شهید بروجردی اول خرداد 1362 به شهادت رسید. او چند روز قبل از شهادتش در جلسهای توجیهی، برای جمعی از رزمندگان سپاه در کردستان، ضمن یک سخنرانی، نکاتی را بازگو کرد که بسیار شنیدنی است.
شهید بروجردی اول خرداد 1362 به شهادت رسید. او چند روز قبل از شهادتش در جلسهای توجیهی، برای جمعی از رزمندگان سپاه در کردستان، ضمن یک سخنرانی، نکاتی را بازگو کرد که بسیار شنیدنی است.
همزمان با سیوهفتمین سالگرد شهادت مسیح کردستان، سخنرانی شهید بروجردی که طبق قرائن در نیمهی دوم اردیبهشت سال ۶2 در ارومیه، ایراد گردیده است، تقدیم علاقهمندان می شود.
همهی سعی و کوشش دشمنان انقلاب اسلامی بر این بود که در مقابل روحانیت یک جناح و یک جریانی درست کنند که بعداً بتوانند این انقلاب را از داخل دچار فروپاشی کنند. به عنوان نمونه «بنیصدر»، اوّل سعی کرد «پایگاه مردمی» پیدا کند، بیاید به عنوان «دفاع از انقلاب» مطرح شود؛ بعد رشد پیدا کند و بعد یواشیواش با پشتیبانی خارجیها بیاید روی کار که به خواست خدا موفق نشدند و سبب همهی این عدمموفقیّتهایشان این بود که ملّت گوش به فرمان امام خمینی در جمیع احوال بود.
مثلاً آنجایی که امام نفرمودند که بنیصدر را کنار بگذارید، یا از کار برکنارش کنید، یا نفرمودند به او فشار بیاورید یا دشنامش بدهید، یا گوش به حرفش ندهید، مردم برخلاف فرمان امام کاری نکردند. خیلیها بودند که میدانستند بنیصدر آدم خائنی است یا احتمال میدادند قصدهای خیلی بدی دارد، ولی چون امام دستوری صادر نفرموده بودند، اکثراً «گوش به فرمان» متابعت کردند.
درنتیجه، همین اطاعت از امام و رهبریِ خردمندانهی امام، عامل بزرگی شد که توطئه های داخلی یکی پس از دیگری افشا شود و از بین برود که جدیدترین توطئهشان هم مسئلهی حزب توده بود.
این که جمهوری اسلامی آنها را شکست داد یک مسئله است، این که چنان شکستی به آنها داد که هر کدام از این عوامل «اقرار» کردند مسئلهی مهم دیگری است. بعضی از اعضای حزب توده، بیست و چهار سال در زندان شاه بودند و زیاد اقرار نکردند ولی اکثر آنها به محض اینکه در نظام جمهوری اسلامی دستگیر شدند و بَعد، منطق و قدرت جمهوری اسلامی را دیدند، آمدند و به گناهان خودشان اقرار کردند و به پوچیِ منطق خودشان پی بردند.[1]
منافقین و نیروهای مارکسیستی بخصوص حزب توده، همه، همینطور رسوا شدند.
بعد از آغاز دسیسههای گروهکها، مسئلهی عراق جلو آمد که عراق هم در مجموع هدفش اصلاً این نبود که بیاید لب مرز بایستد و فقط کُری بخواند؛ از همان اوّل هدفِ عراق این بود که حکومت اسلامی را ساقط کند؛ حرفِ دلشان این بود: «ما با یک حرکت، خوزستان و یکسری جاهای نفت خیز را میگیریم و به کمک بنیصدر و امثال آنها حکومت را ساقط میکنیم».
عراق همان اوّل که حمله کرد در گِل ماند و نتوانست جلو بیاید. بچههای ما با صبر و استقامت جلوی آنها را در خونینشهر و خوزستان گرفتند که درود میفرستیم به شهدای خوزستان؛ همان شهدایی که حدود بیستوپنج روز ارتش صدام را در خونینشهر نگه داشتند.
ما نیرویی در خونینشهر نداشتیم که با عراق بجنگیم ولی همین که حدود بیستوپنج روز، پیشروی نیروی نظامی عراق، در منطقه متوقف شد، عامل بزرگی شد که جمهوری اسلامی بتواند حداقل در دزفول، در اهواز و در جاهای دیگر خودش را سفت نگه دارد و اگر آن مقاومت در خونینشهر نمیشد، شاید همان اوایل، عراق صددرصد دزفول و امثال آن را میگرفت و این مقاومتها بود که عراق را وادار به شکست کرد. بعدها جمهوری اسلامی با سازماندهیای که کرد و با نیروهایی که به صحنه آورْد، قادر شد ضربات محکمی به عراق بزند؛ طوریکه الآن تقریباً عراق یک نیروی شکست خوردهای است ولی باید این جریان سرانجامش به لطف خدا به یک فتح نزدیکی برسد؛ انشاءالله.
ازجمله دشمنیهای دیگر بیگانگان با ما، همین مورد کردستان است.
کردستان، از همان اول پیروزی انقلاب اسلامی یکی از آن مسائلی بود که مورد بهرهبرداری دشمن واقع شد. البته این اقدامِ دشمن در منطقه، موضوع تازهای نیست و قبلاً هم این کار را کردهاند. «ایران»، «عراق» و «ترکیه» هر سه مناطق کردنشین دارند. آمریکا همیشه از این جریانِ کردستانات در منطقه به نفع اهداف خودش استفاده میکرده است. یعنی هروقت هر رژیمی در هر یک از این کشورهایی که «کردستان» داشتند، روی کار میآمد و آمریکا با آن مخالف بود، وقتی میخواست آن رژیم را به زانو دربیاورد، اول در کردستانِ آن کشور به نارضایتیها دامن میزد و یکسری ناراضی مسلّح درست میکرد تا حکومت مرکزی تضعیف شود و به آنچه آمریکاییها میخواهند تن بدهد. مثلاً اگر هدف آمریکا، وارد کردن فشار به رژیم عراق بود، یکسری از کردها را علیه عراق وادار به شورش میکرد و اگر منظورشان تضعیف رژیم ایران بود یکسری کردها را علیه ایران که از طرف عراق حمایت و پشتیبانی میشدند وادار به شورش میکرد.
آنچه در انعقاد «قرارداد 1975 الجزایر»[2] بین شاه و صدام رخ داد، از همین دست بود. همینکه آمریکاییها و شاه به خواستهای خودشان در مورد عراق رسیدند همان کُردهایی را که از طریق ایران در جنگ علیه عراق حمایت میشدند، وادار به عقبنشینی از عراق کردند، بعد هم آنها را در ایران پراکنده نمودند.
آمریکا، در مجموع در کردستان، اقداماتش را با همین انگیزه ـ یعنی استفاده از کُردها به عنوان یک اهرم فشار ـ دنبال کرد و برای رسیدن به خواستههایش یکسری نیروها را سازمان داد. در کردستان همیشه بالاخره یک مسئلهای مطرح بوده که موجب میشده کسانی در این صحنه، ناراضی و فعّال باشند. منتهی این نیروها انگیزههای متفاوتی داشتند. گروهی از آنها صادقانه خواستههایشان را مطرح میکردند و یکسری هم وابسته بودند. تقریباً همهی سران کُرد، وابسته به اجانب بودند.
وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، همان نیروها دوباره فعّال شدند و با این حرف کُردها را جذب کردند که: «ما همه کُردیم و تحت ستم بودهایم و حالا بعد از مدّتی طولانی میخواهیم مستقل باشیم و به سرنوشت خودمان حاکم بشویم.» حرف اوّلشان همین بود، چون شعار جذّابی بود. در کردستان تودهی مردمشان عوام هستند و سریع تحت تاثیر شعارها قرار میگیرند و از نیّات و اغراض فاسدی که پشت صحنه، در کار است، خبر ندارند، حرف اینها را گوش کردند و پذیرفتند. گفتند: «اینها حرف غیرحسابی که نمیزنند؛ سخنشان منطقی است؛ میگویند ما کُرد هستیم و میخواهیم سرنوشتِ خودمان را خودمان رقم بزنیم و خودمان برای خودمان تصمیم بگیریم.»
بعد خطاب به رزمندگان و کسانی که برای حفظ کردستان و جلوگیری از تجزیهی آن، از جاهای مختلف کشور مثلاً از تهران و اصفهان و تبریز و یزد و جاهای دیگر به کردستان آمده بودند، گفتند: «شما که از جاهای دیگر، به کردستان آمدهاید حرفتان چیست؟!»
از طرفی سران گروهکها چون فهمیده بودند که مردم کردستان، مذهبی هستند، دیدند باید پشتیبانی روحانیت کردستان را داشته باشند تا به نفع آنها فتوا بدهند، این شد که «شیخ عزّالدّین حسینی»[3] را به عنوان «رئیس هیأت نمایندگی خلق کُرد» انتخاب کردند.
بعد هم برای او جایگاه رهبری درست کردند و خطاب به مسئولان و مردمی که دوستدارِ انقلاب اسلامی بودند، گفتند: «شما یک رهبر دارید به اسم امام خمینی، ما هم یک رهبر داریم به اسم عزّالدّین!» سران ضدانقلاب سعی کردند این موضوع را برای کردها جا بیاندازند که آنها هم یک رهبر عالِم و مسلمان دارند! با همین حقّه توانستند یکسری نیرو برای خودشان جذب کنند. البتّه جاهایی مثل پاوه که روحانیتش بیدار بود تحت تأثیر آنها قرار نگرفت ولی جاهای دیگر تحت تأثیر قرار گرفتند و جذب آنها شدند.
بعد هم شروع کردند به حمله به پادگانها. میگفتند الآن که جمهوری اسلامی میخواهد ارتش را از کردستان بیرون ببرد، مثلاً میخواهد لشکر 28 را از سنندج خارج کند، بهترین فرصت برای حمله به ارتش و تصرّف سلاحهای ارتش است. البته خودشان هم سلاح داشتند ولی با همین تحلیل و همراه با جنجال، جمعی را تحریک نمودند و به پادگانهای ارتش حمله کردند تا امکانات بیشتری هم به دست بیاورند. بعد از حمله به پادگانها، دولت از ارتش دفاع کرد و یکسری عناصر ضدانقلاب را کنار زد.
ضدانقلاب که این برخورد را دید، به منظور جذبِ نیروی بیشتر شروع به ترویجِ القائات نادرستی بین مردم کُرد کرد؛ مثلاً به هر کسی که در حملهی به یک مقرّ نظامی شرکت کرده بود میگفت: «چون تو یک بار به ارتش حمله کردهای، اگر ارتش یا سپاه تو را بگیرد اعدامت میکند!» به این ترتیب با دروغ و نیرنگ و وحشتآفرینی، آرامآرام عوامل ناراضی را در کردستان زیاد کردند.
این بود که وقتی ما وارد کردستان شدیم، با یک جریانی به اسم «جریان مقابلهی کردستان» روبهرو شدیم. ما چون آشنا با عملکرد ضدانقلاب و القائات او به مردم نبودیم، اصلاً نمیدانستیم قضیه چیست، ولی ضدانقلاب سعی میکرد هرطور شده، مردم را با خود همراه کُنَد.
البته از همان اوّل، عناصری از هواداران انقلاب اسلامی بودند که متوجّه این موضوع شدند و سعی زیادی هم شد که بین مردم و نیروهای مسلّح ضدانقلاب تفکیک قائل شویم ولی چون تحریک مردم توسّط ضدانقلاب زیاد بود و گروهی از مردم تحت تأثیر شعارهای دروغین گروهکها قرار گرفته بودند، جنگیدن در کردستان مشکل شد. در این مقطع زمانی، مردم کُرد وقتی تظاهرات میکردند خیلی به صحنه میآمدند و ضدانقلاب هم سعیشان این بود که تا میتواند مردم را بفریبد و آنها را به صحنه بیاورد.
وقتی حضور مردم را دیدند، جسور شدند و به پاوه حمله کردند. یک حمله هم به پادگان مهاباد کردند و اسلحههایی را که آنجا بود، تصاحب کردند و پادگان را بکلّی خلع سلاح کردند. همچنین بعضی پاسگاههای ژاندارمری را گرفتند.
از اشتباهات دولت جمهوری اسلامی در آن سالها این بود که در جابهجا کردن و انتقال «نیروهای نظامی بومی منطقه»، سرعت عمل به خرج نداد، در حالی که ما بایست به سرعت، نیروهای نظامی بومی را از منطقه خارج میکردیم.
این نیروهای نظامی بومیِ منطقه، مثل ژاندارمری و ارتش، پیشِ خود این فکر را کردند که: «ما آمدیم یکبار از شاه محکم دفاع کردیم، بعد دیدیم شاه شکست خورد و رفت! برای دفاع از شاه، بعضی از همقطاران ما محاکمه و مؤاخذه شدند؛ حالا با این حزب دموکرات و کومله مواجه هستیم که به ما میگویند شما ضدّ خَلقی هستید! اگر چند وقت دیگر ارتش جمهوری اسلامی هم شکست خورد و رفت، تکلیف ما چه میشود؟ آنوقت دوباره به دست همین افرادی که به میگویند ضدّ خَلقی محاکمه میشویم. هم کُرد هستیم و نزد قوموخویش آبرویمان رفته و هم هیچ کار مثبتی نکردهایم.» این بود که بعضی از این نیروهای بومی از مقابل ضدّانقلاب فرار کردند و بعضیها هم اصلاً مقاومت نکردند و تن به خواستههای عناصر ضدّانقلاب دادند؛ مثلاً اگر طرف، صد قبضه اسلحه هم داشت، همه را تحویل میداد و در ازای آن مثلاً از «حزب دموکرات» رسید میگرفت. بعضی از کسانی که چنین کردند، آدمهای خوبی هم بودند، ولی میگفتند: «وقتی ضدانقلاب آمد سمت پاسگاه و با بلندگو شعار داد، تهدید کرد، تشکیلات خودش را به رخ کشید و ما را در محاصره قرار داد، دیدیم راهی غیر از این نداریم.» این شد که نیروهای بومی آرامآرام، همهی اسلحهها را در اختیار دشمن قرار دادند و سبب تجهیز بیشتر ضدّانقلاب شدند.
سعی دشمن بر این بود که با یک حمله به پاوه و تصاحب آنجا و بعد هم وصل آن به باختران[4] و بعد حملهی دیگری به سهراهیِ «نَقَده»، درمجموع کردستان را تجزیه کنند و این هدف اوّلیه آنها بود.
