اکبر عنایتی گفت: حسین آقایی مجروح شد. ناگهان تیری به سرش اصابت کرد. من بلندش کردم و به بچهها گفتیم: حسین آقایی هم شهید شد. یکلحظه در حین هوش و بیهوشی سرش را بلند کرد و از آقای نصر عذرخواهی کرد و گفت: آقا مصطفی حلالم کن.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، هدف از اجرای عملیات والفجر ۴ که از تاریخ ۱۳۶۲/۷/۲۷ الی ۱۳۶۲/۸/۳۰ به طول انجامید، تصرف دره شیلر بود که در این صورت معابر ورودی عناصر ضدانقلاب از عراق به ایران مسدود میشد.
این عملیات با فرماندهی سپاه و ارتش در دو محور بانه و مریوان انجام شد و درنتیجه آن، اغلب ارتفاعات موردنظر در هر دو محور به تصرف درآمد، لیکن براثر پاتکهای دشمنروی قلههای کانی مانگا، برخی از قلههای آن ارتفاع دستبهدست شد و در نهایت در اشغال دشمن باقی ماند.
درعینحال، این عملیات با نتایجی همچون آزادسازی، تصرف منطقه وسیع دشت شیلر و در نتیجه انسداد تعدادی دیگر از معابر مهم تردد ضدانقلاب و نیز اشراف خودی بر شهر پنجوین و چندین روستای عراق پایان یافت.
روایت اکبر عنایتی
اکبر عنایتی سرهنگ بازنشسته سپاه پاسداران میباشد که پایان دوره آموزش سربازی وی در ارتش همزمان با شروع جنگ و اعزام وی به جبهه جنوب است.
وی به دلیل ارتباط و علاقهای که با نیروهای سپاه داشته، بعد از پایان خدمت به لشکر ۱۴ امام حسین (ع) میپیوندد؛ و در عملیاتهای مختلفی شرکت میکند.
وی در بخشی از کتاب خاطرات خود به نام «زندگی به سبک عاشقی» به بیان اتفاقات و حوادث مربوط به عملیات والفجر ۴ پرداخته که به مناسبت سالروز این عملیات، قسمت اول آن منتشر میشود:
گفتند باید بهطرف مریوان برویم. بچههای اطلاعات از قبل برای شناسایی رفته بودند. یک روز ما را جمع کردند و با تویوتا به راه افتادیم. دو خودرو، از ماشینهای تأمین، با دوشکا از جلو و عقب حرکت میکردند. خودمان هم مسلح بودیم.
از طرف مریوان به سمت ارتفاعات قوچ سلطان رفتیم و آنجا را تا حدودی رصد کردیم. سمت چپ قوچ سلطان، شهرک کوچکی بود که روبروی آنهم پنجوین قرار داشت. گفتند قرار است اینجا عملیات شود.
گردان ما را به منطقه چاله سبز بردند. مدتی در چاله سبز ماندیم. نمیدانم چرا عملیاتی که قرار بود انجام بدهند، آرامآرام به تأخیر افتاد. شاید به این نتیجه رسیدندکه باید ابتدا مرز را تأمین کنیم و امنیت آنجا را به دست بیاوریم و جاسوسها را بشناسیم و جلوی رفتوآمد آنها را بگیریم.
با توجه به اینکه در منطقه سورن و چاله سبز، تردد جاسوسها و قاچاقچیها خیلی زیاد بود، قسمتی از ارتفاعات و درون شیارها را که محل تردد بود، برای پدافند انتخاب کردند پدافند آنجا هم پدافند زنجیرهای نبود. بهصورت نقاط اتکا پدافند میکردند.
روی هر نقطهای، یک دسته به نسبت نیازی که داشت، قرار میدادند. اتفاقاً گروهان ما را به منطقه سورن مأمور کردند که روزهای اول به سبب ارتفاع خیلی بلندی که داشت و جنگلی بود، تدارک آنجا واقعاً سخت و دشوار انجام میشد.
