفت جبهه. یک کلمه هم در خانه نمی گفت چه کار می کند؛ دلواپس بودکه مبادا اگر به ما بگوید، مانع رفتنش بشویم. می گفت اگر ما در خانه بنشینیم،فکر نمی کنیم که سرباز عراقی تا خانه مان هم خواهد آمد؟همین فکرها بود که او را به جبهه کشاند. هیچ وقت به ما نگفت کجا آموزش دید.

نگران سنگر خالی

بعد از عملیات «فتح المبین» بود که سعید اعزام شد. رفته بود سمت «سوسنگرد»، جبهه «دهلاویه». یادم نیست چندمین باری بود که اعزام شده بود. حدود 45-40 روز بود سعید اعزام شده بود که قرار شد من همراه شورای عالی تحقیقات کشاورزی برای ماموریت به اهواز بروم. وقتی مادر سعید فهمید که کجا می روم،گفت:«حالا که تا اهواز می ری، سعید رو ببین  و تا برش نگردوندی، برنگرد!»

وقتی کار ما در اهواز تمام شد، به همراهانم ماجرا را گفتم. آنها هم گفتند ما هم همراه تو می آئیم. یک مینی بوس گرفتیم و رفتیم. اول رفتیم سوسنگرد پیش فرمانده سعید  و به او گفتم که پسرم 45 روز است اعزام شده  و مرخصی نیامده است. صحبت کردم  و مجوز ترخیص سعید را گرفتم.

تازه «بستان» را رد کرده بودیم، یک دفعه مضطرب به راننده گفت: «نگه دار! نگه دار!» چفیه اش را زد زیر بغلش و گفت:«من باید پیاده شم.»خیلی ناراحت شدم. دستش را کشیدم و نشاندمش روی صندلی و پرسیدم: «چرا؟» همان طور نگران و مضطرب نگاهم کرد و گفت: «الان یادم افتاد هم سنگری من هم رفته مرخصی؛ امشب سنگر ما خالیه؛کی باید اونجا رو نگه داره؟» آنقدر عصبانی شدم که صدایم بلند شد:«یعنی چی کی باید اون جا رو نگه داره؟فکر کردی اگر تو نباشی کارجبهه می خوابه؟» اصلا انگار نمی شنید؛ یا با حرف یا با نگاهش التماس می کرد که برود. هرچه ما داد و بی داد و اعتراض کردیم، اعتنائی نکرد؛پیاده شد و برگشت که: «سنگرش امشب خالی است.»

زیر چتر صدام مهندس شدن ارزش نداره

یک وقتی کسی از سعید پرسیده بود که این کشور به مهندس هم احتیاج دارد؛ تو چرا این قدر می روی جبهه؟در جواب همان حرفی را زدکه بچه های آن سال ها اعتقادشون بود:«من زیر چتر صدام مهندس بشم، ارزشی داره؟ ما باید اول، در این زمان، شر صدام را کم کنیم، برگردیم بتونیم مهندس بشیم، بتونیم کار برای کشور بکنیم؛ ولی الان که صدام جلوی پای ماست، این واجب تره.»

مجروحیت شیمیائی

یک روز حمید(دائی سعید) زنگ زد که سعید دارد برمی گردد، نگران نشوید، فقط کمی چشمهایش ورم کرده است. چند روزی در نگرانی و اضطراب بودیم تا اینکه بالاخره سعید آمد؛ اما چه آمدنی! چشمهایش متورم شده  و تقریبا نابینا شده بود؛ آن قدر سرفه می کرد که خون بالا می آورد. ظاهرا بعد از یکی از عملیات ها، وارد منطقه می شوند که بعد از بمباران شیمیائی صدام، پاک سازی نشده بود؛ سعید آنجا آلوده می شود.

پرستاری سعید توسط همرزمان

من «علی بلورچی» را ندیده بودم تا اینکه در مجروحیت شیمیائی سعید، آمد و از او پرستاری کرد. هم سعید خیلی با حیا بود و نمی خواست برای کارهای شخصی اش از ما کمک بخواهد، هم دوستانش خیلی با معرفت بودند و اصلا نمی گذاشتند ما کاری بکنیم.

سعید را طبقه بالا بستری کرده بودند و خودشان و بیشتر علی، پرستاری اش می کردند.ع لی زندگی اش را رها کرده بود و فقط به سعید می رسید. دوستانش انگار به هم پست تحویل می دادند؛ یکی می آمد پیش سعید می ماند  و دیگری می رفت.

