بعد از نیم ساعت پیادهروی، به ستون دستور ایست دادند. سرما مغز استخوان ر ا میسوزاند. اول بهمن 66 بود، 60 شب مونده بود به نوروز 67. حسین گفت: «امشب من شهید می شم و ده شب مونده به عید هم می شه شب چهلم من.»
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، شهید «حسین الله داد» در سال 1337 در خانوادهای مذهبی در تهران متولد شد. خانواده پدری او از طایفههای سرشناس محله «درقاضی» کن بودند و حسین دوران کودکی خود را در این روستا گذراند. تا کلاس ششم را در دبستان بهمن در محله «سرآسیاب» درس خواند و سپس تحصیلاتش را در دبیرستان «صورتگر» محله «اسماعیلیان» کن و در ادامه در یکی از هنرستانهای تهران ادامه داد.
در همین زمان مبارزه با رژیم پهلوی را شروع کرد. او بارها همراه دیگر جوانان مبارز محله کن پیاده به تهران میآمد و در راهپیماییها و تظاهرات شرکت میکرد و در یکی از این تظاهرات حسین مورد ضرب و شتم عوامل ساواک قرار گرفت.
با پیروزی انقلاب اسلامی او به همراه جمعی از جوانان کن به گروه شهید «دکتر چمران» پیوست و در قالب همین گروه بود که با شروع غائله خلق عرب در جنوب، حسین عازم منطقه جنوب شد. مدتی بعد و پس از شروع درگیریهای کردستان، حسین به همراه دکتر چمران عازم کردستان شد و در عملیات آزادسازی «بانه» حضوری فعال داشت.
بعدازاین ماجرا او به سپاه جوانرود رفت و مدت شش ماه در آنجا بود تا اینکه در سال 1360 به تهران بازگشت و به دفتر سیاسی سپاه «مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی» پیوست.
در همین سال برادرش به دست منافقین به شهادت رسید. حسین وقتی در دفتر سیاسی سپاه مشغول به کار شد؛ در چند عملیات بهعنوان راوی شرکت داشت و در چند عملیات هم بهعنوان نیروی آزاد با دشمن جنگید و حتی برای این کار یکبار هم از طرف مسئولان وقت توبیخ شد.
شهید الله داد در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس راوی لشکر 7 ولیعصر (عج)، در عملیات والفجر مقدماتی و بدر، راوی لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع)، در عملیات والفجر 8، راوی تیپ 18 الغدیر، در عملیات کربلای 4 و کربلای 5، راوی تیپ 21 امام رضا (ع) و یک بار نیز راوی قرارگاه رمضان بود.
وقتیکه بهطور داوطلب در عملیات بیتالمقدس 2 شرکت کرد، مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و در اول بهمنماه سال 1366، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
نماز و روزه
خانواده الله داد، از ششسالگی بچهها را عادت میدادند، نماز بخوانند. حسین قبل از سن تکلیف هم نماز میخواند و هم روزه میگرفت. ماه محرم سر کوچهشان هیئت میگذاشتند و حسین خودش شربت میداد.
تماشای فوتبال
از بازیهای دوران کودکی فقط فوتبال پابرجا بود. حسین یکی دو نفر ترک موتورش که یاماها 100 بود سوار میکرد و میرفتند استادیوم برای تماشای فوتبال. توی زمستان و برف از کن با موتور میرفتند سمت شاه عبدالعظیم تا مسابقه فوتبال تماشا کنند. این سرگرمیها جای خالی برنامههای تلویزیون را که تا قبل از انقلاب توی خانه خودشان هم تحریم بود، پر میکرد.
مسخره کردن حکومت شاه با الاغ سواری
دو ماه مانده بود به پیروزی انقلاب، حسین و دوستهایش برای مسخره کردن حکومت، فکری به سرشان زد. ده یازده نفری دور هم جمع شدند. هرکدام سوار یک الاغ شدند و از کن راه افتادند سمت تهران، فلکه صادقیه. آمدند جلوی سهراه تهران ویلا، مسجد المهدی.