سقایی فرمانده لشکر
ما هر چهلوهشت ساعت یکبار میآمدیم، دو عدد دبه آب و مقدار ناچیزی جیره غذایی که معمولاً هم بهصورت کنسرو بود تحویل میگرفتیم و برمیگشتیم. غذای گرم بهندرت میدادند.
من با چشم خود دیده بودم، بچهها هم میگفتند که چندین بار آقای (حسین) خرازی، دبه آب را روی دوش گذاشته و از آن ارتفاع بالابرده بود و با همکاری تعدادی از بچهها این کار را انجام داده بود.
وضعیت دشواری بود. شبها خیلی سرد بود. روزها هم خیلی گرم و آفتاب آنجا زلال و سوزان بود. به هر نفر یک کیسهخواب داده بودند. بچهها داخل کیسهخوابها استراحت میکردند. البته سرهایشان را داخل کیسهخواب نمیکردند؛ چون باید برای حمله ناگهانی دشمن، آمادگی و هوشیاریشان را نگه میداشتند.
شبها دو یا سه نگهبان میگذاشتیم. راه جاسوسها و قاچاقچیها تقریباً بستهشده بود؛ چون از داخل شیارها که میرفتند، صدایشان میآمد. درمجموع منطقه برایشان ناامن شده بود.
مدتی آنجا بودیم که کمکم طرحهای عملیاتی را دادند و ارتش را جایگزین ما کردند و گفتند که این ارتفاعات و پدافندش را تحویل بدهید و برگردید.
دوباره به چاله سبز برگشتیم و سازماندهی شدیم و در همان منطقه استراحت کردیم تا برای عملیات آماده شویم. یک یا دو روز طول کشید. شناساییهای لازم را انجام دادند.
آبان ماه بود که شبی به گردان ما گفتند باید برویم و ارتفاعات کلهقندی را پس بگیریم. قبل از آن گردان امام حسین (ع) رفته بود و شناساییهای لازم را انجام داده بود.
بعدازآن، گردان ما را برای شناسایی بردند. ما از جاده گرمک تا نزدیک کلهقندی رفتیم. من با حاج مصطفی نصر (فرمانده گردان) و کادر گردان برای شناسایی رفتیم و این ارتفاع را شناسایی کردیم. بچههای کادر گردان همگی همرأی شدند و گفتند که اینجا برای انجام عملیات مناسب نیست. ارتش عراق کاملاً مشرفبه آنجا بود و عبور از آن خیلی سخت به نظر میرسید.
به آقای نصر گفتم و ایشان هم با من همنظر بود ولی گفتند با آقای خرازی در میان میگذاریم. حسین آقا فکری کردند و گفتند: نه باید عملیات کنیم. نظرشان این بود که چون این منطقه را فرماندهی کل سپاه دستور دادند که باید عملیات شود و شناسایی هم انجامشده، پسازاین نظر مشکلی ندارد. بچهها این جمله را هم به حسین آقا گفتند که ما ذرهای ترس در وجودمان نیست و حتی اگر دستور بدهید ما خودمان دهپانزده نفر همینالان در روز هم میرویم و عملیات میکنیم؛ اما اگر مقداری صبر کنیم، بهتر است.
حسین آقا گفتند که تا فردا شب خبر قطعی به شما میدهم. فردا شد و گفتند که عملیات باید انجام بشود و باید حرکت کنید.
پودر رختشویی بهجای نمک در غذا!
ظهر برای ناهار به بچهها گوشت و لوبیا یا همان آبگوشت دادند. ظاهراً داخل غذا، خواسته یا ناخواسته، بهجای نمک، پودر رختشویی ریخته بودند! دیروقت هم ناهار آوردند. بچهها بلافاصله باید سوار میشدند تا شب به منطقه برسند.
ناهار را سریعاً خوردند. مایلرها را آوردند و بچهها پشت مایلرهاسوار شدند و حرکت کردیم. حدود سی یا چهل کیلومتر راه بود.
من داخل تویوتا بودم. در ابتدا احساس کردم دلم مقداری درد میکند. کمکم شکمدرد من شدت گرفت. به راننده گفتم که اگر جایی فرصت شد، یکلحظه بایستید تا برای قضای حاجت بروم. راننده گفت: آقای عنایتی، اتفاقاً منم میخواستم همین رو بگم.
