چهل روزی می گذشت. ده روز آخر هم ماه رمضان بود و بچه ها با زبان روزه در آن گرمای سوزان و با وجود آن مسائل حاشیه ای همچنان جانانه پای کار ایستاده بودند.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت های سپاه؛ با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراینبین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:
هوای تابستان آبادان به حدی گرم بود که نفس بچهها را میبرید و بدنشان را انگار آتش میزد. در قسمتی از پالایشگاه دو تا تانکر هیجده متری آب کنار هم به ارتفاع شانزده متر از زمین قرار داشتند و شیر آنها روی زمین بود.
بچهها برای فرار از فشار گرما به آنجا میرفتند و شیر آب را باز میکردند. آب با فشار زیاد از لوله بیرون میزد و آنها با همان لباسهای تنشان زیرآب میرفتند. بعد که خنک میشدند از روی کنجکاوی راه میافتادند و به همه جای بالایشگاه سرک میکشیدند
در دمیارد (انبار کناری پالایشگاه) دو کانتینر کنار هم قرار داشت که هر وقت از جلویشان حتی از فاصله چندمتری رد میشدند، بوی شدیدی میآمد و گلویشان بهشدت میسوخت و اشک از چشمانشان جاری میشد.
بچهها به سید محمد گفتند: روشو بوخون ببینیم چیه که زودتر ردشون کنیم برن، خیلی اذیتمون می کنن. سید محمد روی آنها را خواند و گفت: چیز بیارزشی ان، وسایل آتیش نشانی ان، توش کلر دارن، برا همی آبریزش بینی و چشم داریم. بچهها هم از خیر آن دو کانتینر گذشتند و به سراغ جاهای مهمتر رفتند.
چهل روزی میگذشت. ده روز آخر هم ماه رمضان بود و بچهها با زبان روزه در آن گرمای سوزان که باد داغ خاکها را بهصورت و دهانشان میپاشید و باوجودآن مسائل حاشیهای همچنان جانانه پایکار ایستاده بودند و پا پس نکشیده بودند. نود درصد بارها تخلیهشده بود.
آنها بیشتر بارهای مهم و قرقرههای حاوی کابلهای برق و کابلهای انس ترومنت مخصوص اتاق کنترل را خارج کرده بودند. برای همین تصمیم گرفتند به سراغ کانتینرهای آتشنشانی بروند و بالاخره آن بارهای مزاحم را رد کنند.
همگی چفیه دور دهان و بینیشان پیچیدند و با هم بهطرف محل کانتینرهای آتشنشانی رفتند. سید محمد گفت: حالا که میخیم بار بزنیم، بذار قفلاش بشکنیم ببینیم ارزشش داره بار بزنیم یا نه.
آنها با یک اهرم فلزی که یک سرش میخکش بود، قفلها را شکستند و در کانتینر را باز کردند. بوی تندی از آن بیرون زد و با وجود چفیه، اشک از چشم همه سرازیر شد. طول کانتینرها حدود دوازده متر بود، داخل آن مواد شیمیایی اطفاء حریق و کلر دیده میشد. بچهها مشغول نگاه کردن به اجناس داخل کانتینر بودند که ناگهان چشمشان به انتهای آن افتاد.
سه متر داخل کانتینر را با یکتخته سهلایی مسدود کرده بودند. به همدیگر نگاههایی متعجب انداختند. از صابری اجازه گرفتند که تخته را بکنند. در کمال ناباوری با جعبههای دوازدهتایی مشروبات الکلی برخورد کردند. به سراغ کانتینر دوم رفتند. آنهم همینطور بود.
سید محمد شناسنامه بار را خواند و معلوم شد که آن بار حدود چهار سال پیش، یعنی قبل از انقلاب سفارش دادهشده بوده. معلوم نبود چرا هنوز در دمیارد مانده و ارسال نشده بود. بههرحال صابری موضوع را به حراست گزارش کرد و قضیه صورتجلسه شد و با حکم دادگاه انقلاب و حضور حراست، با همان اهرمها که داشتند تمام مشروبات کشفشده را منهدم کردند.