الاغها را بستند جلوی مسجد، شعار میدادند «نه نفت میخواهیم، نه بنزین، لعنت به پمپبنزین» لابلای این شعارها، شعارهای تندتری هم علیه رژیم میدادند. غروب، رفتند توی مسجد نماز جماعت بخوانند. همان موقع ساواکیها سررسیدند، کتک مفصلی بهشان زدند و فراریشان دادند. شب از نیمه گذشته بود که کتک خورده و خسته برگشتند کن. ده یازده جوانی که بعدها هشت نفرشان شهید شدند.
خصوصیات فردی حسین
اغلب حسین را با دو اخلاقش میشناختند: یکی اینکه به نماز اول وقت مقید بود، هرجائی بود موقع اذان، اول نمازش را میخواند. سرکار هم که بود، وقتی اذان میدادند، میرفت در اتاق همکارهایش را میزد، میگفت: «ظهره. پاشید نمازتون رو بخونید.»
یکی هم اینکه هر وقت خانواده یا دوستها دور هم جمع میشدند، نمیگذاشت پشت سر دیگران حرف بزنند. میگفت: «حرف خودتان را بزنید.»
صبور بود، همهچیز را تحمل میکرد، جز بیاحترامی به امام را.
دفاع مقدس
بعد از شهادت رضا (برادر حسین) توسط منافقین در سال 1360، حسین که به عضویت سپاه درآمده بود و با شروع جنگ تحمیلی، مرتباً در حال رفتوآمد به خانه و جبهه بود، افسوس میخورد. میگفت: «من مرتب می رم جبهه، شهید نمی شم، اما رضا همینجا شهید شد.»
توی حیاط راه میرفت و این آیه سوره احزاب را میخواند: «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه، فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر»
رضا که شهید شد، به مادرش گفتند، دیگر نگذارد حسین به جبهه برود. گفتند سهم تو همان یک شهید بود. مادر گفت: «سهمیهای نیست. بچه هم مال من نیست، مال خداست، منم راضیام به رضای خدا. اگه لازم باشه خودم هم می رم.»
ازدواج
در خردادماه سال 1361 حسین با خانم فریده یوسفی که از فعالان انقلابی و رزمنده پشت جبهه بود، ازدواج کرد. مراسم عروسیشان ساده و مختصر بود و در منزل پدر حسین زندگی مشترکشان را آغاز کردند.
سه ماه از عروسیشان میگذشت، اما حسین آنقدر درگیر جبهه بود که تا مهر نتوانستند اولین مسافرتشان را بروند.
ماهعسل رفتند مشهد؛ با اتوبوس. توی حرم، حسین از امام رضا (ع) خواست؛ دعا کند خدا بهشان پسری بدهد. دوست داشت اسمش را بگذارد علی و دختری داشته باشد که اسمش را بگذارد زینب.
بعدازاین سفر هر وقت فرصتی پیدا میشد، بازهم میرفتند مسافرت، با خانواده، با دوستان. بااینکه آدم شلوغی نبود، اما معاشرتی بود و خوشاخلاق. دوست داشت با همه رفتوآمد کند، اما اگر میدید کسی به دستورات اسلام بیتفاوت است، دیگر رفتوآمد نمیکرد.
دفاع از همسر
فریده سرش خیلی شلوغ بود. کارهای حوزه و بسیج مشغولش میکرد. برای کارهای پشتیبانی جبهه هم میرفتند حسینیه نور؛ سبزی پاک میکردند، لباس برای جبهه میدوختند و ...
یکبار پدر فریده آمد خانهشان، دید حسین تنهائی غذا میخورد. فریده که برگشت، تندی کرد، به دخترش که: «حوزه و درس واجب نیست، چرا شوهرت را تنها میگذاری؟» حسین گفت: «حاجآقا خودم اسمش رو نوشتم. دوست دارم بره.» نگذاشت پدر فریده از دستش عصبانی باشد.
شهادت دوستان
بعد از عملیات والفجر 2 حسین دیگر آن حسین قبلی نبود، گاهی از جبهه که برمیگشت، عکسهایی را که با دوستانش انداخته بود، میآورد، میگذاشت جلویش و یکی یکی نگاهشان میکرد و اشک میریخت. میگفت: «دوستان همه شهید شدن. یه مشکلی تو کار من هست که نمیرم.»