ورود به دفتر سیاسی (مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس) سپاه

هیچ کاری نبود که کسی از بچه های مدرسه مفید وارد آن شود و بقیه را با خودش نبرد.یکی از دوستان سعید رفته بود دفتر سیاسی سپاه و راوی شده بود. آنجا نیرو کم داشتند و به کسانی احتیاج داشتند که هم تحصیل کرده باشند و هم اهل تحلیل و تفسیر. او هم آمده بود دنبال بچه های مفید. سعید هم قبول کرد. این طوری شد که یک مدتی، وقایع نگار یا راوی جنگ شد. یعنی کنار دست فرمانده ها بودند  و همه اتفاقات  و جزئیات عملیات را جزء به جزء یاداشت می کردند. بعد از تمام شدن عملیات به تهران می آمدند و در یکی از مراکز سپاه، در اتوبان افسریه، همه را تدوین و تحلیل می کردند. آن طور که من می دانم ،سعید مدتی راوی شهید«کاوه» و در دوره کوتاهی راوی سردار«مرتضی قربانی» بود.

پدر، مادر، حرام است برشما که اگر به اینها نگاه کنید

مدتی که گذشت، به سعید اجازه دادند وسایل کارش را به خانه بیاورد و در خانه کار کند. سعید صبح می رفت توی اتاق،در را قفل می کرد تا ظهر؛ظهر می آمد، ناهار می خورد و دوباره می رفت داخل اتاق. این شکل کار کردن سعید، من و مادرش را خیلی کنجکاو کرده بودکه چه کار می کند.

تصمیم گرفتم سراز کارش در بیاورم. یک روز رفتم یواشکی گوشه ای منتظر شدم تا از اتاق بیاید بیرون. دیدم در را قفل کرد و کلید راگذاشت زیر گلدان و رفت. وقتی سعید رفت،کلید را از زیر گلدان برداشتم و رفتم داخل اتاق.اولین چیزی که توجه ام ر ا جلب کرد، نوارهای کاست و ضبط صوت و نقشه هائی بودکه تمام میز سعید را پر کرده بود. در اتاق را بستم و رفتم جلوتر.چیزی دیدم که چند دقیقه ای خشکم زد. یادداشتی روی وسایل بود:«پدر،مادر،حرام است برشما که اگر به اینها نگاه کنید.»

بدون اینکه حتی نگاهی بکنم، در را بستم  و کلید را دو مرتبه گذاشتم زیر همان گلدان و آمدم بیرون.

ساده زیستی

خیلی ساده لباس می پوشید؛ آنقدر که بعضی وقت ها لجمان می گرفت. کفشش از این کتانی های جفتی 300تومان بود. یک روز چند ساعت پشت سرهم باران بارید. سعید خانه نبود. وقتی برگشت، توی حال نشسته بودم؛ آمد سلام و علیکی کرد، داشت رد می شد که دیدم جورابش خیس است. بلند شدم رفتم دم در، کتانی اش را برداشتم؛ کف هر دو جفتش ساییده و سوراخ شده بود. صدایش کردم، گفتم: «سعید یعنی 300 تومان هم نداری، باهاش یک جفت کتونی برای خودت بخری، کفشت سوراخ شده.» خندید و گفت: «بابا روش که سالمه!»

آخرین خداحافظی

دفعه آخری که داشت می رفت، مادرش هیچ حرفی نمی زد. خیلی تعجب کردم؛ معمولا اعتراض می کرد و ناراحتی اش را نشان می داد .فقط می فهمیدم که بی قرار است. یک دفعه چادرش را سرکرد و رفت جلوی در راهرو ایستاد. رو کرد به سعید و گفت: «نمی ذارم بری؛می دونم که بری شهید می شی؛ دیگه بسه و حق تو هم بیشتر از این نیست.» این را گفت  و دستش را گذاشت دو طرف در. من کمی دور تر ایستاده بودم. سعید صورتش را نزدیک صورت مادرش برد، نگاه به نگاه مادرش دوخت و با همان آرامش همیشگیش گفت:«مامان این مسئولیتی است که به دوشم احساس می کنم. به خدا اگه هیچ کس نره جبهه، تنهائی می رم و جلو خاکریز دفاع می کنم .»سعید هنوز نگاه از نگاه مادرش نگرفته بود که مادرش دست هایش را برداشت. بعد رو کرد به من که: «بابا من رو می رسونی؟» در حالی که می رفتم کلید ماشین را بردارم؛ گفتم: «حتما.»

سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت شهرآرا. هنوز نرسیده بودیم که گفت: «بابا نگه دارین.» می دانستم دلش نمی خواهد همه بفهمند که پدرش بیوک آمریکائی دارد. همان جا پیاده شدم و خداحافظی کردیم.سوار ماشین شدم ، اما حرکت نکردم. از آینه رفتنش را می دیدم. شاید باور نکنید ولی تقریبا مطمئن بودم که دیگر برنمی گردد. خیلی دوست داشتم بیشتر نگاهش کنم،تا بیشتر به ذهن و خاطر بسپارمش.

خواب شهادت فرزند

چند روز بعد از رفتن سعید، برای ماموریت به کشت و صنعت «مغان» رفته بودم. جمعه شب بود. خواب سعید را دیدم. جبهه بود؛گرد و خاک همه جا را پر کرده بود، همه در جنب و جوش بودند؛ می دانستم که عملیات است. بین آن همه گرد و خاک، حواسم به سعید بود .ناگهان سعید به من لبخند زد و افتاد. پریشان از خواب بلند شدم. هرچه روز نامه ها رو نگاه کردم و اخبار گوش کردم، خبری از عملیات نبود؛ البته تا عملیاتی تمام نمی شد، خبرآن را منتشر نمی کردند. دو روز بعد فهمیدم که در منطقه «مندلی» عملیات بوده است، ولی خوابم دیگر یادم نبود.

یکشنبه به تهران برگشتم. فردای آنروز مادر سعید گفت: در خانه مرغ و... نداریم. رفتن و برگشتنم یک ساعت هم طول نکشید. وقتی چرخیدم داخل کوچه، دیدم مادر سعید دم در ایستاده، متحیر و گنگ به یک جا خیره شده است.گفتم:«چی شده؟.» همان طور گنگ و بریده بریده گفت:«برو مدرسه مفید ببین سعید چی شده؟آقای رفیعی گفت حاجی بیاد مدرسه، سعید مجروح شده»

انگار حس از دست و پای من هم رفت. از همان دم در برگشتم. تمام راه با خود فکر کردم، اگر سعید مجروح شده، چرا خود آقای مدیر آمده، معمولا کسی از بیمارستان باید زنگ می زد و خبر مجروحیت را به ما می داد. ناخودآگاه از زبانم گذشت: «انا لله و انا الیه راجعون.» هنوز هم یادم نبود که آن خواب را دیده ام. در همین فکرها بودم که دیدم دم در مدرسه ام. رفتم دفتر رئیس دبیرستان.10دقیقه ،یک ربعی نشسته بودیم؛ نه من جرئت می کردم سرم را بلندکنم، بپرسم، نه او جرئت می کرد چیزی به من بگوید. بالاخره طاقت نیاوردم، پرسیدم:«سعید شهید شده؟» آقای رفیعی چیزی نگفت. نگاهم کرد  و دوباره سرش را به زیر انداخت. یک دفعه یاد خوابم افتادم. پرسیدم: جمعه گذشته شهید شده؟ از پشت میزش بلند شد آمد کنارم نشست وگفت:«شمااز کجا می دونی؟»خواب را برایش تعریف کردم. دیدم هی زیر لب سبحان الله، سبحان الله می گوید.

پرسیدم: «چی شد آقای مهندس؟» گفت: زاغری یکی از همرزم های سعید، تعریف کرده برای من که: « عملیات تازه شروع شده بود که من ترکش خوردم. سعید آمد بالای سرم و گفت: زاغری خوردی؟ گفتم:آره.گفت: منم تا چند لحظه دیگر می خورم. از لحظه ای که به من گفت، منم می خورم، 10دقیقه بیشتر طول نکشیدکه خمپاره   60به پشت سرش خورد. افتاد زمین  و یه لبخند زد.» که آن لبخند را در خواب به چهره من زد.

