محسن رضایی گفت: وظیفه دوستان این بود که دانشجوهای مستعد و مذهبی یا حتی غیرمذهبی که جوانهای خوب و سالمی بودند و زمینه آن را داشتند که در آینده مذهبی شوند، شناسایی کنند. برنامه ما این بود که در سراسر کشور بتوانیم از محیط دانشگاههای کشور، کادر مورد نیاز را برای مبارزه سازماندهی کنیم.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، محسن رضایی فرمانده اسبق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در جلد اول کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «راه» به بیان خاطرات و اقدامات خود و دوستانش در دوران دانشجویی در قبل از انقلاب و در جریان مبارزه با رژیم ستمگر پهلوی پرداخته است که به مناسبت روز دانشجو منتشر میشود:
در سال ۱۳۵۴ در کنکور سراسری دانشگاههای ایران شرکت کردم و قبول شدم. قبل از اعلام نتایج کنکور، به تهران آمدم و در شرکت جنرال موتور کار پیدا کردم.
با شروع کلاسهای دانشگاه، شبانه به دانشگاه میرفتم و روزها در شرکت جنرال موتور و شرکت لاستیکسازی در جاده کرج کار میکردم. چند ماه هم در شرکت ارج که وسایل خانگی تولید میکرد، به کار اشتغال داشتم. به دلیل وضع معیشتی خانواده، خودم باید هزینه زندگیام را تأمین میکردم.
بااینکه در رشته مکانیک رتبهام خیلی خوب بود، دوم یا سوم شده بودم ولی دوره شبانه را انتخاب کردم تا بتوانم روزها کار کنم.
این را هم بگویم که من با اسم مستعار در شرکت جنرال موتور و شرکت ارج کار میکردم. در این دوره از زندگی، ما به این نتیجه رسیده بودیم که خودسازی را مقدم بر مبارزه مسلحانه قرار دهیم. مهمترین دلایل آن مشاهده انحراف در گروه سازمان مجاهدین و گاه مبارزان مسلمان و استقبال نکردن عموم مردم از مبارزه مسلحانه بود.
جذب نیروهای مستعد دانشجو برای مبارزه
بعضی وقتها پیش فریدون مرتضایی میرفتم که جزء هستهای بود که با آقای قمیشی و چند نفر دیگر از دوستان در اهواز با آنها کار میکردم.
آقای مرتضایی همزمان با ما که در تهران قبول شدیم، در دانشگاه بابل قبول شد. ایشان در آنجا فعالیتهایی را با مراقبت بسیار زیاد شروع کرد و دو نفر از دانشجویان بابلی را هم با خودش همراه کرده بود و باهم یک هسته سه نفره درست کرده بودند. بعدها که مخفی شدم، ارتباطم با آنها را بیشتر کردم.
وقتی کنکور دادیم، آقای مرتضایی و دوستان را جمع کردم. شاید هفت هشتنفری میشدیم. به آنها گفتم: همه ما نباید به یک دانشگاه یا به یک شهرستان برویم. باید هرچند نفرمان در یک شهر درس بخوانیم. به دوستان توصیه کردم که طوری انتخاب رشته کنند که در جاهای مختلف قبول شوند.
دانشگاه علم و صنعت
در دانشگاه علم و صنعت، ترم اول را که گذراندم، در ترم دوم ثبتنام کردم. معمولاً در کلاسها شرکت میکردم. در دانشگاه، چون به دلیل سابقه دستگیریام نمیتوانستم کار علنی انجام بدهم، عمدتاً به مسجد دانشگاه میرفتم و صرفاً در مراسمی که در مسجد تشکیل میشد، شرکت میکردم.
درعینحال کار را شروع کرده و در دورهای یک سری افراد را برای جذب به تشکیلات زیر نظر گرفته بودم. ضمناً عده زیادی از دوستان هنرستانم در دورههای قبل و همدورهایهایم در دانشگاه علم و صنعت قبولشده بودند که با آنها هم مرتبط شدم.