نذری امام حسین (ع)
پدر حسین، محرم هرسال خرج میداد. آن سال محرم، حسین گفت که او هم میخواهد نذری بدهد. گفت: «15 هزار تومان پول دارم. می خوام این پول تموم بشه، دیگه هیچی نداشته باشم.» با یک نفر پول گذاشتند و شریکی ناهار و شام نذری دادند.
برآورده شدن حاجت و نذر با رؤیای صادقه
فردای روزی که حسین نذری داده بود، صبح زود همسایهشان آمد دم در. خانم محجوب و صبوری بود. حسین در را باز کرد. خانم همسایه گفت: «حسین آقا، دیشب یه خواب خیلی قشنگ دیدم برات. نتونستم تحمل کنم، اومدم که بگم. خواب دیدم دارم از پلههای شما میام پائین. یه خانمی با روبنده مشکی دارن در شما رو می زنن. یه قواره پارچه سفید تو دستشونه. دادن به من، گفتن این رو بده به صاحب خونه. بهش بگو نذرش قبول شد.»
خوشحالی توی صورت حسین نمایان شد، حرفی نزد. همسایه خداحافظی کرد و رفت. فریده پیش خودش فکر کرد، شاید حسین برای بچهدار شدن نذر کرده و اینقدر خوشحال است. اما حسین خیلی وقت بود که از همهچیز دل بریده بود.
خداحافظی
آخرین بار که قرار بود به جبهه برود، نزدیک دو هفته تب شدیدی کرد. هرروز که میخواست از بستر بلند شود و برود، تب شدت میگرفت. آنقدر که نمیتوانست حرکت کند. بیماری، یکی دوهفتهای رفتنش را عقب انداخت. حسین دیگر خودش از این بیماری که رهایش نمیکرد، کلافه شده بود. این بار نه مادرش میگذاشت برود و نه پدرش راضی بود. وقتی دید خانواده نگران هستند؛ گفت: «این بار با جبهه کاری نداریم. می ریم پشت خط.» کمی که حال خودش بهتر شد، بااینکه هنوز هم تب داشت، رفت جبهه.
ماشین که راه افتاد، برگشت عقب را نگاه کرد و تا ماشین دور شد، چشم از آنها برنداشت. تابهحال اینطوری از خانواده خداحافظی نکرده بود.
عملیات بیتالمقدس 2، نقطه رهایی حسین
بدین ترتیب آخرین بار با بسیج رفت جبهه. چندنفری یک تیم شدند و از کن رفتند برای عملیات بیتالمقدس 2، همراه با احمد عشوری، حمید حاج ملاحسین، حسن افضلی، عبدالله الله داد و حاج باقر الله داد.
در جبهه حاج محمد کوثری، فرمانده لشکر محمد رسولالله (ص)، حمید و حسین را که دید با تعجب بهشان گفت: «اینجا چی می خواین؟ چرا اومدین اینجا؟ چرا بسیجی اومدین؟» حسین گفت: «با بچههای محلمون اومدیم، دیگه هم زنده نمی مونیم.» حاج کوثری به صالحی، فرمانده گردان مالک، گفت: «هر جا کارت گره خورد، از همین حسین و حمید کمک بگیر.» حمید (حاج ملا حسین) در عملیات فاو، شجاعت از خودش نشان داده بود.
آماده عملیات شدند. سرمای شدید کار را خیلی سخت میکرد. وضو گرفتند و راه افتادند. باید اسلحه و مهمات را هم همراهشان میبردند. حرکت با این وسیلهها توی برف و سرمای شدید، خیلی سخت بود.
احمد (عشوری) تکتیرانداز بود. حمید چند تا نارنجک گذاشته بود توی گونی و با چوبی انداخته بود روی دوشش. سوار تویوتاها شدند و تا جایی که میشد با ماشین جلو رفتند. بعد پیادهشان کردند و گفتند از اینجا به بعد باید پیاده بروید.
ده شب مانده به عید شب چهلم منه!
بعد از نیم ساعت پیادهروی، به ستون دستور ایست دادند. سرما مغز استخوان ر ا میسوزاند. اول بهمن 66 بود، 60 شب مونده بود به نوروز 67.