10 روز طول کشید تا پیکر سعید را آوردند تهران. صبح، همراه «امیر حسین» و پدر خانمم رفتیم معراج شهدا تا سعید را ببینیم. باورم نمی شد، انگار خواب بود؛ آرام آرام. پیکرش سالم بود، انگار نه انگار؛ چون همه ترکش ها از پشت اصابت کرده بود و فقط یک ترکش از پیشانی آمده بود بیرون. آن قدر سالم که با او معانقه کردم.

ما خودمان جلسه را اداره می کنیم

ما رسممان است که برای سالگرد سعید، افراد را هیئتی و دسته جمعی دعوت می کنیم؛یعنی دعوت شخصی و تکی نداریم. سر این مسئله همیشه با حاج خانم بحث داشتیم. او می گفت با این کار من هیچ وقت نمی فهم که چندتا مهمان داریم و چطور باید تدارک ببینیم و... خیلی بنده خدا به اضطراب و نگرانی می افتاد.

یک سال ، چند روز مانده بود به سالگرد، شبی با پسرم، امیر حسین و حاج خانم نشسته بودیم و داشتیم مرور می کردیم که چکار کنیم.دوباره همان بحث همیشگی سرگرفت؛ طوری که حاج خانم به گریه افتاد. ساعت حدود یک بود که بحث را بی نتیجه جمع کردیم.امیر حسین بلند شد و رفت خانه خودش.طبقه سوم همین خانه ما ساکن بود. دخترش تازه به دنیا آمده بود.

چند وقت بعد دوباره بین همین بحث ها بود که امیر حسین کفت: «اینقدر نگران نباشید، سعید خودش حواسش هست.»و شروع کرد برایمان تعریف کرد که «اون شب که تادیر وقت بحث کردیم، یادتونه؟همون شب که مامان گریه اش گرفت، وقتی رفتم بالا، دیدم زهرا خوابیده؛ من هم بی سرو صدا رفتم خوابیدم که یک دفعه با صدای جیغ زهرا بیدار شدم .ساعت حدود دو نیم بود.زهرا فقط گریه می کرد و چیزی نمی گفت. بعد از نماز صبح به زهرا گفتم:«بالاخره می گی چی شده یا نه؟گفت: به شرطی که به کسی نگی. بهش قول دادم. بعدش برام گفت:« با صدای گریه بچه از جا بلند شدم، بهش شیردادم، می خواستم بخوابم که احساس کردم انگار توی هال کسی هست. تا بلند شدم برم ببینم چه خبره، یک دفعه دیدم سعید آقا اومد تو. نمی تونستم حرکت کنم. وایستاد بالا سر بچه  و سه بار گفت«عمو». گفت:«زهرا خانوم به پدر و مادرم بگیدکه نگران هیچی نباشن.ما خودمون میایم و جلسه رو اداره می کنیم.زهرا با گریه مدام تاکید می کرد؛ «من بیدار بودم،خواب نبودم.»

درخواست قصاص

راوی:سعید رخشانی(همرزم شهید)

یک بار داشتیم با موتور می رفتیم، سمت پائین «طرشت» که صدای موزیک بلندی توجه ما را به خود جلب کرد. صدا از داخل یک ماشین بلند شده بود.راننده اش جوانی بود که ویراژ می داد و به محلی ها تیکه می انداخت.با موتور خود را به او رساندیم و گفتیم:«بزن کنار». حرف زشتی به ما زد؛گازش را گرفت و رفت.خیلی به ما برخورد. به هم اشاره کردیم که دنبالش کنیم. هرجا می پیچید، ماهم دنبالش.به هر زحمتی بود ،پیچیدیم جلوی ماشینش تا بالاخره مجبور شد بایستد. سعید پیاده شد و بدون اینکه حرفی بزند، زد زیر گوش راننده که: «مرتیکه فلان، میای تو محل از این غلط ها می کنی.حالا تحویلت می دیم.»

پسر ترسید؛ شروع کرد گریه و زاری. بالاخره رهایش کردیم. فردا که آمدیم مدرسه ،سعید گفت: «میدونی دیشب چه کار کردم؟رفتم در خونه پسره. به باباش گفتم: آقا من با موتور زدم به ماشین پسر شما. اولا که حلالمون کنید. دوما به پسرت بگو بیاد یه چک بزنه توگوش من تا خیالم راحت بشه. سعید تعریف می کرد که پسر خیلی گریه و عذرخواهی کرد و هرچه سعید به او گفته بود که توباید مرا حلال کنی، ولی مدام او عذرخواهی می کرد. بعد از آن ماجرا خبردارم که آن جوان خیلی عوض شد.