اینها فعالیت من در دانشگاه بود، اما چون فکر پنجسالهای در ذهن داشتم، کار جدی و پرحجمی را شروع نکردم، چون نمیخواستم که ساواک به من حساس شود و از وضع من اطلاع پیدا کند.
من همهاش در این فکر بودم که دور جدید فعالیتهایم باید مرحلهای باشد که در آن موفق شویم رژیم را سرنگون کنیم؛ بنابراین، بیشتر به دنبال ارزیابی اوضاع بودیم تا اینکه بخواهیم کار پرحجمی را در دانشگاه علم و صنعت شروع کنیم.
درست بود که در خوزستان کاملاً شناساییشده بودم و ساواک همهچیز من را زیر نظر داشت، اما میخواستم در محیط تهران بهگونهای دیگر برنامهریزی و کارکنم. به همین دلیل، فعالیت سیاسی را در دانشگاه شروع نکردم و بهصورت بسیار خصوصی و بهطور پنهانی با افراد صحبت میکردم و با آنها تماس میگرفتم.
در کلاس درس هم وضع من خوب بود و بااینکه بدون آمادگی سر کلاس درس مینشستم، خودم را به بقیه دانشجویان میرساندم. لذا نمرات ترم اولم خیلی بالا نبود ولی خوب بود. متوسط به بالا بود.
در آن زمان، دانشگاههای کشور حالت آتش زیر خاکستر را داشت. از سال ۵۴ به بعد که ما وارد دانشگاه شدیم، تلاشهای آیتالله مطهری، دکتر شریعتی، مهندس بازرگان، چریکهای فدایی، مجاهدین خلق و نظایر اینها فضا را کاملاً ملتهب کرده بود.
وضعیت دانشگاه مثل آتش زیر خاکستر بود، اما دانشجویان راهکاری نمیدیدند. مسجد دانشگاه شلوغ بود، دانشجویان میآمدند، جمع میشدند. قرآنی که میخواندند یا تفسیری که میگفتند، اشاره و کنایه به وضعیت روز و اوضاع سیاسی کشور داشت، اما فعالیت سیاسی بهصورت آشکار و واضح انجام نمیشد. بحثها بیشتر درگوشی و بین دو نفر یا سه نفر بود.
تعقیب و گریز ساواک و شروع زندگی مخفیانه
در ابتدای سال ۱۳۵۵ خبر رسید که ساواک، ساکیه را دستگیر کرده و خانه تیمی ما در اهواز لو رفته. در آن اوضاعواحوال، آقای رضا ابراهیمی آمد و به من گفت: باخبر شدهایم که ساواک میخواهد تو را دستگیر کند. خودت تصمیم بگیر. اگر میخواهی دستگیر شوی خودت را برای همهچیز آماده کن و اگر هم میخواهی مخفی شوی، ما به تو کمک میکنیم که مخفی شوی.
با شنیدن این خبر، دو سه روز فکر کردم که چکار کنم؟ برای خودم برنامهریزی پنجسالهای انجام داده بودم که کار و درس و ازدواج، جزئی از آن بود.
طوری برنامهریزی کرده بودم که در مدت پنج سال، درس و مطالعات و خودسازیام را تمام کنم و بعدازآن، دوباره مبارزه را ادامه بدهم.
بعدازاین اتفاق چند روز فکر کردم که با وضعیت پیشآمده چهکار کنم. روزهای سختی بود با خودم فکر میکردم که اگر در تهران بمانم، حتماً من را دستگیر میکنند که در این صورت، وضعیت برایم سخت میشود. اگر مخفی شوم، خانواده و درس را چهکار کنم؟
درنهایت، به این تصمیم رسیدم که بهترین کار این است که مخفی شوم و با همسرم زندگی مخفیانهای را شروع کنیم.
