به مناسبت سالگرد شهید «محمدتقی رضوانی» منتشر شد؛

هماهنگی بین حسن و تقی باعث شد، کارهایشان هم هماهنگ شود. حسن باقری از نظرهای تقی خوشش می‌آمد. دوست داشت بیشتر باهم همکاری کنند.

 

به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، راوی شهید «محمدتقی رضوانی» در سال 1340، در محله بازار قوام الدوله (وحدت اسلامی فعلی) به دنیا آمد. پدر محمدتقی از بازاریان خیابان مولوی بود. خانواده پدری‌اش از خانواده‌های سرشناس زنجان بودند.

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، آقای محسن رشید که از زندان سیاسی رژیم پهلوی آزاده شده بود، گروهی از جوانان محله را برای مبارزه با رژیم گرد هم آورد. محمدتقی به همراه برادر بزرگ‌ترش حسین، به آن گروه پیوستند. آن زمان محمدتقی کوچک‌ترین عضو گروه بود.

با پیروزی انقلاب اسلامی؛ شهید رضوانی به عضویت سپاه درآمد و در واحد بهداری مشغول به خدمت شد. او در راه‌اندازی مرکز بهداری سپاه نقش اساسی داشت. بعد از مدتی حضور در بهداری، به دفتر سیاسی سپاه «مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی» رفت و به‌عنوان راوی جنگ مشغول به کار شد.

محمدتقی نگاه بسیار موشکافانه و دقیقی به موضوعات داشت، برای همین هنوز مدت زیادی از حضورش در دفتر سیاسی سپاه نگذشته بود که به‌عنوان راوی شهید حسن باقری انتخاب شد. شهید رضوانی در عملیات‌های رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی و محرم، راوی قرارگاه‌های خاتم‌الانبیاء، کربلا و لشکرهای 5 نصر و 31 عاشورا بود.

سرانجام یک هفته قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی، در حین شناسایی، سنگری که او به همراه شهیدان «حسن باقری» و «مجید بقائی» در آن بودند، هدف خمپاره قرار گرفت و همه آن‌ها به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

 

تولد و کودکی

خانواده رضوانی اهل زنجان‌اند. چند سال که گذشت، محسن، پدر محمدتقی، تصمیم گرفت بیاید تهران و روی پای خودش بایستد. یکی از سال‌های دهه سی بود. آمد تهران و با پنج نفر دیگر شریک شدند و در خیابان مولوی عمده‌فروشی باز کردند. برای زن و بچه‌هایش هم توی بازارچه قوام، خانه‌ای اجاره کرد.

 

آقام تقی

تقی بچه ششم خانواده بود. سال 1341 توی خانه‌ای در خیابان شاهپور، باغ معیر، محله وزیر نظام به دنیا آمد. خبر به حاج اسماعیل، پدربزرگ تقی، که فردی سرشناس و خیر در زنجان بود، رسید. رسمشان بود که اسم تمام نوه‌ها را خودش می‌گذاشت. در گوشش دعا خواند و اسمش را بلند گفت: محمدتقی الجواد. بین پسرهای محسن انگار این یکی برایش شیرین‌تر بود. صداش می‌کرد (آقام تقی)

وضع مالی حاج محسن تعریفی نداشت. با درآمدی که داشت، حتی نمی‌توانست برود محله‌های مناسب، خانه اجاره کند. وضع درآمدش طوری بود که پرداخت ماهی سیصد تومان اجاره خانه توی همین محله پائین‌شهر هم برایش سخت بود.

 

تعطیلات در باغ پدربزرگ

 در تابستان‌های گرم تهران طاقت نمی‌آوردند، آن‌هم در خانه‌ای اجاره‌ای که کولر هم نداشت. همین‌که بچه‌ها امتحان ثلث سومشان را می‌دادند و مدرسه تعطیل می‌شد، با مادرشان می‌رفتند؛ زنجان خانه پدربزرگ؛ بچه‌های دیگر فامیل هم بودند. بازی هرروز به راه بود؛ الک‌دولک و فوتبال. وسط حیاط خانه پدربزرگ، حوض بزرگی بود، باغ میوه هم که زیر پایشان بود. حاج اسماعیل زمین کشاورزی هم داشت. اوضاع پدربزرگ، برعکس پدر خوب بود و خانه‌اش برای همه ‌جا داشت.

