حاج حسین به من گفت: می خوای بری اصفهان و برگردی؟ گفتم تازه از اصفهان اومدم. گفت: اشکالی نداره، برو اینجا هم فعلا خبری نیست. گفتم: اتفاقا قراره خدا بچه ای به من بده و اگه برم، خیلی خوب می شه. او هم گفت: اتفاقا خدا قراره به منم بچه ای بده.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، سردار شهید حسین خرازی، یکم شهریور ۱۳۳۶، در اصفهان متولد شد. وی در سال ۱۳۵۵ پس از اخذ دیپلم، به سربازی در مشهد اعزام شد و در سال ۱۳۵۷ به دنبال صدور فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها و سربازخانهها، به همراه برادرش از خدمت سربازی گریخت.
او در مبارزات پیروزی انقلاب اسلامی نقش فعالی داشت و با پیروزی انقلاب، از همان ابتدا در کمیته انقلاب اسلامی مشغول فعالیت شد.
خرازی در اوج درگیریهای کردستان به آنجا رفت و بعد از بازپسگیری سنندج، در سمت فرماندهی گردان ضربت که از قویترین گردانهای آن زمان محسوب میشد، در آزادسازی شهرهای کردستان، نقش مؤثری ایفا کرد.
وی هنگام شروع جنگ، در کردستان حضور داشت و پس از یک سال فعالیت در کردستان، راهی جنوب شد و به فرماندهی اولین خط دفاعی تشکیلشده مقابل عراقیها در جاده آبادان- اهواز، در منطقه دارخوین که بعدها به خط شیر معروف شد، منصوب گشت.
او اولین فرمانده تیپ (لشکر) امام حسین (ع) بود. با درایت وی، نیروهای تحت امرش در عملیات طریقالقدس، عراقیها ر ا در شمال رودخانه کرخه محاصره کردند و در عملیات فتح المبین، نیروهای عراقی را در جاده عین خوش، حدود ۱۵ کیلومتر دور زدند و غافلگیر کردند.
یگان او در عملیات بیتالمقدس، جزء اولین لشکرهایی بود که از رودخانه کارون عبور کرد و به جاده اهواز-خرمشهر رسید و در آزادسازی خرمشهر نقشآفرینی کرد.
خرازی در عملیاتهای رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۴ و خیبر نیز در سمت فرماندهی لشکر امام حسین (ع) شرکت داشت. در عملیات خیبر، یکدست او براثر اصابت ترکش قطع شد.
در عملیات والفجر هشت و کربلای ۵ هم او نقش مؤثری در پیروزیهای ایران داشت. سردار شهید حاج حسین خرازی در هشتم اسفند ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
روایت اکبر عنایتی؛ همرزم شهید
ازآنجاییکه حسین آقایی (مسئول محور لشکر ۱۴ امام حسین) با من درگیر شده و تهدید کرده بود که یا جای من اینجاست یا جای تو، در جلسهای که گذاشته بودند، ایشان در مورد بنده صحبت کرده بود.
من خودم در جلسه نبودم و یکی از بچههایی که با من رفیق بود و اسمش را نمیبرم و در جلسه حضور داشت، میگفت: بهمحض اینکه آقای خرازی اسم گردان شما را آورد، حسین آقایی گفت که این گردان (گردان امام رضا) باید منحل بشه. یا جای من اینجاست یا جای عنایتی!
میگفت که آقای خرازی گفت: حسن آقا، این کار اشتباهه و نباید این کار رو بکنیم. گفته بود: خیر، اگه قراره اون باشه، من از این لشکر می رم.
یکشب که در کریت بودیم، تماس گرفتند و گفتند برای جلسه به شهرک بیایید. نیروهایمان همانجا در کریت بودند. وقتی به فرماندهی رفتم، آقای ابوشهاب و آقای رضایی و چند نفر دیگر در سنگر فرماندهی بودند. گفتند که حاج حسین دستور دادند که به علت کمبود نیرو، گردانها باید دوتایکی شوند، نظر شما چیست. من هم گفتم: هرچی نظر فرمانده باشه. هر تصمیمی بگیرن، من اطاعت میکنم.
تا من این جمله را گفتم که حرف حاجی برای من سند است و هرچه ایشان بگویند، من هم قبول میکنم، اینها فهمیدند که من از داستان خبردارم و میدانم که به علت اعتراض آقای آقایی است که میخواهند چنین برنامهای را پیاده کنند.
گفتند: نه به خاطر حرف ایشون نیست و تصمیم خودمونه. گفتم: من کاری ندارم، هرچی دستوره، همون رو اجرا کنین. گفتند: قراره شما با گردان حضرت رسول (ص) ادغام بشین. گفتم: اشکال نداره.
فردا شب قرار شد که نیروها را تحویل بدهیم. نیروها هم کمکم از مرخصی برگشتند و من همه بچهها را، چه آنهایی که تازه از مرخصی آمده بودند و چه آنهایی که در سازمان بودند، همه را تحویل گردان دیگر دادم.
