راوی پیشکسوت دفاع مقدس که کار روایتگری را با همراهی سردار مرتضی قربانی در عملیات فتحالمبین شروع کرده است، ضمن بیان خاطراتی شیرین از اولین برخورد با فرمانده لشکر 25 کربلا، درباره دغدغه راویان برای حفظ اسناد جنگ، گفت: اسناد و نوارها را ریختم داخل کولهپشتی و یک تیانتی هم گذاشتم کنارش که هرجا بعثیها خواستند ما را بگیرند، آن را منفجر کنم!
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه، محسن محمدی معین در حاشیه دومین نشست صمیمانه و فصلی راویان پیشکسوت دفاع مقدس که به همت این مرکز و با حضور سردارسرتیپ پاسدار رمضان شریف رئیس این مرکز ، سردار سرتیپ پاسدار مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا در دفاع مقدس و شماری از راویان جنگ تحمیلی برگزار شد، درباره نحوه ورود خود به عرصه روایتگری جنگ اظهار کرد: من عضو رسمی سپاه بودم و ستاد مرکزی سپاه با دستور آقا محسن (رضایی) تصمیم گرفت که ستاد در خدمت جنگ قرار گیرد؛ تدبیر دفتر سیاسی سپاه این شد که نیروهایی از همه بخشهای دفتر سیاسی در عملیاتها تقسیم شوند و کار راویگری را آغاز کنند.
اصلاً تو چرا آمدی جبهه؟!
محمدی معین با بیان اینکه آقای قربانی در ابتدا با حضور راوی در کنار خودش موافق نبود، ادامه داد: او فکر می کرد این کارها برای نفسانیت است و ما برای خدا کار میکنیم؛ ما قهرمان جنگ نیستیم و قهرمان واقعی بسیجیها و نیروهای مردمیاند. راوی هم میتواند بعنوان تکور به خط برود و مؤثرتر باشد؛ یعنی اینکه مباحث ثبت و ماندگار شود ابتدای کار در ذهن فرماندهان نبود. بعلاوه آن زمان بین بچههای جنگ تلقی خاصی از بچههای ستادی بود. آقا مرتضی روز اول که به او معرفی شدم با اخم سرتا پای من را برانداز کرد و با لهجه اصفهانی گفت «شما با این نیمچکمه بلند شدی اومدی جبهه که چیکار کنی؟ اینجا بازی نیستا جدیه! فک نکنی نمایشه» با لحنی این حرف را زد که یعنی تویِ بچهسوسول چرا آمدی جبهه!
این راوی پیشکسوت با بیان خاطرهای عجیب از اولین آزمون پذیرش بعنوان راوی از سوی فرمانده لشکر (در آن زمان تیپ) 25 کربلا گفت: آقامرتضی گفت باید امتحانت کنم؛ سوارم کرد و برد وسط بیابان برهوت که تا شعاع چندکیلومتری هیچکس نبود و گفت « اینجا یه سنگر فرماندهی میزنی، بعد از سه روز میام دنبالت؛ اگر سنگر آماده بود میتونی بیای تو جلسات »؛ حتی یک بیلچه یا قمقمه آب هم به من نداد و رفت! سه روز بعد رأس همان ساعت آقامرتضی آمد و سنگر فرماندهی هم آماده بود و اتفاقاً در همان سنگر دستور عملیات فتح المبین داده شد.
انگار ایران برای ساختن این سنگر جمع شده بود!