 

دست‌فروشی

تابستان‌هایی که تهران می‌ماندند، دست‌فروشی می‌کردند. حسین و تقی شریک می‌شدند. هرکدام چند تومانی می‌گذاشتند و می‌رفتند از خیابان مولوی نان کرمانشاهی، گوش‌فیل و بامیه؛ گاهی هم میوه می‌آوردند. جلوی در خانه بساط می‌کردند و می‌فروختند. بزرگ‌تر که شدند، وقتی‌که توانستند، بلال را توی منقل و روی زغال کباب کنند، بساط بلال فروشی هم راه انداختند.

 

نوجوانی و جوانی

روزهای بچگی تقی در سال‌های قبل از انقلاب گذشت. حالا دیگر نوجوان شده بود. نوجوانی خوش قد و بالا. لباس‌های مرتب و تمیز می‌پوشید. معمولاً جدی بود. نه زیاد شوخی می‌کرد، نه آدم عبوسی بود. صدای قهقهه‌اش قطع نمی‌شد. ناراحتی‌اش را بروز نمی‌داد. به عبادت‌هایش مقید بود. با حوصله وضو می‌گرفت. حرف سبک نمی‌زد. با همه می‌جوشید، اما شوخی‌هایی نمی‌کرد که خودش را سبک کند.

سال 56 تقی 15 ساله شده بود. بازهم اسباب‌کشی داشتند. اما این بار همه خوشحال بودند، چون دیگر به خانه خودشان می‌رفتند. پدر هر طور بود یک آپارتمان توی خیابان «امیریه» خرید. خانه جدید، هشتاد متر بود، با دو اتاق. زیرزمین و یک حیاط‌خلوت هم داشت.

 

مربای ترگل

این محیط جدید، فکری به سر تقی انداخت. رفت خیابان مولوی، یک قابلمه بزرگ گرفت. چند گونی شکر خرید. چند کیلو آلبالو و هویج. با همین‌ها، همان‌جا یک کارخانه کوچک مربا پزی راه انداخت. بچه‌های محل را توی آشپزخانه جمع می‌کرد و برای هرکدام کاری را تعریف می‌کرد و بهشان مزد می‌داد. مرباها را می‌ریخت توی شیشه، اتیکت می‌زد و می‌گذاشت توی جعبه. ماشین می‌گرفت و به مغازه پدر می‌برد و می‌فروخت. خوب هم فروش می‌کرد. اسم مرباهایش را گذاشته بودند «مربای ترگل»

هر فرصتی که پیش می‌آمد، مثل تعطیلات تابستان، زود می‌رفت سراغ یک کار تازه و خرج خودش را درمی‌آورد. بعد از دست‌فروشی‌های دوران بچگی، حالا دیگر یا مغازه‌ای می‌رفت شاگردی یا سفارش‌های فنی می‌گرفت، می‌آورد خانه و انجام می‌داد؛ مثلاً لوازم نجاری می‌خرید و وسایلی مثل قفس درست می‌کرد و می‌فروخت.

بین برادرها، تقی فنی‌تر فکر می‌کرد و با دقت عمل می‌کرد. دقتش فقط برای کار نبود. حواسش به همه بود. حواسش به مادرش بود که هر وقت می‌خواست؛ دوخت و دوزی بکند، چرخ‌خیاطی‌اش را می‌آورد وسط. دسته‌اش را تلق تلق می‌چرخاند تا درزی را بدوزد. دوست داشت کار مادرش را راحت کند. وسیله‌های لازم را خرید و چرخ‌خیاطی مادرش را برقی کرد.

 

خیرخواهی تقی

دلسوزی‌های تقی، خیرش به غریبه‌ها هم می‌رسید. یک‌بار وقتی آمد خانه، مادرش دید لباس‌هایش خونی است. ترسید. پرسید: «چی شده تقی؟» تقی گفت: «یه بنده خدایی تصادف کرده بود، افتاد ه بود روی زمین. کسی نمی اومد جلو کمک کنه. بلندش کردم، گذاشتمش تو ماشین و بردمش بیمارستان.»

 

فعالیت‌های فرهنگی در مسجد

یک‌بار روز عاشورا تقی رفته بود مسجد حریری که روبروی خانه‌شان بود. تقی زیاد می‌رفت آنجا. این بار از خانه موکت برده بود برای مسجد کتابخانه درست کند. مسجد نذری می‌دادند. وقتی برگشت خانه، غذا نخورده بود. مادر پرسید: «توی مسجد که نذری می‌دادن، تو هم که قیمه دوست داری، چرا نرفتی بگیری؟»

گفت: «کسی نفهمید من دارم توی کتابخونه کار می‌کنم. منم نگفتم که غذا نخوردم.»