اینها پیش خود میگفتند جمهوری اسلامی که چیزی به اسم نیروهای مسلّح ندارد، یک ارتش دارد که الآن روحیهی جنگیدن ندارد، ژاندارمری هم که شرایط جنگ با ما را ندارد، سازمان دیگری هم وجود ندارد. آن روزها چیزی به نام «سپاه پاسداران» هم در کار نبود. سپاه تازه اوایلِ حیاتش بود و حداکثر تنها پانصد نفر عضو داشت. البتّه کمیتههای انقلاب اسلامی هم بودند، ولی تحلیل ضدّانقلاب این بود که: «اینها قادر نیستند با ما بجنگند.»
قاسملو میگفت: « اگر ما دویست نفر نیروی مسلح داشته باشیم، قضیهی کردستان را حل میکنیم.» این شد که با گروهی از افراد مسلّح حمله کردند و عامل قتلعامهای پاوه و مریوان و همچنین حملهی به پادگان سنندج شدند. در این بین، امام خمینی فرمانی صادر کردند که با آن فرمان یک ضربشست بزرگی به نیروهای دشمن در کردستان نشان داده شد و حسابِ کار دستشان آمد.[5] آنها مواجه شدند با ملّتی که اگرچه به لحاظ فنون نظامیگری چیزی نمیدانستند ولی توانستند با هجومی خیلی گسترده دشمن را عقب برانند؛ تعداد زیادی به پاوه رفتند و مثلاً یکباره حدود هزار نفر به مهاباد و همین تعداد به سردشت رفتند که اصلاً کسی قادر نبود تدارکات آنها را تأمین کند!
دشمن کنار کشید، یعنی به طور کلی عقبنشینی کرد و وارد دو نوع عملیات شد، یکی عملیات سیاسی دیگری هم عملیات نظامی.
از اشکالات ما این بود که سازمان و تشکیلات کارآمد نداشتیم و نیروی منظم جنگی نداشتیم، لذا در کردستان ضربهپذیر بودیم. بچّههای کمیته و سپاه میآمدند و مثلاً میرفتند روی یکی از ارتفاعات منطقه. این در شرایطی بود که به جهت نظامی ما نه میدانستیم «ارتفاعات» چیست، نه مفهوم «جنگ» را میدانستیم، و نه با مهارتهای اصولی «تیراندازی» آشنایی داشتیم. این میشد که دشمنِ کارآزموده میآمد و همان ارتفاعات را میگرفت و بچّههای ما را قتلعام میکرد. این ضرباتی که دشمن میزد، ضرباتِ دردناکی بود که خیلی بر مسئولان بالادست اثر میگذاشت.
دشمن در عملیات سیاسیاش به دولتِ وقت ـ که آن موقع نخستوزیر مهندس بازرگان بود ـ فشار زیادی آورد با کار سیاسی روی دولت بازرگان، نیروهایی را در آنجا متقاعد کرد که راه حلّ قضیهی کردستان، «نظامی» نیست، «سیاسی» است. اصلِ حرفشان این بود که: «اگر در کردستان، نظامی برخورد کنید هر چه هم بجنگید به نتیجه نمیرسید. باید با ما کنار بیایید.»
البتّه این طور نبود ولی دشمن این معنا را به نفع خود، در ذهنِ بعضیها جا انداخت و از کارهای اساسیای بود که دشمن شروع کرد و متأسّفانه به طور نسبی موفّق هم بود. آن موقع مصاحبههای مختلفی از جانب دولتمردانِ دولت بازرگان میشد که: «مسئلهی کردستان نظامی نیست!» و درواقع میخواستند عملاً بگویند که فرمان امام خمینی در بسیج مردم و عقب راندن دشمن با قدرت، اشتباه بوده است.
مردم کُرد با درک پایینی که دارند[6] وقتی به دولت نگاه میکردند حق داشتند که بگویند شش ماه دیگر این دولت ساقط میشود. چون نگاه میکردند به این که اولاً نیروی نظامی آن، نیروهایی بیتجربه و دچار هرجومرجاند. مثلاً بچّههای کمیته که به کردستان آمدند، اوّل مردم را خلع سلاح کردند. در حالی که بعضی از همین مردم کسانی بودند که مدّتها بود اسلحه به دست گرفته بودند و با حزب دموکرات میجنگیدند. بچّههای کمیته مردم مسلّح را تفکیک نکردند و یکسره همه را خلع سلاح کردند که اتّفاق نادرستی بود.
در نتیجه حتّی کسانی که از طرفداران ما بودند یا به سرعت از کردستان به تهران رفتند که مبادا توسّط عناصر ضدّانقلاب دستگیر شوند یا خود را دراختیار ضدّانقلاب قرار دادند.
مردم کُرد میدیدند که دولت مهندس بازرگان میگوید: «راه حلّ مسئلهی کردستان، نظامی نیست» ولی از طرف دیگر، میدیدند که آقای خلخالی به عنوان حاکم شرع در کردستان کسانی را اعدام میکند! برای مردم کُرد این اظهارات و اقدامات ضدّونقیض، اصلاً مفهوم نبود؛ میگفتند: «این دیگر چه دولتی است که مرکزیت و وحدت رویّه ندارد!» به این ترتیب به این نتیجه رسیدند که دولتِ موقّت، دولتی است که قادر نیست حاکمیت پیدا کند. این جمعبندی و بیاعتمادی به حکومت مرکزی، خود منشاء گرفتاریهای بسیاری شد. این نبود که مردم «به نفع دشمن» بکلّی از صحنه کنار بروند، بلکه «بیتفاوت» شدند. یعنی کسانی که طرفدار ما بودند، نظیر عشایر کردستان و قبایل کُرد به طور کلّی گفتند: «چون وضع دولت روشن نیست، ما صبر میکنیم.» هنوز هم بعضی نیروهای مردمی هستند که منتظرند تا در صورتی که ما اقتدار و حاکمیت کامل پیدا کنیم، به صحنه بیایند و صد در صد به نفع ما اسلحه دست بگیرند امّا چون هنوز وضعیت ما برایشان روشن نیست، به صحنه نمیآیند. اینها افراد باتجربهای هستند که جنگهای مختلفی را دیدهاند و نمیخواهند ریسک کنند. فقط منتظر هستند ببینند چه میشود.
مردم کُرد کاری به این نداشتند که ممکن است در دولت و حکومت، تفاوتهای چشمگیری وجود داشته باشد، ناخالصیهایی وجود داشته باشد، جمعی اهل «سیاسیکاری» باشند و برخی «مکتبی»؛ بعضی «مقیّد به احکام اسلام» باشند و گروهی کاری به اسلام نداشته باشند و درعینحال همه هم در یک دولت، فعّالیّت کنند! مردم کُرد نمیتوانستند این تفاوتها را بفهمند و فقط به این کار داشتند که این دولت، استقرار و قدرت پیدا خواهد کرد یا نه؟ البته به این جمعبندی رسیدند که دولت، برقرار نخواهد مانْد و قدرت پیدا نخواهد کرد.
کسانی هم که در کردستان از همان اوّل به نفع ما اسلحه دست گرفتند و جنگیدند نظیر «ایل منگور»، وقتی این وضع را دیدند دست زن و بچّه را گرفتند و به شهرهای بزرگ مثل تهران و ارومیه و مهاباد و جاهایی که برایشان امن باشد، کوچ کردند.
این شرایط مربوط به «درگیریهای اوّلِ کردستان» بود، بعد نوبت «درگیری دوم» شد. بعد از درگیریهای اوّل کردستان، دولت موقّت شروع به مطالعهی وضعیت کردستان کرد و جمعی با عنوانِ «هیأت حسن نیّت» آمدند و اوضاع را از نزدیک مورد بررسی قرار دادند و صحبتها شروع شد.
