تولد انقلاب/ 6

محسن پاکیاری گفت: آیت‌الله دستغیب، خیلی نگران و ناراحت شدند. به گوش ما رسید که ایشان گفته‌اند: چهارتا جوانمرد در این شهر پیدا نمی‌شود که این مرکز فساد را به آتش بکشد؟! این حرف خیلی ما را منقلب و جوشی کرد. توی فکر بودیم که چه‌کار کنیم.

محسن پاکیاری؛ معاون عملیات لشکر ۱۹ فجر شیراز در دوران دفاع مقدس، در بخشی از کتاب تاریخ شفاهی خود، به روایت اقدامات و مبارزات خود و دوستانش علیه رژیم پهلوی در شیراز، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی پرداخته که به مناسبت ایام شکوهمند پیروزی انقلاب اسلامی و دهه فجر انقلاب منتشر می‌شود:

 

پاره کردن پرچم شاهنشاهی

قرار بود شاه به شیراز بیاید. چون من کت‌وشلوار مرتبی داشتم، مدیر دبیرستانمان من را انتخاب کرد که یک پرچم بزرگ ایران دستم بگیرم و جلوی بچه‌ها حرکت کنم و همه باهم با استقبال شاه برویم.

دوست نداشتم این کار را انجام بدهم. هر کاری کردم پرچم را نگیرم، نشد. بالاخره به‌زور پرچم را دست من دادند و بقیه بچه‌های مدرسه هم، پشت سرم راه افتادند.

پرچم پارچه‌ای بود. تا زمانی که نزدیک سه‌راه احمدی برسیم، با بچه‌ها پرچم را پاره کردیم. نزدیک اسکورت مخصوص شاه بودیم که مدیرمان چشمش به پرچم افتاد و با تعجب گفت: چرا پرچم پاره شده؟ سریع جمعش کنید و برگردید مدرسه!

ماهم خوشحال و خندان دویدیم سمت مدرسه‌مان. بعداً شنیدیم، مردم پرچم اسرائیل را هم که سر چهارراه حافظیه نصب‌شده بود، پایین کشیده‌اند.

 

ناظم ظالم دبیرستان

آقای حدائق مدیر دبیرستان شمس بود. از آدم‌های ریشه‌دار و مؤمن و مذهبی شیراز. معاونش اتفاقاً درست برعکس خودش بود؛ یک آدم عجیب‌وغریب و بدجنس.

بعدازاینکه جلسات ما با آقا سید (سید علی‌محمد دستغیب، از روحانیون مبارز) تشکیل شد، این آقا یک‌طوری از ماجرا باخبر شد. ناظم گزارش ما را به ساواک داد. حتی عکس‌های ما را از پرونده‌ها کندو داد دست ساواک که این‌ها فعالیت مذهبی دارند و جلسه می‌گذارند و کارهای دیگری شبیه این می‌کنند. از حرف‌هایی که توی کلاس هم ردوبدل می‌شد خبر داشت؛ ولی ما از کل ماجرا بی‌اطلاع بودیم.

یک روز یکی از ساواکی‌های شیراز به نام ذوالقدر که به مسجد آتشی‌ها (مرکز انقلابی در شیراز) رفت‌وآمد داشت، با ماشین پیچیده بود جلوی پسردایی من و اسمش را پرسیده بود. محمد اسم دیگری گفته بود. ذوالقدر جواب داده بود: چرا پرت‌وپلا می‌گویی؟! خیال می‌کنی من تو را نمی‌شناسم؟ تو محمد رستمی هستی.

محمد که دوباره انکار کرده بود، ذوالقدر عکس او را از جیبش درآورده و نشانش داده بود که این را چه می‌گویی؟! پسردایی‌ام خیلی تعجب کرده بود. ناظم مدرسه تمام اطلاعات و فعالیت‌های بچه‌ها را به ساواک گزارش کرده بود.

 

به آتش کشیدن سالن فرهنگ و هنر شیراز

سال ۵۶، اتفاق ناگواری در جشن فرهنگ و هنر شیراز افتاد. این جشن را چندین سال بود که برگزارمی کردند و هرسال نسبت به سال قبل وضعیت وخیم‌تر می‌شد.