حسین گفت: «امشب من شهید می شم و ده شب مونده به عید هم می شه شب چهلم من.»
احمد میخواست سر به سرش بگذارد. گفت: «مرد مؤمن الآن که 60 شب مونده، تو چرا می گی 10 شب مونده به عید، شب چهلممه.»
حسین گفت: «من امشب شهید میشم و 10 روز بعد جنازهام می رسه به محل دفنم.»
دستور حمله دادند. از خاکریز پائین رفتند. رودخانه جلویشان بود. موقع رد شدن از رودخانه حسین گفت: «حسن! آیه و جعلنا رو بخون.»
حسن گفت: «بلد نیستم، تو بخون بجای من.» حسین گفت: «باشه»
از رودخانه رد شدند و رسیدند پایکار. لشکر 31 عاشورا چند دقیقه زودتر زده بود به خط. بعثیها متوجه شدند. منور زدند و منطقه را زیر آتش گرفتند.
دوباره حرکت کردند، رفتند جلو. خاکریز را رد کردند. نشستند پایکار که عراقیها متوجه شدند آتش سنگینی روی همان منطقه ریختند. برف با آتش عراقیها آب میشد. توی چاله نیم متری بودند. دو سه بار حسن خواست بلند شود، حمید سرش داد زد که: «بگیر بشین»
چند دقیقه بعد خمپاره خورد وسط چهارتاییشان، یک ترکش خورد بالای چشم حمید. افتاد جلوی پای حسن. سه تا ترکش زیگزاگی هم خورد توی سینه حسین و او هم افتاد کنار احمد.
لحظههای آخر حسین بود. حسن به احمد گفت: «حسین که شهید شد، بیا حمید رو که فعلاً زنده است ببریمش عقب.» حمید را رساندند به آمبولانس. برگشتند خاکریز دوم. گردان داشت برمیگشت. ترسیدند جنازه حسین جا بماند.
«نادعلی» یکی از بچههای تبلیغات لشکر بود. ترکشخورده بود به سرش، خودش باندپیچی کرده بود. حسن بهش گفت: «جنازه حسین اون جلوئه.» گفت: «می ریم می آریمش.»
باهم رفتند جلو، رسیدند به جنازه حسین. حسن و احمد جنازه را میکشیدند؛ بیاورند عقب. صدای هلهله عراقیها میآمد. هرلحظه نزدیکتر میشدند. هر طور شده میخواستند حسین را با خودشان بیاورند. زیر کتفش را گرفتند، آخرسر چکمههایش را کشیدند، آوردند خاکریز اول.
حسین را با زور گذاشتند روی زخمیها توی آمبولانس. قدش بلند بود. در آمبولانس بسته نشد. پاهایش بیرون ماند.
حسن و احمد دوباره رفتند جلو و محل گردان را پیدا کردند. نیروها بالای تپه پدافند میکردند. عراقیها سنگین میزدند. سه چهار روز بعد گردان مالک برگشت عقب و گردان کمیل جایگزین آن شد.
یک روز، صبح خیلی زود، وقتی توی پادگان خوابیده بودند، چند نفر از بچههای کن آمدند پیش حسن و احمد. ساعت 5 صبح بود. گفتند: «خبر دادن حسین شهید شده. اومدیم دنبال جنازه حسین.» حسن گفت «حسین یک هفته است شهید شده.» پیگیری کردند و فهمیدند به خاطر تشابه اسمی جنازه را برده بودند؛ معراج شهدای غرب، نزدیک کرمانشاه.
عطر شهید
حسن و احمد مرخصی گرفتند و با جنازه حسین برگشتند کن. ده روز بعد از شهادت، همانگونه که خودش پیشبینی کرده بود تشییعش کردند و ده روز مانده به عید چهلمش را گرفتند. حسین را در محله «درقاضی» توی حیاط امامزاده کابل دفن کردند. بعد از دفنش عطری در هوا پیچید. چند شب بعد؛ مادر خواب دید، حیاط خانه از همان بوی عطر پر شده؛ عطر خوشی که تا قبل از آن حس نکرده بود.