عزیمت به دزفول و سپس قم
بعد از چند ماه که در دزفول بودیم، به قم رفتیم و قصد داشتیم که در این شهر بمانیم. گمان کنم که خانهای در انتهای باجک، کنار قبرستان گرفتیم.
در قم، خودم را بهعنوان کارگر ساختمانی جا زدم. وقتی از من سؤال میکردند که چهکارهای؟ نمیگفتم دانشجو هستم. میگفتم کارگر ساختمانیام.مدتی در آنجا بودیم.
انتخاب قم چند دلیل داشت: یکی اینکه سعی کردم که زیاد از تهران فاصله نگیرم که اگر اطلاعات بعدی بهدستآمده حاکی از آن بود که نگرانیها جدی نیست، بتوانیم دوباره به تهران برگردیم و فاصله زیادی از تهران نداشته باشیم.
همچنین پیشنهاد آقای ابراهیمی این بود که اگر در شهرستانهای مذهبی باشیم، بهتراست چراکه محیط مذهبی آنجا کمک میکرد که امنیت بیشتری داشته باشیم و از طریق مردم لو نرویم. در شهرهای مذهبی امکان همکاری مردم با ساواک کمتر بود.
عزیمت از قم به کاشان
در آنجا چند ماه زندگی کردیم. بعد کلاً در شهر قم لو رفتیم. درواقع برداشت ما این بود که لو رفتهایم. همسایهها به ما حساس شده بودند. دلیل حساسیتشان هم این بود که ما زوج جوانی بودیم که در قم کار خاصی نداشتیم.
در آن روزها بعدازاینکه فعالیتهایم را در بیرون انجام میدادم، مثلاً جلساتمان را با دوستان برگزار میکردم یا از آنها جزوه یا کتابی میگرفتم یا به آنها کتاب و جزوهای میدادم، بعدازظهر با همان بقچه به منزل برمیگشتم و همسایهها هم با این وضع من را میدیدند ولی با همه این ظاهرسازی، بازهم بعد از مدتی، مردم به رفتار ما شک میکردند و ما از روی صحبت و رفتار همسایهها احساس میکردیم که به رفتار ما مشکوک شدهاند. لذا جابهجا میشدیم.
به کاشان رفتیم. دوستان از قبل برای ما در کاشان خانهای گرفته بودند که از قم مستقیم به آن خانه رفتیم. البته بعد آن را عوض کردیم و خانه دیگری دریکی از محلات کاشان گرفتیم و در آنجا زندگی میکردیم.
برای زندگی مخفی ما وضع امنیتی کاشان خیلی بهتر از قم بود، چون محلات قدیمی بیشتری داشت و ما بهتر میتوانستیم خودمان را با محیط تطبیق بدهیم.
بیشتر به منطقه جمکران که در بین راه کاشان و قم بود، میرفتیم. آنجا علاوه بر اینکه منطقه خوش آبوهوا و باصفایی بود، کمتر هم در دید رژیم بود. بهعلاوه، محیط معنوی جمکران به لحاظ معنوی در روحیه مبارزاتی ما اثرگذار بود.
شناسایی و کادرسازی دانشجویان انقلابی
آرام بحثهای سیاسی هم میکردیم. قبل از اینکه من مخفی شوم، به تعریفی از کار رسیده بودیم که بر مبنای آن کادرسازی را نه به شکل خانههای تیمی که مجاهدین آن را انجام میدادند، بلکه بهصورت بازتر و حالت نیمه مخفی و نیمه علنی شروع کنیم.
لذا دوستان با این رویکرد تقسیمشده بودند؛ مثلاً به اسماعیل دقایقی مسئولیت دانشگاههای تهران را داده بودم. آقای مرتضایی مسئولیت دانشگاههای شمال را قبول کرده بود.
وظیفه دوستان این بود که دانشجوهای مستعد و مذهبی یا حتی غیرمذهبی که جوانهای خوب و سالمی بودند و زمینه آن را داشتند که در آینده مذهبی شوند، شناسایی کنند.