هیأت حسن نیّت در مجموع چه کرد؟ این هیأت آمد و گفت سه دسته از نیروهای ضدّانقلاب هستند که ما اینها را چون دارای پایگاه مردمی قوی میبینیم، برای مذاکره، به رسمیت میشناسیم: یکی قاسملو و حزب دموکرات، دیگری سازمان چریکهای فدایی خلق و سوم گروهک کومله، البتّه رئیس همهی اینها، یعنی عزّالدّین حسینی را هم به رسمیت شناختند.
دولت موقّت گفت اینها پایگاه مردمی دارند و اگر با اینها کنار بیاییم مشکل کردستان حل میشود.
داریوش فروهر ـ که نمایندهی دولت موقّت بود ـ وقتی به سنندج آمد، دید مردم تظاهرات میکنند و به شخص او فحش میدهند و درودشان را نثار «شورای خلقی سنندج» میکنند. او هم وقتی به تهران بازگشت، گفت: «من به سنندج که رفته بودم، صدهزار نفر علیه دولت تظاهرات کردند، خُب در این شرایط، ما دیگر چه داریم بگوییم؟ باید با اینها کنار بیاییم.» بعد هم با ضدّانقلاب کنار آمدند و به آنها تعهداتی دادند.
البتّه این اظهارنظرها و اعلام استیصال، ظاهر ماجرا بود، وگرنه در پشتصحنه، دست همهی اینها در یک کاسه بود، در باطن همهشان با هم بودند.
اعضای دولت موقّت نزد حضرت امام رفته بودند و از ایشان خواسته بودند که مسئولیّت حل معضل کردستان را به آنها بسپارند و اجازه دهند تا از مجرای سیاسی، مشکل کردستان را حل کند. دولت موقّت متعهّد شده بود که مسئله ی کردستان را حل کند. امام فرموده بودند اگر میخواهید در کردستان وارد شوید و صحبت کنید از موضع قدرت صحبت کنید.[7]
دولت موقّت اتمام درگیریها را در کردستان اعلام کرد امّا ضدّانقلاب تمام بچّههای ما را که در مهاباد و سنندج مسلّح بودند، قتلعام کرد، ضربات پیدرپی به ما زدند و بچّههایی را گروگان گرفتند یا به اسارت بردند. در این میان از کسی هم نمیشد توضیح خواست یا کسی را محاکمه کرد! مثلاً حزب دموکرات پاسخگو نبود که چرا خلاف قول وقراری که با دولت موقّت داشته و قرار نبوده به نیروهای نظامی حمله کند، چنین کرده است؟
ضدانقلاب در این مرحله شروع کردن به سر دادن شعارِ «ارتش برادر ماست، پاسدار دشمن ماست!» بعد هم شروع کردند به حملات نظامی متعدّد علیه پاسداران انقلاب اسلامی. کار که به اینجا رسید جمهوری اسلامی مجبور شد پاسدارها را با هلیکوپتر از کردستان خارج کند.[8]
ضدانقلاب با همراهی دولت موقّت، پاسدارها را که از کردستان خارج کرد، آمد سر وقتِ ارتش. چرا؟ چون در مرکز، قانون اساسی نوشته شده بود و مملکت به سمت انسجام پیش میرفت و همه چیز داشت حسابوکتابی پیدا میکرد. درمجموع قدرت جمهوری اسلامی در حال تثبیت بود.
تحلیل گروهک کومله این بود که در مرکز، دولت جمهوری اسلامی در حال تثبیت است و دولت موقّت جای خود را به دولتی باثُبات و قوی خواهد داد. از طرفی در کردستان هم مردم چشم و گوش دارند و از اخبار مطلّع میشوند، ممکن است تا مدّتی بتوانند با شعار، مردم را معطّل نگه دارد ولی بالاخره مردم کردستان منتظر تثبیت دولت مرکزی هستند. کومله تردید نداشت که همینکه دولت مرکزی قوّت پیدا کند، مسئلهی کردستان را یکسره خواهد کرد و اجازه نخواهد داد آنان مقصودشان را عملی کنند. این شد که تصمیم گرفتند پیشدستی کنند و کردستان را از کشور جدا کنند. برای تجزیهی کردستان، گام بعدیشان خلاص شدن از دست ارتش بود. با خود گفتند که باید جلوی حرکت و جابجایی ارتش را در کردستان بگیریم و بعد حضور ارتش را هم منتفی کنیم.
چندی بعد، ستونی از ارتش عازم بانه شد.[9] ضدّانقلاب بلافاصله متکی به همان جوانهایی که در سنندج ساماندهی کرده بود، آمدند جلوی این ستون را گرفتند و مانع از تردّد آن شدند بعد هم به آن حمله و جنگ را آغاز کردند. به این ترتیب درگیری دوم سنندج شروع شد. ضدّانقلاب حرفش این بود که: «این، آخرین باری است که دولت به کردستان میآید!» جمهوری اسلامی در این جنگ، در سنندج، شهدای زیادی داد. بین چهارصد تا ششصد شهید دادیم، چون وارد نبودیم، چون جنگ بلد نبودیم و نیروی سازمانیافته نداشتیم؛ همچنین شهید زیاد دادیم چون خیلی از ارتشیها اصلاً جرأتِ جنگیدن در کردستان را نداشتند و میگفتند: «من این توپی را که میزنم روی سر چه کسی بزنم که فردایش مرا محاکمه و مؤاخذه نکند؟»
کار به جایی رسیده بود که یکی از افسران ارتش در سنندج، جایی رفته بود و محاصرهاش کرده بودند؛ او درخواست آتش توپخانه کرده بود و به کسی که باید توپ را میزد، گرای خودش را داده بود. به کسی که باید شلیک میکرد، گفته بود: «اصلاً تو خود مرا بزن!» ولی باز هم نزده بودند، چون میترسیدند که بعداً بایست چگونه جواب بدهند.
در آخر بعضی داوطلبین برای جنگ در سنندج پیدا شدند و بعضی مجبور شدند که سپاه را دوباره وارد پادگان سنندج کنند و با یکسری تقویتها، درگیری دوم سنندج شروع شد.
البته این ماجرا یک حُسنی هم داشت. ضدانقلاب درحالیکه قبلاً اعلام کرده بود: «ارتش برادر ماست، پاسدار دشمن ماست!»، چهار روز راه ارتش را بست و آنان را نگه داشت و بعد با ارتش وارد جنگ شد؛ البتّه برای مردم این سؤال ایجاد شد: «شما که میگفتید ارتش برادرِ ما است، چرا الآن دارید با ارتش میجنگید؟!»
بالاخره جنگ دوم سنندج که شروع شد برای مردم تاحدود زیادی مشخص شد که هدف واقعی این گروههای ضدانقلاب چیست و به مردم کردستان ثابت شد که اینها میخواهند با دولت جمهوری اسلامی بجنگند و موضوع، «خودمختاری» یا بحث اینکه «مردم کردستان باید از ستم نجات پیدا کنند»، نیست.