در آن سال، جای وسیعی را در خیابان فردوسی شیراز در نظر گرفته و از خارجی‌ها و عموم مردم دعوت کرده بودند برای دیدن یک نمایش تجمع کنند. مکعبی شیشه‌ای هم وسط یک سالن تدارک دیده بودند و زن و مردی مقابل دوربین‌های مداربسته که تصاویرش خارج از سالن و خیابان هم پخش می‌شد، جلوی چشم چند هزار نفر، رفتارهای زشتی را نمایش می‌دادند.

وقتی آیت‌الله دستغیب شنیدند، خیلی نگران و ناراحت شدند. به گوش ما رسید که ایشان گفته‌اند: چهارتا جوانمرد در این شهر پیدا نمی‌شود که این مرکز فساد را به آتش بکشد؟! این حرف خیلی ما را منقلب و جوشی کرد. توی فکر بودیم که چه‌کار کنیم.

شب جمعه با سید اکبر و سید عباس حسینی و یک نفر دیگر، بنزین و مواد آتش‌زا را برداشتیم و با موتور رفتیم؛ بابا کوهی شیراز.

اول دعای کمیل خواندیم و بعد هم نماز شب. صبح که هوا داشت روشن می‌شد، سوار موتورسیکلت‌هایمان شدیم و به خیابان فردوسی رفتیم. سید اکبر ترک موتور من بود. می‌دانستیم نیروهای شهربانی از خیابان و سالن محافظت می‌کنند؛ ولی گمان می‌کردیم آن موقع صبح خواب باشند.

وقتی رسیدیم، موتورها را روشن گذاشتیم و خودمان پیاده شدیم. اول شروع کردیم به شکستن شیشه‌ها. بعد مواد آتش‌زا و بنزین را ریختیم و سالن را آتش زدیم.

ناگهان متوجه شدیم نیروهای شهربانی دارند به سمت ما می‌دوند. سید اکبر هنوز داشت بنزین می‌ریخت. قرارمان این بود که بنزین‌هایش را که ریخت، سالن را آتش بزند و بعد بپرد ترک موتور من و فرار کنیم. من سریع نشستم روی موتور و حرکت کردم. من گاز می‌دادم و می‌رفتم، اکبر هم که کارش تمام‌شده بود، دنبالم می‌دوید تا به من برسد. نیروهای شهربانی هم دنبال اکبر می‌دویدند تا او را بگیرند.

بالاخره بعد از کلی اضطراب، اکبر رسید و پرید ترک موتور و از آنجا فرار کردیم. بعدازآن، آیت‌الله دستغیب اعلام کرد که شیراز جای این حرکت‌های زشت نیست. بعد هم تهدید کرد که اگر ادامه پیدا کند، کارهای دیگر هم می‌کنیم. این شد که بساط جشن هنر شیراز جمع شد.

 

تلاش برای مبارزه مسلحانه و دستگیری

به‌محض گرفتن دیپلم، انقلابی‌گری‌ام بالا گرفت. تکثیر اعلامیه‌های امام که از قم می‌آمد، با کمک استنسیل و پلی‌کپی و پخش آن‌ها و ضبط سخنرانی‌های آقا سید علی‌محمد و تکثیر آن‌ها و فرستادنشان به شهرستان‌ها کار همیشگی‌مان بود.

به‌جایی رسیدیم که دیگر به فکر مبارزه مسلحانه افتادیم. می‌خواستیم از یک‌راهی به سلاح دست پیدا کنیم؛ یا بخریم یا خودمان بسازیم. برای ساختن کوکتل مولوتف، دانشجویان شیمی دانشگاه شیراز کمکمان می‌کردند.

یک روز من و محمد (افخمی) و عبدالحسین (مشایخی)، زیر پل رودخانه، مشغول آزمایش بمب بودیم که نمی‌دانم چطوری خبردار شدند؛ ریختند همان‌جا و دستگیرمان کردند. این بار دوم بود که دستگیر می‌شدم. مدتی قبل از آن‌هم دستگیرشده بودم؛ ولی مدرکی نداشتند که بتوانند جرمم را ثابت کنند.

اما این بار تایمرهای بمب ساعتی و مواد آتش‌زا و یک سری چاشنی و لوازم دیگر از ما گرفتند. ساواکی‌ها موقع دستگیری، معمولاً بعضی چیزها را برای خودشان برمی‌داشتند. نمی‌دانم فهمیدند آن‌ها چه هستند یا نه؛ ولی این مواد روی پرونده ما نرفت. اگر به پرونده الصاق می‌شد، حتماً همه‌مان به اعدام محکوم می‌شدیم.