از این‌جور یادگاری‌ها توی یک مسجد دیگر هم داشت. با دوست‌هایش جمع می‌شدند، مسجد «گذرقلی». جلسه قرآن می‌گذاشتند. یکی از دوست‌هایش، حسین عزلت، بود. تقی با دوستش و چند نفر دیگر از بچه‌های محل جمع شدند تا برای مسجد کتابخانه درست کنند. خودشان قفسه کتابخانه را درست کردند. کتاب خریدند، هرکسی هم که می‌خواست کتابی هدیه کند، کتابش را می‌گرفتند و می‌آوردند مسجد. کتاب‌های زیادی جمع شد که با آن‌ها، کتابخانه خوبی برای مسجد گذر قلی درست کردند.

 

فعالیت انقلابی

ساخت دستگاه کپی

تقی می‌خواست به فعالیت‌های انقلابی کمک کند. به فکر افتاد اعلامیه‌های امام را پخش کند. پرس‌وجو کرد که چطور باید دستگاه زیراکس درست کند. فوت‌وفن کار را فهمید، وسایلش را تهیه کرد. رفت توی انبار خانه‌شان و یک دستگاه استنسیل (کپی) درست کرد. اعلامیه را با همین دستگاه تکثیر می‌کرد، بعد با دو سه نفر از دوستانش می‌برد مسجد، پخش می‌کرد. گاهی اعلامیه‌ها را می‌انداخت توی خانه‌ها و گاهی می‌چسباند به دیوار کوچه‌ها. اگر فرصتی هم پیدا می‌کرد، روی دیوار شعار می‌نوشت.

 

حضور در جبهه با مأموریت امدادگری

انقلاب که پیروز شد، جوان‌هایی مثل تقی جذب سپاه شدند. تقی امدادگر شد. حالا برای خودش شغلی داشت و حقوق هم می‌گرفت. اگر از درآمدش چیزی اضافه می‌آمد، می‌ریخت به‌حساب امام.

وقتی از مأموریت برمی‌گشت، گفتنی‌های جالبی برای خواهرها و برادرهایش داشت، اما هیچ‌وقت از کارهای خودش حرفی نمی‌زد. عکس‌هایی را که انداخته بودند، نشانشان می‌داد. توی یکی از عکس‌ها که در کردستان گرفته بود، کنار یک وانت پر از دارو ایستاده بود و به روستایی‌ها دارو می‌داد.

 

فقط پسر تو زنده بماند؟

مادر دیگر دلش طاقت نمی‌آورد پسرش مرتب جبهه باشد، یک‌بار حرف دلش را به زبان آورد. گفت: «تقی نرو.» با جوابی که تقی بهش داد، دیگر نتوانست حرفی بزند. گفت: «دوست داری پسرهای مردم بروند شهید بشوند، فقط پسر تو زنده بماند؟»

 

مأموریت در پاوه

وقتی نیروهای امدادگر را تقسیم کردند، تقی و دوستش حسن خدامی، افتادند پاوه. آدم‌هایی مثل تقی که برای امدادگری آمده بودند، می‌دانستند جنگ اولویت دارد. فانوسقه و ژسه داشتند. تیراندازی که می‌شد می‌رفتند توی سنگر. پیش‌مرگ‌ها با زبان خودشان باهم حرف می‌زدند. امدادگرها را دکتر صدا می‌کردند. در اوج درگیری فقط آن‌ها بودند که باید جواب تیراندازی‌ها را می‌دادند. یکی‌شان اصرار می‌کرد، امدادگرها برگردند توی ساختمان. می‌گفت: «دکتر شما چرا؟ برید تو شما نباید اینجا باشید.» وقتی درگیری آرام‌تر می‌شد، روستایی‌ها می‌آمدند برای درمان.

 

مأموریت در ایلام

بعدازاینکه مأموریتشان در قشلاق پاوه تمام شد، ایلام مرکز فعالیتشان شد. اما به شهرهای اطراف هم سر می‌زدند. مهران دست عراقی‌ها بود.