کالاهای آتشنشانی را هم بارگیری کردند و بهاینترتیب دمیارد کاملاً از کالاهای مهم تخلیه شد. بچههای اداره پالایشگاه ارزش کالاهای تخلیهشده را نوزده میلیارد دلار تخمین زدند.
ادامه همکاری بعد از دمیارد
وقتی انبارهای دمیارد کاملاً تخلیه شدند؛ چند نفر از بچهها برای صحبت درباره نحوه ادامه کار به دفتر اداره کالا رفتند. آنجا به بچهها گفتند که از فردا باید اجناس داخل پالایشگاه را تخلیه کنند. فریدون خیلی خوشحال شد، چون تا آن موقع داخل پالایشگاه را ندیده بود و خیلی دوست داشت آنجا را ببیند.
بعدازاینکه جلسهشان در اداره تمام شد، برای افطار به مسجد طالقانی رفتند. دست و صورتشان را شستند و منتظر اذان نشستند. بچهها یک دیگ شربت آبلیمو درست کرده بودند و فریدون که گرمازده شده بود، چشمش به آن دیگ بود تا اذان را بگویند. او بلافاصله بعد از اذان دو پارچ شربت خورد و دیگر نتوانست شام بخورد.
بعد از افطار، ماشین جهاد برای شناسایی به دنبال آنها رفت. از بچههای مسجد فریدون شفیعی، غلام فخرآبادی، شهباز نوری زاده، عباس هاشمیان، سهراب محمودیان، سید محمد موسوی و محمود فخر عالی زاده رفتند و از شرکت هم عبدالله صابری، فاضل غفاری، سید مجتبی حسینی و عمو میاحی حضور داشتند.
آنها از گیت ۱۸ با نشان دادن گیت پاس و با راهنمایی صابری وارد پالایشگاه شدند. بچهها در ورودی انبار پیاده شدند و داخل رفتند. انبار خیلی بزرگی بود که آن را از ورقههای فلزی ایرانیتی ساخته بودند و یک ساختمان اداری دوطبقه در داخلش قرار داشت. سقف انبار بهقدری گلوله خمپاره ۶۰ و آرپیجی خورده بود که در روز، نور آفتاب به شکل نقطهنقطه های خیلی زیاد از لابهلای سقف دیده میشد.
فریدون شروع به گشتوگذار در میان راهروهای انبار کرد که یکهو با پسر همسایهشان که کارمند شرکت بود، به نام داریوش قلعه وردی روبهرو شد. آنها با هم سلام و احوالپرسی کردند و داریوش که از دیدن فریدون در آنجا تعجب کرده بود، از فریدون پرسید تو اینجا چیکار میکنی؟! وقتی فهمید فریدون برای چهکاری آنجاست، گفت مواظب خودتون باشین. اینجا خیلی خطریه، دیوار انبار جلو گلوله و خمپاره و آرپیجی مقاومت نداره و هر روز اینجا رو میزنن.
کار در ستاد تخلیه سه ماه طول کشید و انبارهای مهم و اساسی پالایشگاه مثل انبار پروژه، انبار سرپوشیده، سنتر استور، اداره فنی و مهندسی، اسپر پارت (انبار پخش کالاهای درخواستی) دمیارد و انبار ریمنکو (واقع در ایستگاه ۹) تخلیه شد.
در این مدت، سوری (نماینده شرکت نفت که اولین بار درخواست فعالیت بچهها در پالایشگاه را داد) حتی یکبار هم سراغی از بچهها نگرفت. در حین کار هم زیر بار قبول این مسئولیت نرفت که بچهها را بهصورت پیمانی یا قراردادی وارد کار کند تا حداقل اگر اتفاقی افتاد، پشتوانهای داشته باشند؛ حتی باوجوداینکه پدران و بعضی از اعضای خانوادههای آنها هنوز در پالایشگاه کار میکردند و این در حالی بود که اداره کالای شرکت نفت نیروی کافی داشت که برای این نوع کار حقوق هم میگرفتند؛ ولی حاضر نبودند به آبادان بیایند و کار کنند.
ادامه دارد...
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمود زاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۸۱، ۲۸۳، ۲۸۴، ۲۸۵، ۲۸۶، ۲۸۷