لغو عملیات به دلیل مسمومیت رزمندگان!
در همین وضعیت که داشتیم صحبت میکردیم، یکدفعه دیدم حاج اصغر صبوری که آن موقع مسئول تدارکات لشکر بود، برخلاف جهت ما با یک تویوتا داشت از منطقه برمیگشت. وقتی مرا دید، گفت: آقای عنایتی، گفتم بله. گفت: حال بچه هاتون بد نشده؟ گفتم: از چه نظر؟ گفت: مثلاً مسمومیتی، چیزی پیش اومده باشه! گفتم: نمی دونم؛ ولی خودم خیلی دلم درد می کنه، راننده هم همینطور. دیگه طاقتمون داره تموم می شه.
گفت: ستون را دور بزنین و برگردین، عملیات لغو شده! من یکلحظه پایین آمدم تا ستون را کنترل کنم که دیدم نیروها، توی مایلرها اوضاعشان بد شده است و نتوانستهاند جلوی خودشان را بگیرند. کف کامیونهای مایلر مثل لجنزار شده بود. مایلرها پشت سر ما ایستاده بودند. بچهها میخواستند پایین بیایند که آمدنشان هم مشکل بود. بههرحال خودشان را پایین انداختند. فریاد و شیون از دلدرد سر داده بودند.
بالاخره تا پاسی از شب توانستیم جمعشان کنیم و ماشینها را برگردانیم. از طرفی هم بعضی از بچهها میگفتند که قضا و قدر بوده که ما امشب برای عملیات نرویم. از قضا، فردای آن روز هم مشخص شد که عراق آمادگی کامل برای دفاع داشته است.
چند روزی به ما استراحت دادند. دوباره برای شناسایی رفتند و این بار قرار شد از طرف پنجوین برویم. یک گردان بردند که آقای یادگاری فرماندهشان بود. گویا آن زمان نامش گردان امام سجاد (ع) بود. آقای یادگاری ابتدا موفقیت خوبی داشتند. در منطقه بخشی بود که یک گردان میرفت و گردانهای بعدی باید پشتیبانی میکردند. ایشان رفتند و خط را هم شکستند.
من همان شب پیش حاج حسین خرازی بودم. ایشان با چند نفر از بچههای دیگر، داخل یکی از نفربرهای ام ۱۱۳ بودند. من کنار نفربر ایستاده بودم. صدای درگیری میآمد. آقای یادگاری پشت بیسیم گفت: ما الآن شروع میکنیم و شهید خرازی تکبیر را گفتند و عملیات را شروع کردند. موفق هم شدند و تا نزدیکیهای صبح طول کشید.
صبح بچهها در محاصره افتادند و گردانهای بعدی نتوانستند تا شب برای نجات آنها بروند. شب بچهها رفتند و آن قسمت را دوباره آزاد کردند و شهدا را آوردند. حدود سی تا چهل جنازه آوردند.
مدتی گذشت. قرار شد به سمت راست کلهقندی برویم. ارتفاعی بود که به سنگ معدن معروف بود. این منطقه را شب قبلش، یکی از گردانهای لشکر ۴۱ ثارالله گرفته بود. البته بعد از محاصره، دوباره عقبنشینی کرده و تعداد زیادی شهید داده بودند. دستور داده شد که باید بروید و آنجا را بگیرید.
مجروحیت
ساعت دو یا سه نیمهشب بود که رفتیم. مدام مینشستیم و بلند میشدیم تا در کمین عراقیها نیفتیم. باید خیلی دقت میکردیم. با توجه به طولانی بودن مسیر، به صبح نزدیک میشدیم. همانطور که میرفتیم، ناگهان تیری شلیک شد و به ماهیچه پایم خورد. از کدام طرف بود، نمیدانم، چون فقط یک تیر بود که شلیک شد. تیر از زیر ماهیچه رد شده بود. آسیبی به استخوان نرسانده ولی آنقدر سوزش داشت و دردناک بود که احساس کردم پایم قطعشده است.