در درگیری دوم کردستان، دولت و سپاه به اتّفاق هم آمدند و با اینها جنگیدند ویکسری محورهای اصلی را آزاد کردند. در طول جنگ دوم سنندج تا قبل از تشکیل قرارگاه حمزه سیّدالشّهداء علیهالسّلام کار جمهوری اسلامی «تثبیت کردستان» بود یعنی جبههای را باز میکرد و آن را گسترش میداد. بچّههای سپاه هر کجا توانستند سپاه را تشکیل دهند و آنجا سپاه، فعّال شد، توانست حوزهی استحفاظی خود را گسترش دهد؛ مثلاً در مریوان، بچّهها، اوّلِ کار، فقط در پادگان بودند ولی بعد پیش رفتند و جبههی عراق را هم گرفتند. کار ما هم در این صحنه، تجهیز نیروهای بومی بود. مثلاً ما در مریوان ـ که یکی از نقاط موفقیت جمهوری اسلامی است ـ در آنجا چهار هزار نفر از مردم کردستان به نفع جمهوری اسلامی مسلّح شدند و به این ترتیب جمهوری اسلامی موفق شد ارتش را به جای اینکه دور پادگان بچیند، چهلپنجاه کیلومتر آنطرفتر، لَبِ مرز با عراق بگذارد. شبیه مریوان در جاهای دیگر هم عمل شد، البتّه ضرباتی هم خوردیم، شهدای زیادی هم دادیم، صبر کردیم و زجر کشیدیم، ولی در مجموع دولت در کردستان تثبیت شد.
بچّهها و سربازان ارتش هم انصافاً مقاومت کردند، سختی کشیدند و صبر کردند، مثلاً بالای یک ارتفاعی دو ماه در محاصره بودند و تنها امکانی که داشتند این بود که اگر در زمستان، یک روز هوا خوب بود، یک هلیکوپتر پرواز کند و غذایی به دست آنها برسانَد و برگردد.
با همین سختیها کردستان حفظ شد و جمهوری اسلامی، کردستان را از دست نداد؛ نگذاشت که توطئههای دشمن موفّق شود و اجازه نداد کردستان را تجزیه کنند. البتّه این جنگ، برای ما خیلی سخت بود، یعنی جنگی بود به مراتب بدتر از جنگ با عراق. چون بچّههای ما مظلوم بودند و با مهارتهای جنگ در کردستان هم آشنا نبودند، در این پیچوخمهای راههای کردستان گیر میافتادند و قتلعام میشدند؛ گاهی تأمین جاده وقتی میخواست از ارتفاعی که در آنجا نگهبانی میداد، پایین بیاید زیر پایش مین کار میگذاشتند یا ماشینهای بچّهها را میدزدیدند، و صدجور کار دیگر، خلاصه ضربات محکمی میزدند.
البته در جنگ، اگر به مرور، ما ورزیده شدیم، دشمن هم تجربیات خیلی زیادی پیدا کرد؛ یعنی دشمنی که آن اوایل در کردستان با ما میجنگید، با دشمنی که الآن در کردستان با ما میجنگد، قابل مقایسه نیست. آنها هم خیلی زبده شدند؛ نیروهایش، تکتیراندازهایش همه ورزیده شدند و بخصوص الآن که وارد جنگ شدهایم در واقع با یک نیرویی رو به رو هستیم که «کادر»های دشمن است؛ دیگر مثل آن موقع نیست که طرف بیاید و با خودش یکسری «هیزِ برگیری»، یعنی «نیروهای بسیجشدهی مردمی» را هم بیاورد.
الآن مردم کردستان به طور کلّی از صحنهی جنگ در منطقه خارج شدهاند و کسانی که ماندهاند، نیروهای سازمانیافته هستند. مردم به این نتیجه رسیدهاند که اگر عدمامنیت در کردستان باشد، دولت صددرصد میآید. ضمناً مردم کُرد، ولو اینکه تحریکشان هم بکنند، اصلاً روحیهی جنگیدن ندارند. خیلیها اصلاً حاضر نیستند اسلحه دست بگیرند که مبادا بعد مجبور شوند با دولت جمهوری اسلامی بجنگند.
این وضعیت کلّی ما در کردستان بود که ما را تا اینجا رساند؛ امّا در مورد برنامهی «قرارگاه حمزه سیّدالشّهداء علیهالسّلام» گفتنی است که این قرارگاه، وارد عمل شد تا مسئلهی کردستان را یکسره کند و کلّاً به بُعد نظامی مسئلهی کردستان خاتمه دهد. البته به کردستان باید از همهی ابعاد رسیدگی کرد و فقط مسئلهی نظامی نیست. باید قدرت دشمن را شکست، آن قدرتی که باعث ضربه زدن به جمهوری اسلامی میشود و سبب میشود دولت جمهوری اسلامی حاکمیت نداشته باشد، آن قدرتی که میتواند کاری کند که حاکمیت ما روی ارتفاعات باشد نه بر مردم.
به هرحال بحث سر این است که نخست قدرت نظامی دشمن را از بین ببریم؛ چون اگر به لطف خدا، ما قادر شَویم در کردستان، قدرت نظامی دشمن را از بین ببریم، مردم کردستان، صد در صد با ما هستند. مردم کردستان یک اصل دارند که میگوید: «دولت مریض میشود، ولی نمیمیرد!» مردم بر این باورند که: «دولت، موفّق است!»
مردم کردستان وقتی از «دولت» حرف میزنند، کاری به «دولت جمهوری اسلامی» یا «دولت شاه» ندارند؛ برای آنها «دولت جمهوری اسلامی» با «دولت شاه» خیلی فرقی نمیکند ولی کلّاً میگویند که: «دولت، پیروز است!» کما اینکه در طول تاریخ معاصر هر جا حزب دموکرات با دولت جنگیده شکست خورده است. بخصوص اینکه پیروزیهای جمهوری اسلامی بر دشمنانش را هم دیدهاند. با این استدلال که گفتم مردم منتظر «جمهوری اسلامی» ـ به عنوان یک «دولت» ـ هستند.
اضافه بر این، مطلب دیگری هم هست و آن علاقهمندی مردم به اسلام است. یکی از دلایلی که دشمن موفّق نشد، این بود که مردم کردستان متوجّه شدند که اینها مارکسیست و مادّی هستند. درست است که دشمن به خاطر کُرد بودن و آن حالت قومیتی حاکمیتی هم پیدا کند، ولی دوام ندارد. دشمن، مثلاً در یک روستا میرفت یک کتاب مارکسیستی میداد ولی با دادن این کتاب به مردم آن روستا که کار تمام نمیشد، بالاخره در آن روستا یک «ماموستا» ـ به معنی ملّا و عالِم دینی ـ هم هست که او هم بالاخره حرف خودش را میزند. آن ماموستا به مردم میگوید خدا هست، پیغمبر هست، آخرت و دین و ایمانی هم هست. ماموستای آن روستا که نمیشود بیاید بگوید خدا نیست! این موضوع دیگر ربطی به بحث «دولت» هم ندارد. حتّی اگر «دولت» در کردستان، شکست هم بخورد این عامل دینی و علاقهی دینی مردم سر جای خودش هست. ضدّانقلاب، که با اسلام دشمن است، یکدفعه که نمیتوانند مردمِ مسلمان کردستان و ماموستاهایشان را مارکسیست کُنَد و همه را بیخدا بار بیاورد.
دشمن انقلاب در کردستان، نمیتواند پیش ببرد چون مذهبی نیست و جمهوری اسلامی منطقش بالاتر از آنها است، چون متّکی به دین است.