معین با اشاره به «امدادهای غیبی» در رابطه ساخت با این سنگر گفت: بعد از رفتن آقامرتضی مدتی راه رفتم در یک سنگر تانک که چندصرمتر آنطرفتر بود نشستم و نیمساعتی گریه کردم! بعد دیدم از اطراف ده دوازده نفر که هر کدام از یک شهر بودند آمدند - یزدی و آبادانی و کاشانی و خرمآبادی و ... بین آنها بود؛ انگار ایران آنجا جمع شده بود - هنوز نمیدانم آقامرتضی آنها را فرستاده بود یا کار خدا بود؛ گفتند اینجا چه میکنی که ماجرا را برایشان گفتم و شروع کردند به کمک برای ساخت سنگر. جوان یزدی که معماری خوانده بود نقش فرماندهی گرفت و من و باقی نفرات هم کار یدی کردیم و یک سنگر فرماندهی تمام و کمال با ویژگیهای اساندارد ساخته شد که قسمت مخابرات، طرح و برنامه، فرماندهی نمازخانه و پیچهای ترکشگیر و... داشت و آقای قربانی بعد از سه روز که آمد، سنگر را دید و تایید کرد و من بعنوان راوی ایشان شروع به کار کردم. امداد غیبی دیگر هم شب عملیات بود؛ دقیقا زمانی که تمام فرماندهان گردانها و گروهانها و خود آقامرتضی برای توجیه عملیات داخل همین سنگر بودند، یک توپ 155 اتریشی روی سنگر اصابت کرد اما خوشبختانه برای کسی اتفاقی نیفتاد.
این چه کاری است که ما داریم میکنیم!
وی با بیان یک خاطره طنزآمیز از اولین روز همراهی خود در مقام راوی با فرمانده تیپ 25 کربلا گفت: با آقامرتضی آمدیم به دشت عباس که مقر تیپ بود و آنجا چادر زده بودیم. ساعت سه نصف شب دیدم آقامرتضی چفیهاش را بقچه کرده و زده زیر بغلش و میرود. گفتم حتماً به جلسه مهمی میرود و من هم باید بروم. دنبالش رفتم و گفتم من هم با شما میآیم. گفت «حالا برو دیگه؛ کجا میای؟» گفتم همه راویها اینهمه جلسات را ضبط کردهاند و من چیزی ضبط نکردهام و باید بیایم. گفت «حالا برو بعداً؛ من الان اونجا نمیرم». گفتم «نه باید بیام»! از من اصرار واز او انکار که بعد فهمیدم ایشان داشت میرفتم حمام!
این راوی پیشکسوت دفاع مقدس درباره مهمترین چالشهای کار روایتگری توضیح داد: مهمترین چالشی که همه ما داشتیم، این ذهنیت بود که این چه کاری است که ما داریم میکنیم! در حالی که همه بچهها با دشمن میجنگند و شهید میشوند، یا هرکس وظیفهای انجام میدهد ما یک کاغذ و قلم و یک ضبط صوت به دست گرفتهایم. به همین دلیل برخی از راویها اولین فرصتی که پیدا میکردند که بتوانند به نیروهای عملیاتی بپیوندند، ابزار خود را واگذار میکردند و میرفتند. نمونهاش در عملیات فتحالمبین بود که عراقیها قبل از شروع عملیات پاتک زده بودند؛ من حسین سعادتی را که راوی شهید کاظمی بود دیدم؛ گفت خوب شد تو را دیدم معین! این دفترچه و ضبط را بگیر، من باید یک مجروح را به بیمارستان صحرایی برسانم که عمل شود. تو برو به جای من ضبط کن!
وی ادامه داد: چالش دیگر ما - گذشته از تحمل نابردباری فرماندهان با خودمان و دیگران - این بود که بچههای اطلاعات عملیات از حضور راویها ناراضی بودند و میگفتند مسائلی که ما مطرح میکنیم سری است، اما کار راویها طبقهبندی ندارد؛ حضور ما برایشان بسیار سنگین بود اما تلاش آقای باقری، آقای رشید و آقای شمخانی در توجیه فرماندهان برای الزام برای حضور راویها بسیار مؤثر بود اما مهمتر از همه حمایت شخص آقامحسن رضایی خیلی در جاافتادن راویها در سطح قرارگاههای بالاتر مؤثر بود. وقتی فرماندهان می دیدند که از طرف این افراد با راویها با احترام زیادی برخورد میشود، آنها هم با ما راه میآمدند.