احترام به قانون

راوی: ناصر مرسلی (همرزم شهید)


سعید یک موتور یاماهای قرمز داشت. بعید است کسی از بچه های هم دوره ای را پیداکنید که خاطره ای از این موتور نداشته باشد.یک روز داشتیم با همین موتور می رفتیم جائی؛ چراغ قرمز را ردکردیم.سعید بلافاصله نگه داشت؛ به فکر رفته بود .بعد از چند ثانیه گفت:«ناصر خیلی زشت بود کار ما؛ اگه یکی ما رو دیده باشه و خوشش اومده باشه و کار ما رو تکرار کنه، ما توی اشتباه و گناهش سهم داریم.»بعد همین طور که داشت موتور را روشن می کرد، گفت: «بیا قول بدیم دیگه این کار رو نکنیم.»

دقت روی سخنان امام(ره)

سعید اهل تماشای تلویزیون نبود، اما بعضی وقت ها می دیدیم میخکوب تلویزیون شده؛هرچه صدایش می زدیم هم متوجه نمی شد؛آن وقت هائی را می گویم که صحبت های امام(ره) از تلویزیون پخش می شد. نزدیک میز تلویزیون، به فاصله یک متر، شاید هم کمتر، شوفاژ بود، به شوفاژ تکیه می داد  و محو تلویزیون می شد  و به حرف های امام(ره) گوش می داد .صحبت های امام که تمام می شد، بلند می شد می رفت.


وقتی که مرتضی قربانی شیفته سعید شد

راوی: محسن رخصت طلب

کربلای 10 امیری مقدم را بردم پیش مرتضی قربانی، فرمانده لشکر 25 کربلا، به عنوان راوی او و لشکرش که باید تمام اتفاقات لشکر را ثبت و ضبط می کرد. مرتضی اولش تحویلش نمی گرفت. گفت: «این سوسول کیه آوردی؟ من نمی خوامش.»

آقا مرتضی اگه حرفی می زد، به سختی می شد نظرش را عوض کنی؛ اما با شناختی که از امیری مقدم داشتم، مطمئن بودم نظر مرتضی را جلب خواهد کرد. آقا مرتضی کوتاه بیا نبود. دیگر نمی دانستم چکار کنم.گفتم: «آقا مرتضی فرمانده گروهان لشکر 27 بوده. به زور از تو گردان آوردمش بیرون. به مرتضی قربانی دروغ هم نگفته بودم، واقعا امیری مقدم را به زحمت از گردان کشیده بودم بیرون.

کارهایش را انجام داد و عملیات تمام شد. می خواست خداحافظی کند که آقا مرتضی نگذاشت. خودش تعریف می کرد: «از سنگر فرماندهی زدم بیرون؛کمی قدم زدم .دوباره برگشتم؛ هر طور شده بود باید رضایتش را جلب می کردم. یک کاغذ برداشتم و رویش نوشتم:«التماس می کنم بگذارید من بروم و دادم دستش. زیر کاغذ نوشت: نه. چند ثانیه ای به دست خط آقا مرتضی خیره شده بودم که دوباره چیزی به ذهنم رسید؛ زیر کاغذ نوشتم:« فقط برای رفتن به بهشت.»

این بار آقا مرتضی بود که نگاهش روی دست خط من بی حرکت مانده بود. بعد از چند ثانیه کاغذ را برگرداند و پشت آن نوشت: «برادر عزیز ؛ جناب آقای امیری مقدم، رفتن از بانه به تهران مسئله شما را حل نمی کند. رفتن از بانه به بهشت، شرط است. با این رفتن من موافقم.»

مرتضی می گفت اگر پیش من می موند، مسئولیت طرح و عملیات لشکر رو بهش می دادم.امیری مقدم خیلی عالی بود. فقط به شرط بهشت بهش اجازه دادم بره و رفت.»

لینک کوتاه :
کد خبر : 3661

نوشتن دیدگاه

Security code تصویر امنیتی جدید

ارسال

  • مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
  • آدرس دفتر مرکزی:تهران – خیابان شریعتی - خیابان شهید دستگردی(ظفر) - بعد از تقاطع شهید تبریزیان - پلاک77
  • تلفن تماس روابط عمومی:

02122909525-30 داخلی 245