برای مردم کردستان ثابت شده است که گروهکها دغدغهی خودمختاری ندارند، آنها با دین مردم کُرد، دشمنی دارند. چه جوری این موضوع ثابت شد؟ به این ترتیب که بچّههای سپاه، بچّههای بسیج، بچّههای آموزشوپرورش در این مدارسِ کردستان وارد شدند و با شهدایی که دادند و زحمات زیادی که کشیدند، در صحبتهایشان این موضوع را جا انداختند که منِ «جمهوری اسلامی» به «قومیت» مردم کاری ندارم، این مهم نیست که یکی «عرب» است و دیگری «تُرک» یا «فارس» یا «کُرد»، بلکه ما با کسی کار داریم و برایش ارزش بیشتری قائل هستیم که تقوای بیشتری داشته باشد. بالاخره با مجموعهای از بحثها و گفتوگوها، مردم عقلاً متقاعد شدهاند که دولت جمهوری اسلامی، به عنوانِ یک «دولت»، دولتِ جاافتادهای است و «مسلمان» هم هست. همچنانکه به همّت همین بچّهها برای مردم روشن شد که کسانی که در کردستان با ما میجنگند، کافرند. حداقل در موردِ «کومله» قبول کردهاند که اینها کافر هستند. مردم اگر هنوز در مورد «حزب دموکرات» به این نتیجه نرسیده باشند، در مورد «کومله» کاملاً به این نتیجه رسیدهاند؛ و به همین علّت است که الآن «عزّالدّین حسینی» که به عنوان یک عالِم دینی، خودش را دراختیارِ «کومله» قرار داد، در انظار مردم کُرد، به عنوان یک مهرهی بیتأثیر از صحنهی سیاست به طور کلّی خارج شده است.
همانطور که گفتم بنای جمهوری اسلامی بر این است که بعد از تشکیل قرارگاه حمزه سیّدالشّهداء علیهالسّلام و با نیروهایی که از طریق قرارگاه، سازمان پیدا میکنند، جبههی جنگ را به لَبِ مرز ببرد، مرزها را ببندد و کار اینها را در داخل یکسره کند. این کُلّ اهداف نظام جمهوری اسلامی، در رابطه با کار نظامی در کردستان است.
امّا در رابطه با کار «بسیج»» هم باید گفت یکی از کارهای مهم ما این است که مردم کردستان را به صحنه بیاوریم. جاهایی که ما نیروی بومیِ مسلّح داریم مثل «مریوان»، آنها کار یک لشکر را میکنند. یک لشکر سازمانیافته اگر در آن منطقه باشند، قادر نیستند کار آن دوهزار بومی را انجام دهند؛ آن دو هزار بومی، کار خودشان را با قوّت انجام میدهند و خیلی خوب امنیت را برقرار میکنند. در کردستان، جاهایی است که برای تأمین امنیت، مثلاً یک تیپ را خواباندهایم، با این وجود، بیشتر از چهار یا پنج ساعت نمیتوانیم رفتوآمد داشته باشیم و جاهایی هم هست که ما اصلاً نیروی نظامی لشکری نداریم و فقط نیروی بومی داریم ولی شبانهروزی رفت و آمد میکنیم.
پس در مجموع، «جمهوری اسلامی» برای رسیدن به این اهداف احتیاج دارد نیروهای خودش را «سازمان» بدهد، «جهت» بدهد و «توجیه» کند.
نیروهای «جمهوری اسلامی» در کردستان بایست در «سازمان و تشکیلات»ِ سپاه جا بیافتند، در «بسیج» و «سازماندهی» مردم در امر «جلو بردن جنگ» با دشمن، و همچنین در «آموزش جنگ»، تلاش کنند و در همهی اینها یاد بگیرند که چگونه با «صبر» و «استقامت» کار کنند.
الآن، در کردستان، کلّاً کسانی موفق هستند که دو سه سال، یا حداقل یک سال ماندهاند و یاد گرفتهاند که باید چگونه بجنگند. آن برادری که تازه از راه میآید، قادر نیست و نمیداند چگونه باید بجنگد؛ تا میآیی به او یاد بدهی، تلفاتمان بالاتر میرود.
یکی از جهاتی که جمهوری اسلامی به خصوص سپاه، در کردستان، مجبور شد نیروی مشمول پاسدار بگیرد، این بود که این نیروها چه آنهایی که بعدها در سپاه میمانند و چه آنهایی که فقط همان دو سال را میمانند، در مجموع فرصت کافی را داشته باشند تا آموزشهای لازم را ببینند و بدانند که چگونه بایست آدمها را بسیج کنند و چگونه باید با مردم برخورد کنند و اصلاً چگونه و با چه ملاحظاتی باید در کردستان بجنگند. شاید این کلِّ ماموریتی است که ما توقع داریم در مورد نیروهای جمهوری اسلامی در کردستان تحقّق بپذیرد.
شما که میخواهید در کردستان خدمت کنید، باید خوب «توجیه» شَوید و روی مسائل کردستان، فکر کنید تا بعد که عملاً وارد عرصهی کردستان میشوید، با چشم باز وارد شوید. شما بایست مطّلع باشید که در کردستان، دشمن ما «منطق» ندارد؛ این مطالب را به عنوان یکسِری «اصول» بپذیرید؛ یعنی یاد بگیرد که آنجا که رفتید فکر نکنید مردم با اینها هستند. در کردستان، دشمن، مردم را ندارد؛ اگر مردم را داشت هیچوقت با ما نمیجنگید.
خودِ «کومله» تحلیلش این است و میگوید: «اگر جمهوری اسلامی، وارد کردستان بشود، پایگاه مردمی دارد.» یعنی پشتیبانیِ مردم را دارد و مردم مقیّد به جمهوری اسلامی هستند. با این وجود، کومله با ما میجنگد و میگوید: «مردم کُرد، خرافاتی هستند، فرهنگشان پایین است؛ ما باید بجنگیم و نگذاریم جمهوری اسلامی حاکمیت پیدا کند تا مردم، رشد لازم را پیدا کنند و به ما بپیوندند و بعد جنگ را ادامه بدهیم.»
امّا ما میدانیم که مردم هرگز به آنها نخواهند پیوست و به اسلام مقیّدند و طرفدار جمهوری اسلامی هستند. البتّه ما هم خیلی جاها ضعیف عمل کردهایم، خیلی جاها هست که الآن سه سال گذشته و هنوز دور و اطراف شهر را امن نکردهایم. چون امنیت برقرار نشده، کار تبلیغی هم جواب مناسبی نمیدهد.
یکی از آقایانی که در روابط عمومی سپاه در بانه فعّالیّت میکرد، میگفت یکی از بچّههای بانهای یکبار به من گفت: «شما اینقدر پوستر به در و دیوار نچسبانید، به جای آن، کاری کنید که دشمن شبانه من را به زور از خانه بیرون نبرد.» این در حالی است که بانه یک منطقهی خیلی امنی است.
زمانی وضعیت کردستان اینطور بود که اگر یک زن و شوهری در بانه در کردستان با هم دعوایشان میشد، زن یا مرد به سپاه شکایت نمیکردند، میرفتند به حزب دموکرات شکایت میکردند. بعد، حزب دموکرات نامهای مینوشت خطاب به طرفِ دعوا که: «فلانی! بیا در دادگاه ما!» و اگر آن فرد نمیرفت حتماً شب میآمدند و او را با خود میبردند، حتّی پیش آمده بود که روز روشن میآمدند و شخص مورد نظر را پیشِ رویِ همه، میبردند و کسی جرأت نداشت جلوی آنها را بگیرد. در این جریانات مردم بیتفاوت بودند ولی همین مردم بانه بعد از اینکه مشکل بانه به جهتِ نظامی حل شد، بسیار تغییر کردند. الآن دیگر در بانه مسئلهای به اسم «کومله و دموکرات» مطرح نیست، آدمهای رشدیافتهای شدهاند و خیلی فرهنگشان فرق کرده است.