از «کنجان چم» به بعد، دیگر مسیر بسته بود. عراق تا پائین کوه‌های «کاوک» مسلط شده بود. مسیرشان از توی کوه بود. هیچ جاده‌ای هم نبود، غیر از یک راه مال‌رو که آن‌قدر بچه‌ها از آن رفت‌وآمد کرده بودند، خودش یک جاده شده بود. نزدیک کنجان چم، بالای «گلان» یک‌راه فرعی بود که می‌رفت طرف «دهلران». توی کوه‌ها مقر بهداری بود؛ خانه بهداشتی با یک اتاق سرایداری. رفتند آنجا مستقر شدند.

خانواده‌های زیادی از مهران و روستاهای اطراف آواره شده بودند. کنار رودخانه‌ها زندگی می‌کردند. مشکلات فراوانی داشتند، تا فرسنگ‌ها دورتر هم دسترسی به مرکز درمانی نبود. حسن خدامی و تقی بودند و این گرفتاری‌ها و مریضی‌های زیاد.

در همین مأموریت هائی که با ماشینشان برای سرکشی و کمک می‌رفتند، گاهی به‌جاهایی می‌رسیدند که اصلاً خودشان هم‌اسمش را نمی‌دانستند.

یک‌بار حسن داشت رانندگی می‌کرد، تقی داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد که توی دره چیزی دید. متوجه شد کلی خمپاره و تیر و تفنگ و مهمات ریخته روی زمین. گفت: «این‌ها بیت الماله باید جمعشون کنیم.» جمعشان کرد تا از بین نروند و دست دشمن نیفتند.

رزمنده‌هایی که در کنجان چم مقاومت می‌کردند، نیروهای مردمی و سپاه بودند. همه‌شان با برنو و ژسه‌هایی که اول انقلاب از پادگان‌ها برداشته بودند، آمده بودند. فرماندهشان «ابراهیم پالیزبان» بود. تقی تا دی‌ماه، کنجان چم ماند و بعد برگشت تهران.

 

مسئول امور جانبازان

تقی برگشت ستاد کل. شهریور سال 60، سپاه بیمارستان «نجمیه» را تحویل گرفت و تقی شد اولین مسئول جانبازان توی بهداری سپاه.

بیمارستان فقط در مدت درمان، مجروحان را پذیرش می‌کرد. مجروحانی که وضعیت خوبی نداشتند؛ قطع نخاعی‌ها یا آن‌هایی که موجی می‌شدند، جایی برای ماندن نداشتند. بعد از دوره دیگر بیمارستان آن‌ها را نگه نمی‌داشت. تقی مشکلاتشان را می‌دید. به فکرش رسید برایشان آسایشگاه درست کند. دنبال این کار را گرفت. کسی مسئولیتش را نمی‌پذیرفت و بودجه‌ای نمی‌داد. خودش رفت پیش شهید رجایی حرف زد و استدلال کرد. شهید رجایی قانع شد و بودجه‌اش را تصویب کرد. ساختمانی توی «زعفرانیه» را بازسازی کردند و شد آسایشگاه جانبازان؛ «آسایشگاه ثارالله»

تقی مدیر آسایشگاه بود، اما خودش سطل رنگ دست می‌گرفت و دیوارهای آسایشگاه را رنگ می‌کرد. به جانبازها کمک می‌کرد، حمامشان می‌برد. وقتی شهید شد، خیلی از جانبازهایی که روی ویلچر بودند، آمدند مراسمش.

 

حضور در جمع راویان صحنه نبرد

حسین برادر بزرگ‌تر تقی توی دفتر سیاسی سپاه «مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی» کار می‌کرد. تقی تلفنی بهش گفت دوست دارد برود دفتر سیاسی سپاه. حسین گفت فکر خوبی است. کارهایش جور شد و رفت دفتر سیاسی؛ بخش تاریخ جنگ.

ایده تاریخ جنگ با این فکر شکل گرفت که کاری کنند، تاریخ جنگ همان موقع ثبت و ماندگار شود. آقای ابراهیم حاجی محمد زاده، مسئول وقت دفتر سیاسی سپاه، پیشنهاد داد کنار هر فرمانده یک راوی باشد که تمام اتفاقات را ثبت و ضبط کند.

بین راوی‌هایی که می‌رفتند برای مأموریت، چندنفری بودند که توانستند کار را سروشکل بهتری بدهند و با فرمانده هم رفیق شوند، یکی‌شان تقی رضوانی بود. که راوی شهید حسن باقری شده بود و قبل از آن‌هم علی مینو که از راوی‌های قوی دفتر بود، این مسئولیت را بر عهده داشت.