آقای سید باقر رضوی را هم که اهل درچه اصفهان بود، فرمانده کردند. آقای نوروزعلی جعفری هم جانشین ایشان شدند.
نیروها را تحویل دادم و گفتم: حالا خودم کجا برم؟ گفتند: شما به شهرک برین. روز بعد به خط آمدم تا سری به بچهها بزنم. پرسیدم: حاج حسین خرازی کجاست؟ گفتند: رفته اصفهان.
گذشت تا چند روز بعد وقتی تنهایی از جاده اهواز- خرمشهر به سمت شهرک میآمدم، ناگهان بهطور اتفاقی در راه حسین خرازی را دیدم که با تویوتا از روی پل میآمد. ایشان هم تا مرا دید، چراغ زد که بایست. کنار من ترمز کرد. از ماشین پیاده شدیم و بعد از سلام و علیک و احوالپرسی گفت: آقای عنایتی، اون قضیه حل شد؟
آقای علی محمدی هم که روحانی بودند، همراهشان بود. گفتم: بله انجام شد. طبق دستور شما بود دیگه. دیدم حاج حسین سرش را پایین انداخت و گفت: شما ناراحت نباش، کار برای رضای خدا هیچوقت بیاجر و پاداش نمی مونه.
گفتم: حاجی، دستور بود. من هم اجرا کردم و ناراحت هم نیستم. گفت: ما برای شما برنامه داریم و نگران نباش. گفتم: خدا می دونه اصلاً نگران نیستم. آقای علی محمدی گفت: احسنت، اگه کار واقعاً برای رضای خدا باشه، همینه. بعد مرا بغل کرد و بوسید.
حاج حسین به من گفت: می خوای بری اصفهان و برگردی؟ گفتم تازه از اصفهان اومدم. گفت: اشکالی نداره، برو اینجا هم فعلاً خبری نیست. گفتم: اتفاقاً قراره خدا بچهای به من بده و اگه برم، خیلی خوب می شه. او هم گفت: اتفاقاً خدا قراره به منم بچه ای بده.
بعد گفت: من قراره بیام اصفهان. دو روز اینجا می مونم تا اگه قراره عملیاتی انجام بشه، اینجا باشم و اگه هم خبری نبود، برمی گردم اصفهان.
ششم اسفند بود که به اصفهان برگشتم. یکی دو روز استراحت کردم. نهم اسفند از خانه بیرون آمدم تا سری به بچههای محل بزنم و احوالپرسی کنم.
یکی از بچههای محل به نام مهدی علیزاده را دیدم که بسیجی و از بچههای جبهه بود. جلو در مسجد ایستاده بود. تا مرا دید، به من گفت: اکبر، خبرداری که حاج حسین خرازی شهید شده؟!
ما آن زمان تلفن نداشتیم که سریعاً همهچیز را خبردار شویم. ولی آنها در خانه تلفن داشتند. کموبیش با بچهها در ارتباط بودند. بعضیاوقات تلفن میزدند. من فکر کردم شوخی میکند، گفتم: مهدی، شوخی میکنی؟! گفت: نه به خدا، حاج حسین شهید شده، باور کن.
انگار مسجد و محله دور سرم چرخید. مهدی دستم را گرفت و گفت: چته؟ چند لحظه گذشت. گفتم: نمی تونم باور کنم که حاج حسین شهید شده باشه!
دیگر حال خودم را نمیفهمیدم. به خانه رفتم و آنقدر گریه کردم که چشمانم دیگر باز نمیشد. بعد به سپاه کمال اسماعیل رفتم. گفتند که فردا یا پسفردا پیکرشان را به اصفهان میآورند.
یکی دو روز بعد هم پیکر ایشان را آوردند. ابتدا به سپاه کمال اسماعیل بردند و بعد هم تا گلزار شهدا تشییع کردند. بعد هم در مسجد سید برایشان مراسم گرفتند.
شام سیزدهم شد. قرار بود همسرم وضع حمل کند. او را برای زایمان به بیمارستان عیسی بن مریم بردم. بیستوچهار ساعت بستری بود. وقتی از بیمارستان به خانه برمیگشتیم، خودرویی جلوی در بیمارستان ایستاد که من رانندهاش را میشناختم.
دو نفر خانم از ماشین پیاده شدند. آنها همسر حاج حسین خرازی را برای وضع حمل به بیمارستان آورده بودند. خیلی ناراحتکننده بود. با خودم گفتم: وقتی این بچه به دنیا میاد، اولین کسی که باید بالای سرش باشه پدرشه؛ ولی حیف که حاج حسین رفت و بچهاش را ندید.
به همسرم گفتم: خودت رو جای این زن بذار. اگه من هم شهید شده بودم، شما باید تنهایی می اومدی بیمارستان.
منابع:
۱-مژدهی، علی، از ری تا شام: تاریخ شفاهی دفاع مقدس، روایت ناتمام احمد غلامی، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۸، صفحه ۲۲۲
۲- هاشمی، علی، زندگی به سبک عاشقی (روایت اکبر عنایتی از جنگ تحمیلی) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۸۲، ۲۸۳، ۲۸۴