مردم بانه، در مجموع، به ضدّانقلاب نپیوستند، امّا مردم از آنها میترسیدند و وحشت داشتند.
در کردستان، صحنههای دردناکی پیش آمده که حتماً بایست به این دردها توجّه کرد. مثلاً در مهاباد، برادرانی بودند که میگفتند: «در شهر درگیری شده بود. بعد از درگیری دم در خانهای رفتیم و دیدیم زنی تیر خورده است. او چهار فرزند هم داشت و این بچّهها وحشتزده و هراسان، دور و برِ مادر، بالبال میزدند و نمیدانستند مادرشان را چه کار کنند.»
در مورد همین شدّتِ وحشت و هراسناکی مردم، نمونههای گفتنی، کم نیست. کسی میخواست زنِ باردارش را به بیمارستان بیاورد. وسط راه تیراندازی شده بود و مرد با وجودی که همسرش وضع حمل داشت، همان وسط، همسرش را رها کرده بود و رفته بود. بعد که تیراندازی تمام شده بود، با ترس و لرزِ بسیار، آمده بود تا زنش را به بیمارستان ببرد.
واقعیّت این است که مردم از این اوضاع خسته شدهاند و به هیچوجه نمیخواهند بجنگند، منتهی میترسند. این ترس آنقدر شدید است که فرزندان مادر مجروحشان را جابهجا نمیکنند و مرد، بهخاطر ترسی که از اصابت تیر دارد، زن حاملهاش را که هر لحظه ممکن است وضع حمل کند، رها میکند و حاضر نیست جانش را به خطر بیاندازد. اگر مردم کردستان، حاضر بودند جانشان را به خطر بیاندازند اصلاً اجازه نمیدادند کسی از افراد دشمن، وارد شهر مهاباد بشود؛ امّا آن ترس، مانع است.
پس یکی از کارهای جمهوری اسلامی ایجاد امنیت برای مردم کردستان و آوردنشان به صحنه است. برای این کار نیاز به نیروهای باثُبات و باتجربه داریم که با صبر و استقامت، امور را همانطور پیش ببرند که جمهوری اسلامی در طول سه سال گذشته به پیش برد و با سختی و کوشش زیاد کردستان راحفظ کرد و نگذاشت که دشمن با همهی تجربیاتش کردستان را تجزیه کند بلکه به لطف خدا در فاصلهی کمی انشاءالله مسئلهی کردستان برای جمهوری اسلامی تمام شود. و این هم نخواهد شد مگر با ایمان کافی. الآن برادرانی که به کردستان آمدهاند، البتّه زحمت کشیدهاند، ولی بدانید دشمن ما در کردستان خیلی قوی بود. مثلاً همین آقای قاسملو حداقل ده سال در شوروی دوره دیده و همینطور آموزشهای گوناگون دیگری هم دیده است. همراهان او هم همینطور، یک مشت آدمهایی که همه مغزهای سیاسیاند برعکس ما که مشتی آدمهای بیتجربه بودیم که وارد کردستان شدیم.
آنها به همان دلیل که ما را یکمشت بچّه دیدند که وارد کردستان شدیم، گفتند: «اینها خیلی بیتجربهاند و غیرممکن است بتوانند در کردستان حکومت پیدا کنند و ما که افراد تشکیلاتی قویای هستیم صددرصد پیش میبریم» امّا چون بچّهها ایمان قوی و صبر و استقامت داشتند و توکّل به خدا کردند، مسئلهی کردستان حل شد و اگر این نبود، خدا به ما موفقیّتی در کردستان نمیداد و کردستان صددرصد تجزیه میشد. حالا هم بچّهها بایست با توکّل و صبر و استقامتِ زیاد، مسائل باقیمانده در کردستان را حل کنند و آنچه را نمیدانند یاد بگیرند و سعی کنند مشکلات جمهوری اسلامی در کردستان را به عنوان یک نیروی کارآمد، حل کنند.
تکبیر: الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر؛ خمینی رهبر، مرگ بر ضدّ ولایت فقیه؛ درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهیدان؛ مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر منافقین و صدّام، مرگ بر اسرائیل.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
[1] دهم اردیبهشت 1362 «نورالدّین کیانوری» و «محمود اعتمادزاده» از چهرههای فعّال حزب توده در یک برنامهی تلویزیونی، پرده از خیانتها و جنایات این حزب در ایران برداشتند. در پی این افشاگریها، جمع زیادی از سران حزب توده دستگیر شدند. در هفدهم اردیبهشت 1362 در پی دستگیری سران حزب توده و اعتراف آنها به توطئه علیه انقلاب اسلامی در قالب اقدامات جاسوسی برای شوروی، نگهداری سلاح و مهمّات، ارتباط با گروههای محارب، اخلال در فعّالیّت کارخانجات و مراکز تولیدی و نفوذ در ارکان نظام، این حزب منحل اعلام شد. همچنین هجده دیپلمات شوروی نیز که از مرتبطین این افراد بودند، از ایران اخراج شدند. [روزنگار جامع ایران پس از انقلاب اسلامی؛ نگارش و تدوین رضا طاهرخانی؛ مؤسسهی نشر شهر؛ تهران؛ بهمن 1390 (چاپ نخست)؛ ص152]
[2] معاهدهی معروف به 1975 که به قرارداد «الجزایر» شهرت یافت، در بیست و سوم خرداد 1354 (سیزدهم ژوئن 1975) به امضای ایران و عراق رسید. در این قرارداد، عراق از ادّعاهای قبلی خود بر شرقِ اروندرود (مرزِ آبی ایران و عراق) دست برداشت و ایران نیز تعهد کرد از حمایت کُردهای بارزانی که علیه حکومت مرکزی عراق میجنگیدند، دست بردارد. [باشگاه خبرنگاران جوان؛ مورخ 26 شهریور 1393؛ کد خبر: ۴۹۸۳۴۴۳] دکتر مرتضی کاخی دیپلمات ایرانی که به دنبال انعقاد «قرارداد الجزایر»، مرزهای آبی ایران و عراق را در اروندرود معیّن کرد، میگوید: «در قرارداد الجزایر، ايران به شرط آنکه دولت عراق کُردها را مورد اذيت و آزار قرار ندهد دست از حمايت کردها برداشت. گروهى از رهبران آنها که مى خواستند به ايران پناهنده شوند، پناهنده و در کرج مستقر شدند. اما به اين ترتيب نهضت خودمختارى کُردها از بين رفت.» [روزنامه اعتماد؛ سال ششم، شمارهی 1583؛ مورخ یکشنبه 16 دیماه 1386؛ صص1 و 2]
[3] «شیخ عزّالدّین حسینی» (متولّد 1301 هجریشمسی) روحانی سنّی کُرد بود که جذب کومله شد و در آغازِ بلواهای کردستان در سالهای 1357 و 1358 ، طرف مذاکرهی دولت موقّت (به سرپرستی مرحوم مهندس مهدی بازرگان) قرار گرفت. دست او به خون افراد بسیاری آغشته است. او در 21 بهمن 1389 در سن 89 سالگی در کشور سوئد، از دنیا رفت.