 

شش ماه زندان

توی دادگاه، راست و دروغ را سر هم کردم، می‌خواستم آن‌ها را دست بیندازم و گیجشان کنم. یک‌بار وقتی گفتند که شما علیه امنیت کشور اقدام کرده‌اید، گفتم: اقدام بر وزن افعال است. ما که فعلی انجام نداده‌ایم! داد زدند: این چرت‌وپرت‌ها را برای ما نگو! بعد هم پرونده‌ام را تکمیل کردند و نوشتند: این فرد از گفتن حقایق خودداری می‌کند و لازم است به شکل دیگری بازجویی و به تهران منتقل شود.

بنا داشتند پرونده را بفرستند تهران، بلکه با شکنجه‌های پیچیده‌تر و شدیدتر، از من اعتراف بگیرند. نمی‌دانم چرا این کار را نکردند. درنهایت به شش ماه زندان محکوم شدم.

 

رهایی از زندان

اواخر مهر ۵۷، حدود چهار ماه از زندانی شدنمان می‌گذشت. یک روز آمدند سراغمان و گفتند: یک نامه بنویسید و از شاهنشاه آریامهر طلب عفو کنید. می‌گفتند بنویسید: ما اشتباه کردیم. شما به بزرگواری خودتان ما را ببخشید. ما بی‌گناه هستیم و خواهش می‌کنیم کمک کنید و از زندان آزادمان کنید.

این حرف برای ما خیلی گران تمام شد. سه نفرمان باهم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چون ما واقعاً بی‌گناهیم، نیازی به نوشتن چنین نامه‌ای نیست. تصمیم قطعی هم گرفتیم که ننویسیم. می‌خواستند با این نامه وانمود کنند که ما را به خاطر عذرخواهی‌مان از شاهنشاه آزادکرده‌اند و این‌طوری سرمان منت هم بگذارند.

مأمورهای ساواک برای نوشتن نامه خیلی اصرار کردند؛ ولی وقتی دیدند به‌هیچ‌وجه زیر بار نمی‌رویم، گفتند: شما لیاقت آزادی ندارید. بروید داخل سلول‌هایتان و آن‌قدر بمانید تا بپوسید.

گذشت تا آبان شد. نهضت کمی گسترده‌تر شده بود. مردم جلوی زندان، تظاهرات می‌کردند و شعار می‌دادند: زندانی سیاسی آزاد باید گردد.

فشارها بر رژیم زیاد شده بود؛ آن‌قدر که رژیم کم‌کم توان مقاومت بیشتر را از دست داد و برای ایجاد آرامش، مجبور شد به مردم امتیاز بدهد. کم‌کم در زندان‌ها را باز کردند و عده‌ای آزاد شدند.

 

تهمت مارکسیستی بودن

روزی که قرار بود بعدازظهرش ما را آزاد کنند، مردم جمع شده بودند جلوی زندان و یکسره شعار می‌دادند. هر زندانی هم که از در بیرون می‌رفت، مردم تا مسافت زیادی به سمت مرکز شهر، او را روی دوششان می‌بردند.

بعد از آزادی، بچه‌ها یک روزنامه آوردند و نشانم دادند که در همان روزهای دستگیری ما تیتر زده بود: سه مارکسیست اسلامی به نام‌های پاکیاری، افخمی و مشایخی که قصد تخریب پل رودخانه را داشتند، دستگیرشده‌اند. ما مارکسیست نبودیم. این تهمتی بود که به بچه‌های مسلمان و انقلابی می‌زدند. قصد تخریب پل را هم نداشتیم. فقط می‌خواستیم بمب دست‌ساز خودمان را زیر آن پل آزمایش کنیم.

 

منبع:

علی عسگری، زهره، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: روایت محسن پاکیاری، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۱۷، ۲۲، ۲۳، ۲۴، ۲۶، ۲۷، ۳۳، ۴۰، ۴۱

لینک کوتاه :
کد خبر : 1000

نوشتن دیدگاه

Security code تصویر امنیتی جدید

ارسال

  • مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
  • آدرس دفتر مرکزی:تهران – خیابان شریعتی - خیابان شهید دستگردی(ظفر) - بعد از تقاطع شهید تبریزیان - پلاک77
  • تلفن تماس روابط عمومی:

02122909525-30 داخلی 245