اولین عملیاتی که باهم رفتند، عملیات محرم بود، بعدازاینکه تقی با حسن باقری رفته بود عملیات، یک روز علی مینو؛ حسن را دید و نظرش را درباره تقی پرسید. حسن گفت: «همان طوریه که تو گفتی. بچه خیلی منظم و مرتب و باهوشیه. کارهایش را خوب پیگیری می کنه. توکارش خیلی جدیه.»

هماهنگی بین حسن و تقی باعث شد، کارهایشان هم هماهنگ شود. حسن باقری از نظرهای تقی خوشش می‌آمد. دوست داشت بیشتر باهم همکاری کنند؛ بیشتر از کار تاریخ جنگ. در جلسه‌هایی که داشتند، نظر تقی را هم می‌خواست. به تقی پیشنهاد داده بود، برود قرارگاه پیش خودش، اما تقی دوست داشت همچنان به‌عنوان راوی او باشد.

مرخصی که می‌آمد، گاهی به‌موقع می‌رسید تهران، دم دم های صبح. نمی‌آمد خانه. آن‌قدر توی کوچه و خیابان‌ها می‌گشت تا مطمئن شود، اهل خانه از خواب بیدار شده‌اند. نمی‌خواست بدخواب شوند.

اوایل جنگ بود و شدت درگیری‌ها زیاد. تقی جبهه که می‌رفت خوابش کم می‌شد. گاهی تمام شبانه‌روز کار می‌کرد. وقت درگیری پا به‌پای بچه‌ها توی خط مقدم اسلحه دست می‌گرفت و این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید. یک‌بار آن‌قدر جنگیده بودند که مهماتشان تمام شده بود، اما عراقی‌ها هنوز ادامه می‌دادند. وضعیت سختی بود. بچه‌ها آن‌قدر خسته بودند که سرپا خوابشان می‌برد. تقی بینشان می‌گشت و بیدارشان می‌کرد.

 

شهادت

هرروز صبح، تقی بعد از نماز صبح با حسن می‌رفت دیدگاه، برای شناسایی. با دوربین حرکت دشمن و رفت‌وآمدهای خط را زیر نظر می‌گرفتند. حسن تمام مراحل عملیات را، از شناسایی گرفته تا مرحله آخر، خودش مدیریت می‌کرد. تقی هم کنارش بود و کار راوی گری اش را انجام می‌داد.

روزهای آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی بود. روز نهم بهمن سال 61، بعد از نماز صبح رفتند دیدگاه، یکی از تپه‌های منطقه فکه، بجز تقی و حسن و برادرش، محمد، مجید بقائی و محمدباقر مؤمنیان هم بودند. حسن به برادرش گفت برود از ارتشی‌ها درباره منطقه سؤال کند و نقشه بگیرد. محمد رفت. چند لحظه بعد صدای سوت خمپاره آمد و بعد سنگر منفجر شد.

تقی در جا شهید شد؛ یکی دوتا ترکش کوچک به صورتش خورده بود، اما ترکش اصلی خورده بود پشت گردنش.

 

دل‌تنگی مادر

روزهای بعد از شهادت تقی، مادر خوابش را می‌دید. تقی در خواب به مادر می‌گفت: «هر وقت بخواهم می‌آیم بهتان سر می‌زنم.»

دفعه آخر که آمد خانه برای خداحافظی، مادرش پرسید؛ چرا نامه نمی‌نویسد، یا به پدر تلفن نمی‌زند، گفت: «می خوام عادت کنید به نبودنم.»

حالا سال‌هاست که جایش خالی است، اما هنوز مادر به نبودنش عادت نکرده است.

 

این مطلب برگرفته از کتاب تاریخ‌نگاران و راویان صحنه نبرد(کتاب سوم) به کوشش فاطمه وفایی زاده است. برای تهیه این کتاب اینجا را کلیک کنید.

لینک کوتاه :
کد خبر : 3637

نوشتن دیدگاه

Security code تصویر امنیتی جدید

ارسال

  • مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
  • آدرس دفتر مرکزی:تهران – خیابان شریعتی - خیابان شهید دستگردی(ظفر) - بعد از تقاطع شهید تبریزیان - پلاک77
  • تلفن تماس روابط عمومی:

02122909525-30 داخلی 245