به آنها میگفتم که اینگونه افراد را نشان کنید و با آنها کارکنید که همین کار را میکردند و افراد را جذب میکردند. بعد آرامآرام این افراد به محیطهای ما میآمدند که من با آنها صحبت میکردم. بعدازآن هم به خانههایی وصل میشدند و با آنها رفتوآمد میکردند.
برنامه ما این بود که در سراسر کشور بتوانیم از محیط دانشگاههای کشور، کادر موردنیاز را برای مبارزه سازماندهی کنیم. این قضیه نا قبل از مخفی شدن من بود. بعد که مخفی شدم، همین برنامه را ادامه دادیم و در کنار برنامه علنی، برنامه مخفیمان را هم با دوستان دنبال کنیم.
طراحی عملیات علیه رژیم: تلاش برای جلوگیری از زمینخواری خاندان پهلوی در شمال
آقای مرتضایی که در شمال مستقر شد، مأموریت داشت که افراد مستعد، سالم و مذهبی را شناسایی و با آنها کار کند و مرتب از فعالیتهایش به ما گزارش بدهد.
به ایشان گفتم که بررسی کن ببین رژیم شاه در شمال چه امکاناتی دارد. چون شنیده بودیم که خانواده شاه، زمینهای فراوان و ویلاهای بسیار زیادی در شمال دارد. میخواستیم ببینیم این حرفها چقدر درست است. لذا به آقای مرتضایی مأموریت دادیم دراینباره تحقیق کند.
ایشان آمد و به ما گفت که زمینهای بسیار وسیعی را اشرف، خواهر شاه و شوهرش گرفتهاند و میخواهند در آنجا شهرک بزرگی بنا کنند که بعد به خزر شهر معروف شد.
من به ایشان گفتم: کاری کنید که این کار انجام نشود. ایشان پرسید: مثلاً چکار کنیم؟ گفتم: مثلاً بمبی در آنجا بگذارید و آن را منفجر کنید که آنها بترسند و کار را ادامه ندهند. برای این کار دنبال کسی میگشتیم.
یکی از دانشجویان دانشگاه بابل، آبادانی بود. فکر کردم او میتواند این کار را انجام بدهد. وقتی موضوع را با او مطرح کردیم، جا زد.
خود آقای مرتضایی قبول مسئولیت کرد که بهعنوان پیمانکار، کل سیستم برق مجتمع خزر شهر را طراحی کند و بعد منتظر باشد تا بمب را به او برسانیم.
ایشان دو سه ماه در آنجا کار کرد و منتظر تحویل بمب بود. من به جهانآرا گفته بودم که بمب را از ابراهیمی تحویل بگیرد و به مرتضایی برساند ولی ایشان نتوانست این کار را انجام دهد.
مرتضایی از من سؤال کرد: بمب نرسید. چهکار کنم؟ به او گفتم: هر کاری خودت میتوانی، انجام بده. درهرحال، کاری کن. ایشان به ذهنش آمده بود که با دستکاری در سیستم برق، بخش تصفیه آبشیرینکن و کل فضای آنجا را منهدم کند.
او به دلیل تسلطی که روی سیستم برق آنجا داشت، همین کار را کرد و چون اسم واقعیاش را هم به آنها نگفته بود، بعدازاینکه عملیات را انجام داد، از آنجا بیرون آمد و پولهایی را هم که از آنها بابت چند ماه کارش طلب داشت، نگرفت.
منبع:
اردستانی، حسین، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: راه؛ دوران مبارزه، بحران گروههای سیاسی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۳۹۹، صفحات ۱۶۸، ۱۶۹، ۱۷۰، ۱۷۲، ۱۷۳، ۱۷۶، ۱۷۷، ۱۷۹، ۱۸۰، ۱۸۳، ۱۸۴، ۱۹۴، ۱۹۵، ۱۹۷، ۱۹۸، ۱۹۹، ۲۰۰