با طمأنینه خدادادی خود، بدون کمترین تألمی خم شد و صورت فرزندش را بوسید و دستی بر صورت او کشید و بر چهره خود مالید و به برادر پاسدار رو کرد و گفت...
چند سالی است که در اقدامی پسندیده سالروز وفات حضرت امالبنین (س)، همسر گرامی امام اول شیعیان؛ حضرت علی (ع)، به نام روز تکریم مادران و همسران شهدا نامگذاری شده است.
نامگذاری این روز به نام تکریم مادران و همسران شهدا، تجلیل و قدردانی از مقام و منزلت همسران و مادران شهیدانی است که به تأسی از حضرت امالبنین که چهار فرزند خود را در راه اسلام به قربان گاه کربلا فرستاد، آنها نیز همسران و فرزندان خود را در جهت دفاع از آرمانها و اهداف عالیه انقلاب اسلامی به جبهههای حق علیه باطل فرستادند و بعد از شهادت عزیزان خود، خم به ابرو نیاورده بلکه به این سعادت و خوشبختی افتخار کردند.
رمضان الله وکیل مسئول تدارکات تیپ ۴۴ قمر بنیهاشم (ع) و تیپ ۹۱ بقیهالله (عج) در دوران دفاع مقدس که نقش قابلتوجه ای در بسیج تدارکات و پشتیبانی جنگ بهویژه از استان اصفهان ایفا کرده است، در کتاب خاطرات خود با عنوان «موقعیت الله وکیل» به نمونهای از این زنان و مادران اسوه شهدا که در طول دفاع مقدس در مرکز پشتیبانی جنگ شهر گزبرخوار از توابع استان اصفهان فعالیت می کرده است؛ اشاره میکند که به مناسبت این روز منتشر میشود:
شاید باورش سخت باشد ولی در این مرکز با برکت، مادرانی حضور داشتند که مشغول پخت نان بودند که پیکر مطهر فرزند شهیدش را با آمبولانس وارد سپاه میکردند و او تا آن لحظه خبر نداشت.
نمونهاش حاجیهخانم قمر یزدانی بود که خانم ربابه سلطانزاده یکبار درباره او برایم تعریف کرد: من طبق روزهای قبل، بعد از اقامه نماز صبح، راهی مرکز پخت نان شدم. هوا سرد بود و صغری خانم زمانپور مشغول روشن کردن تنورها شد و من و حاجیهخانم قمر یزدانی مادر شهید اکبر هاشمی (شهادت در ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر) که مسئولیت این ستاد را هم داشت، شروع کردیم به آماده کردن خمیر برای پخت نان.
چندین قدح خمیر را آماده کرده بودیم و کمکم هوا رو بهروشنی میرفت که یکی از برادران سپاهی یا الله گویان به ستاد آمد. حاجیهخانم یزدانی، بفرمایی گفت و تا چشمش به قیافه برادر پاسدارمان و رنگپریدهاش افتاد و لرزش صدایش را احساس کرد، فهمید قضیه چیست و روی حس مادرانهاش فوری زحمت آن جوان را کم کرد و گفت: پسرم! خودت را زحمت نده! میدانم چه شده است. الآن سید عباسم کجاست؟
پاسدار جوان که جاخورده بود، من و من کنان گفت: همینجا در معراج الشهداست. تشریف میآورید؟ حاجیهخانم گفت: البته که میآیم. همه ما جا خوردیم و آرام با دست بهصورت خود میزدیم و اشک امانمان نمیداد.
اما خانم یزدانی چون سروی ایستاده و استوار و سرافراز به همراه برادر سپاهی راه افتاد و ماهم دستهجمعی از پی آنها رفتیم. وقتی به سالن معراج الشهدا رسیدیم، ما و برادران پاسدار و بسیجی حاضر در سالن با دیدن پیکر مطهر و آرامگرفته سید عباس هاشمی فرزند جوان و رعنای حاجیهخانم، صدای گریههایمان بلندتر شد و گاهی با آه و ناله شبیه جیغ و فریاد همراه شد که با عکسالعمل خانم یزدانی مواجه شدیم و ایشان به همه نهیب زد و خواست که آرام باشیم.
سپس با طمانینه خدادادی خود، بدون کمترین تألمی خم شد و صورت فرزندش را بوسید و دستی بر صورت او کشید و بر چهره خود مالید و راستقامت ایستاد و به همان برادر پاسدار رو کرد و گفت: از شما خواهش میکنم فعلاً پیکر فرزندم سید عباس را جابهجا نکنید و همینجا باشد تا من آردهایی را که اهدایی مردم برای جبهه است و در ستاد پشتیبانی خمیر کردهایم، بپزم و بعدازآن مراسم تشییع را شروع کنید. هرچه ما گفتیم؛ حاجخانم! شما نگران کارها نباشید، ما به بهترین نحو کارها را انجام خواهیم داد، نپذیرفت و گفت خودم باید باشم.
آنجا سید ابراهیم (همسر) و پسر دیگرش نیز حضور داشتند. حاجیهخانم یزدانی خطاب به آنها گفت: شما هم لطف کنید و به خانه بروید و مقدمات مراسم را به همراه دختران و دیگر اعضای خانواده مهیا کنید تا من کارم تمام شود و بیایم.
من همان وقت حس میکردم از اینهمه مقاومت خانم یزدانی دستها و چانهام میلرزد. بعدازآن، خانم یزدانی از پیش و ما پشت سر او راهی ستاد شدیم و او سریع لباس کار پوشید و پشت یکی از تنورها قرار گرفت. صدای گریه همه خانمهای حاضر در ستاد همچنان به گوش میرسید، ولی ایشان خم به ابرو نمیآورد. دوباره ما تاب نیاوردیم و همگی از او خواستیم که برای مراسم تشییع آماده شود که با صدای بلند گفت: اینها بیتالمال و متعلق به رزمندگان است؛ باید تا پایان پخت آخرین چونه خمیر اینجا باشم.
یکی دو ساعت بعد سید ابراهیم؛ همسر ایشان وارد ستاد شد و خطاب به حاجخانم گفت: مردم منتظرند، تشریف بیاورید. خانم یزدانی در جواب گفت: حاجآقا! کمی از خمیرها مانده است که باید به تنور بزنم، کمی حوصله کنند، همه از انتظار درمیآیند و مراسم شروع میشود. با شنیدن این حرف صدای گریه همه خانمها دوباره بلند شد. در این هنگام خانم یزدانی فریاد زد: چه خبرتان است؟! کارتان را انجام دهید.
فکر کنم ساعت ده صبح بود که کار پخت نانها به پایان رسید و همه ما به همراه مادر شهید و خانوادهاش برای تشییع شهید سید عباس هاشمی به خیل مردم گزبرخوار پیوستیم.
منبع:
فضلالله صابری، رضا اعظمیان جزی، موقعیت الله وکیل، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۲۰، ۲۱، ۲۲