با کمک دست، پایم را بالا آوردم و با انگشت بهآرامی مقداری باند داخل زخم کردم و این دو تا زخم را که یک سر زخم اینطرف پایم بود و یک سرهم آنطرف، بستم. یکی از بچهها گفت: تو این تاریکی چیکار میکنی؟ گفتم: پایم زخمی شده! کسی فکر نمیکرد تیرخورده باشم. با همان پای زخمی راه افتادم.
بین فرمانده محور و فرمانده گردان به علت مشکلاتی که در حین عملیات بود، اختلاف افتاد که مثلاً تو نتوانستی و تو نکردی و اشتباه از تو بود و این حرفها! حسن آقایی، فرمانده محور عملیات، با فرمانده گردان؛ مصطفی نصر درگیر شده بودند.
منطقه طوری بود که ما باید عبور میکردیم و از اینجا به قسمت سنگ معدن میرفتیم. مسیر خیلی سخت بود. بچهها باید آهستهآهسته و دولادولا، بهسرعت از اینجا رد میشدند.
حلالیت در آستانه شهادت
گروهان ما مأمور تصرف ارتفاع بود و آن دو گروهان دیگر پشتیبان بودند. منطقه آنقدر وسعت نداشت که بیشتر از یک یا دو گروهان نیاز داشته باشد. ما تقریباً نیمی از گروهانمان را عبور دادیم. حسین آقایی هم اینجا مجروح شد. ناگهان تیری به سرش اصابت کرد. من بلندش کردم و به بچهها گفتیم: حسین آقایی هم شهید شد. یکلحظه در حین هوش و بیهوشی سرش را بلند کرد و از آقای نصر عذرخواهی کرد و گفت: آقا مصطفی حلالم کن.
درهرصورت، روی ارتفاع سنگ معدن رفتیم. عملیات کمکم به صبح کشیده شد. ما رفتیم و سنگ معدن را بهطور کامل پس گرفتیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود. تعدادی شهید شدند. سنگر محکمی آنجا نداشتیم، فقط تعدادی سنگرهای کپری بود که خود عراقیها با سنگ ساخته بودند.
دستور عقبنشینی
آتش دشمن هم شدیدتر میشد، طوری که گلوله جای گلوله میخورد. بیشتر گلولهها، خمپاره بود. آتش توپخانه هم وجود داشت؛ اما بیشتر، خمپاره میزدند. بعد هم هواپیما آمد و بمباران کرد. بچهها پایداری شدیدی کردند ولی قدرت مانور در منطقه محدود بود و آتش دشمن هم بسیار سنگین شد؛ طوری که آتش از زمین و هوا به سمت ما میآمد. هر گلولهای که به سمت ما میآمد، به همراهش صدها ترکش سنگ هم داشت که از صخرهها جدا و پرتاب میشد.
من خودم را به آقای نصر رساندم و گفتم آقای نصر، چهکار باید کنیم؟ گفت: هیچ راهی نداریم جز اینکه برگردیم. تماسی با حاج حسین خرازی برقرار کردند و آقای خرازی هم وضعیت را فهمیدند، گفتند که بچهها عقب بکشید و دستور آمد که تپه را ترک کنید. دستور عقبنشینی صادر شد و به پایین ارتفاع برگشتیم و همانجا مستقر شدیم. یک یا دو شب هم در قسمت پایین ارتفاع ماندیم ولی در نهایت نیروها را به عقب برگرداندند.
وقتی به بهداری رفتم دکتر گفت: آخه این پا رو چکارش بکنم تا عفونتش خوب بشه؟! نمیدانم چرا دردی نداشتم و راحت حرکت میکردم. بههرحال دکتر پایم را ضدعفونی و باندپیچی کرد.
ادامه دارد...
منبع:
- اطلس جنگ ایران و عراق، جمعی از نویسندگان، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم ۱۳۹۹، صفحه ۹۰
- هاشمی، علی، زندگی به سبک عاشقی، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، ۱۴۰۱، صفحات ۱۰۳، ۱۰۴، ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۰۷، ۱۱۰، ۱۱۱، ۱۱۲، ۱۱۳، ۱۰۸، ۱۰۹