همراهی با فرماندهان مثل آموزش ضمن خدمت بود
محمدی معین درباره مراقبت فرماندهان از راویان نیز گفت: همراهی ما با فرماندهان برای ما به نوعی آموزش ضمن خدمت بود؛ در عملیات فتحالمبین آقامرتضی گفت «دارم میرم خط میای؟» گفتم «باید بیام دیگه!» در کانال پشت سر ایشان روی جنازه عراقیها میدویدیم که با طلوع آفتاب گفت «صبحونه خوردی»؟ پیش خودم گفتم حالا صبحانه از کجا می خواهد بیاورد؟! آقامرتضی خم شد روی جنازه یکی از عراقیها، دست کرد در جیبش و بسته مواد غذایاش را که بسته کاملی هم بود باز کرد و خرما و بادامعسلی بیرون آورد و شروع کردیم به خوردن. هرکدام یک طرف کانال ایستاده بودیم که ناگهان به من گفت «بیا اینطرف کانال کنار من وایستا». گویا او متوجه صدای سوت موشکی شده بود که من اصلاً نشنیده بودم و بعد از اینکه به آن طرف کانال رفتم، یک گلوله تانک درست خورد بالای جایی که من ایستاده بودم!
افتخارِ امانتداری!
راوی پیشکسوت دفاع مقدس درباره حساسیت بالای اسناد و تعهد بالای راویان برای حفاظت از اسناد و نوارها نیز گفت: من راوی قرارگاه رمضان شدم و با آقای ذوالقدر به داخل خاک عراق رفتیم. با جلال طالبانی و آقای محمد جعفری و معارضان عراقی بودیم و... و اسنادی که به دست ما می رسید جنبه بکلی سری داشت. من با عقل خودم برای حفظ اسناد کاری کردم که هروقت به آن فکر میکنم خندهام میگیرد!
محمدی معین ادامه داد: ما باید 120 کیلومتر داخل خاک عراق می رفتیم؛ داخل کرکوک یا سلیمانیه و... چون مقرمان آنجا بود. بعد از عملیات فتح 5 بود که دشمن متوجه نفوذ ما شد و ما را محاصره کرد و سیاست «عرض المحرقه» را در پیش گرفت و حزب بعث با محاصره غذایی منطقه، مردم خودش را شکنجه داد. بعد از محاصره، قرار شد ما برگردیم ایران و برای برگشت باید کوهها و دشتهای زیادی را طی میکردیم که بیشترش هم پیاده بود؛ من اسناد و نوارهای خاصی که از عملیات فتح 5 داشتم (مثلاً آقای جلال طالبانی پیام مخصوص داده بود برای آقامحسن رضایی و محسن رفیقدوست و آقای هاشمی و آقای خامنهای و تأکید کرده بود اینها را «کاک محسن» یعنی من، ببرم برای این آقایان) اینها را ریختم داخل کولهپشتی و یک تیانتی هم گذاشتم کنارش و یک ماسوره الکتریکی هم به آن وصل کردم و گذاشتم در جامانه لباس کردیام، با این هدف که هرجا بعثیها ریختند سرمان و خواستند ما را بگیرند، آن را منفجر کنم! اما فکر این را نکرده بودم که اگر کسی دنبالم نبود و لیز خوردم و تصادفی این اسناد منفجر شد، هم اسناد از بین میرود و هم خودم! یعنی از لحظهای که نوارها را تهیه میکردیم این دغدغه را داشتیم که چطور حفظش کنیم.
محسن محمدی معین در پایان گفت: این را بعنوان یکی از ستارههای درخشان دوران دفاع مقدس و کار راویان بگویم که بحمدالله از این همه اسنادی که تهیه شد، هیچکدام لو نرفت، هیچکدام به دست دشمن نیفتاد، هیچکدام باعث افشاگری در محافل ضد انقلاب نشد و هیچکدام از راویان بحمدلله از خط انقلاب و خط امام خارج نشدند و این برای خود من یک افتخار است.