[4] از «باختران» مقصود «کرمانشاه» است. نام «کرمانشاه» در تغییر اسامی شهرهای کشور در ابتدای انقلاب اسلامی، تبدیل به «باختران» شد ولی بعدها بر مبنای درخواست گستردهی مردم آن سامان، مجدّداً تغییر یافت. متن «قانون تغيير نام استان باختران به كرمانشاه» در جلسهی مورّخ هجدهم فروردين سال 1372 در مجلس شوراي اسلامي تصویب گردیده است. [برگرفته از «دستور (پایگاه اطّلاعات قوانین و مقرّرات کشور)» به این نشانی: dastour.ir]
[5] پيام امام خمینی رحمهُ الله به نيروهاى نظامى و انتظامى، ژاندارمرى، دولت و مردم، برای پايان دادن به غائلهی پاوه، در تاریخ 27 مرداد 1358(برابر با 24 رمضان 1399) چنین بود:
بسم الله الرّحمن الرّحيم
از اطراف ايران، گروههاى مختلف ارتش و پاسداران و مردم غيرتمند تقاضا كردهاند كه من دستور بدهم به سوى پاوه رفته و غائله را ختم كنند. من از آنان تشكر مىكنم؛ و به دولت و ارتش و ژاندارمرى اخطار مىكنم اگر با توپها و تانكها و قواى مجهز تا بیستوچهار ساعت ديگر حركت به سوى پاوه نشود، من همه را مسئول مىدانم.
من به عنوان رياست كل قوا به رئيس ستاد ارتش دستور مىدهم كه فوراً با تجهيز كامل عازم منطقه شوند؛ و به تمام پادگانهاى ارتش و ژاندارمرى دستور مىدهم كه بىانتظارِ دستور ديگر و بدون فوت وقت- با تمام تجهيزات به سوى پاوه حركت كنند؛ و به دولت دستور مىدهم وسايل حركت پاسداران را فوراً فراهم كنند.
تا دستور ثانوى، من مسئول اين كشتار وحشيانه را قواى انتظامى مىدانم. و در صورتى كه تخلف از اين دستور نمايند، با آنان عمل انقلابى مىكنم. مكرر از منطقه اطلاع مىدهند كه دولت و ارتش كارى انجام ندادهاند. من اگر تا بیستوچهار ساعت ديگر عمل مثبت انجام نگيرد، سران ارتش و ژاندارمرى را مسئول مىدانم. و السلام.
روح الله الموسوي الخمينى
[6] نگارندهی این سطرها امیدوار است منظور «شهید بروجردی» ـ این خادم و دوست فداکار مردم کردستان که عزّت، امنیّت، رفاه و احترامِ ایشان را از صمیم دل میخواست ـ از «درک پایین مردم کُرد» که اشاره به «ناآگاهی سیاسی» مردم در سالیان آغاز درگیریها در کردستان و درنتیجه به بازی گرفتهشدنِ مال و جان و آبروی ایشان توسط احزاب مسلّحِ ضدانقلاب دارد، روشن باشد و دستاویز خنّاسان قرار نگیرد!
شهید بروجردی، اهلِ کوچکشمردن مردم کُرد نبود. او همچون یک درمانگر وضع بیمار را توصیف میکند تا به شیوهی درست درمان بیمار برسد. ضمناً سخنان شهید بروجردی پُر است از خودانتقادیهایی (نظیر اشاره به تجربهی اندک و نداشتن درک درست از امور نظامی توسّط سپاه و کمیته در آن دوران) که نشان میدهد منظور او فقط بازگویی یکجانبهی مشکلات مردم کُرد و انتقادِ یکسویه از ایشان نیست.
[7] امام خمینی رحمهالله ضمن سخنرانى در جمع اعضاى شوراي عالى قضايى در 29 تير 1359 فرمودند: «آن روزى كه مىخواستند در كردستان بروند براى مذاكره، من به آنها تذكر دادم كه اگر بخواهيد مذاكره [كنيد]، بايد با موضع قدرت برويد. اول بايد ارتش و پاسدارها و اينها احاطه كنند آنها را، محاط قرار بدهند، بعد شما برويد صحبت كنيد. مسامحه شد. اين اسباب اين شد كه آن گرفتارى طولانى براى ما پيش آمد، و آن قدر ضايعه واقع شد. و الآن هم مىبينيد كه ضايعه پشت سر ضايعه. همين چند روز چقدر جمعيت پاسداران شهيد شدند، و اين همهاش براى اين است كه ما دو دسته بوديم: يك دستهمان از مدرسه آمده بوديم وارد شده بوديم، و يك دستهمان از خارج آمده بوديم و وارد شده بوديم. نه ما آن تجربه انقلابى را داشتيم و نه آنها آن روح انقلابى را، و لهذا از اول هم كه ما ـ به حسب الزامى كه من تصور مىكردم ـ دولت موقت را قرار داديم خطا كرديم. از اول بايد يك دولتى كه قاطع باشد و جوان باشد، قاطع باشد بتواند مملكت را اداره كند [قرار مىداديم]، نه يك دولتى كه نتواند. منتها آن وقت ما نداشتيم فردى را كه بتوانيم، آشنا نبوديم [تا] بتوانيم انتخاب كنيم. انتخاب شد و خطا شد. و حالا هم كه دولت مىخواهد در مجلس شورا ايجاد بشود، حالا ما بايد اين مطلب را به مجلس شورا اعلام كنيم كه بايد يك دولت متدينِ تمام، صد در صد اسلامى و قاطع [انتخاب شود]». [صحیفه امام؛ ج13، صص46 و 47]
[8] خروج اجباری سپاه پاسداران از شهر سنندج در تاریخ هشتم بهمن 1358 در پی اقدامات «هیأت حُسنِ نیّت» به وقوع پیوست. [تاریخ بیست ساله پاسداری از انقلاب اسلامی در غرب کشور: 22 روز حماسه و ایثار در سنندج؛ مجید ندّاف؛ مؤسسه چاپ و انتشارات دانشگاه جامع امام حسین علیهالسّلام؛ تهران؛ 1389 (چاپ اوّل)؛ صص47 و 50]
[9] نزاجا /نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران/ یگانهایی در حدّ گردان، از تیپ هوابرد و لشکر 1 و 2 مرکز، برای برقراری تأمین در سردشت، بانه و سقز مستقر کرده بود. در فروردین 59 نوبت تعویض این یگانها در سردشت و بانه بود. بر این مبنا دو گردان، یکی از تیپ هوابرد شیراز (گردان 135) و یک گردان از لشکر 2 پیاده مرکز (گردان 169) تعیین گردیدند. این دو گردان در روزهای پایانی فروردین 1359 از راه زمین وارد فرودگاه سنندج شدند و پس از هماهنگی با فرمانده و ستاد لشکر 28، قصد عبور از سنندج و حرکت به سمت دیواندره و سقز را داشتند تا از آنجا عازم بانه و سردشت شوند. گروههای جداییطلب که در دیگر شهرهای ناحیهی کردنشین، همزمان با آغاز شرارتهای مرزی عراق، مانع از نَقلوانتقالات ارتش ایران شده بودند، این بار نیز با پوشش تبلیغاتیِ مردمفریب درصدد برآمدند تا قبل از نزدیک شدن ستون نظامیِ یادشده به سنندج مانع از حرکت آن شوند. [تاریخ بیست ساله پاسداری از انقلاب اسلامی در غرب کشور: 22 روز حماسه و ایثار در سنندج؛ مجید ندّاف؛ مؤسسه چاپ و انتشارات دانشگاه جامع امام حسین علیهالسّلام؛ تهران؛ 1389 (چاپ اوّل)؛ صص97 و 98]