سعید رفعتی گفت:خیلی کنجکاو بودم بدانم عطری که امام می زنند، چه مارکی است؟ وقتی نیمه های شب برای نماز شب بیدار میشدن و عطر میزدند، ما از بوی عطری که به طبقه دوم می آمد، می فهمیدیم بیدار شدند و دارن آماده میشن برای خوندن نماز شب
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت های سپاه؛ سعید رفعتی یکی از اعضای گروه پرستاری حضرت امام خمینی(ره) به بیان بخشی از خاطرات ناب خود از سالها و روز های پایانی عمر امام و اتفاقات مربوط به پرستاری از ایشان به ویژه در نیمه های شب پرداخته که به مناسبت سالروز ارتحال ایشان منتشر می شود:
بهار سال ۶۸ بود. چند روزی بود که حال امام رو به راه نبود. آن زمان دکتر ایشان آقای دکتر زالی بود؛ فوق تخصص گوارش.
تشخیص ایشان التهاب غده پانکراس بود. باید در بیمارستان تحت درمان قرار می گرفتند و آنتی بیوتیک مصرف می کردند تا حالشان کمی رو به راه شود.
آن زمان که حضرت امام در بیمارستان جماران بستری شدند، من و آقای سید میر طالبی شیفت مانیتورینگمان بود. همگی ما نگران حال امام بودیم؛ اما از جهتی وقتی ضربان قلب ایشان را می دیدیم که تغییر نکرده، کمی خیالمان راحت می شد.
شب اولی که برای مانیتورینگ رفتم، نزدیک وقت نماز شب امام بود که دیدم بوی عطر همیشگی امام نمی آید. وقتی درخانه بودیم، از بوی عطر ایشان که به طبقه دوم می آمد و تغییر ریتم قبلی شان، متوجه می شدیم که برای نماز شب بیدار شده اند.
در طول این سالها، زندگی امام یک نظم خاصی داشت. ایشان هشت تا یازده صبح در دفترشان بودند، دفتر دقیقا پشت حسینیه جماران بود. هیئت دولت هم همان جا برای تشکیل جلساتشان می آمدند. یازده صبح می آمدند منزل، یازده و خرده ای یک خواب قیلوله داشتند؛ نیم ساعت، چهل دقیقه قبل از نماز ظهر.
بعد از آن برای نماز آماده می شدند و بعد هم به منزل حاج خانم می رفتند برای صرف ناهار. ساعت دو بر می گشتند. دو تا چهار استراحتشان بود. چهار به بعد هم خواندن روزنامه های روز و گزارش ها و بولتن های داخلی که معمولا تا ساعت شش طول می کشید.
ساعت شش به بعد هم رادیوهای بیگانه را گوش می کردند؛ رادیو اسرائیل و آمریکا. بعد از ظهر یک ورزش سبک مثل پیاده روی داشتند. بعدش هم که نماز بود و یک شام مختصر. ساعت هشت و نیم به بعد هم خانواده و نوه ها می آمدند. ده و نیم به بعد تا قبل از نماز شبشان هم یکی دو ساعت می خوابیدند.
نماز شبشان به نماز صبح وصل بود. تا قبل از نماز صبحشان هم ریتم قبلی شان کمی دچار افت می شد؛ ولی به محض اینکه از خواب بیدار می شدند، ریتم قلبی به حالت عادی برمی گشت.
خیلی کنجکاو بودم بدانم عطری که امام می زنند، چه مارکی است؟ وقتی نیمه های شب برای نماز شب بیدار میشدن و عطر میزدند، ما از بوی عطری که به طبقه دوم می آمد، می فهمیدیم بیدار شدند و دارن آماده میشن برای خوندن نماز شب.
چند روز امام در بیمارستان بودند و کمی حالشان رو به راه شد و مرخص شدند؛ اما بدنشان ضعیف شده بود و مراقیت ماهم چندین برابر.
یک شب نزدیک نماز صبح، ریتم قلبی امام تغییر کرد. بلند داد زدم: ضربان قلب امام داره افت می کنه! دکتر کشیک! خودت رو برسون.
دکتر صدر عاملی بلافاصله آمد نگاهی به مانیتورینگ کرد و بدون معطلی رفت. گفت: دستگاه کنترل ریتم رو بردارید و بیاید پایین.
من سیم های دستگاه را جدا کردم و برداشتم و با سرعت خودم را به اتاق امام رساندم. امام خوابیده بودند و آقای دکتر هم بهشان سرم وصل کرده و برای درد قلبشان به ایشان دارو داده بود.
مانیتورینگ را وصل کردم و نشستم پایش. همه نگران بودیم و زیر لب ذکر می گفتیم؛ اما امام آرام خوابیده بود؛ گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. پای مانیتورینگ می ترسیدم حتی پلک بزنم! حال امام هیچ تغییری نکرده بود.
صدای الله اکبر اذان صبح در حیاط خانه و اتاق پیچید. دکتر و پرستار و یکی دو نفر از بیت بودند، آستین بالا زدند تا وضو بگیرند و نمازشان را بخوانند. امام تا صدا را شنیدند، چشمانشان را باز کردند و به زحمت از جایشان بلند شدند؛ می خواستند برای گرفتن وضو به حیاط بروند؛ اما دکتر نگذاشت که تنها بروند.
آقای رنجبر که پرستار هم شیفت من بود و یکی از بچه های بیت، دستان امام را گرفتند و کمکش کردند تا از جایشان بلند شوند. ایشان را آرام آرام به بیرون بردند.
چند دقیقه طول کشید تا امام با کمک آن دو نفر به اتاق برگشتند. می خواستند به نماز بایستند که دکتر جلو آمد و با احترام گفت: آقا! میشه ایستاده نماز نخونید؟ حالتون خوب نیست! خواهش می کنم بنشینید و نماز بخونید! امام نگاه معناداری به دکتر کرد: نمیشه بایستم و بخونم؟
دکتر نمی خواست روی حرف امام حرفی بزند، اما نگرانی در چشمان و صدایش موج می زد.گفت: قلبتون درد می کنه، ریتم هنوز درست نشده، اگه بشینید، برای خودتون بهتره.
امام با دست اشاره به حیاط کردند و گفتند: اندازه همین قدر که رفتم وضو گرفتم و برگشتم، نمازم رو طول میدم. دکتر با این حرف قانع شد. خندید و گفت: اگه به همون میزانه که ایستاده بخونید.
نمازشان را خواندند و مجدد خوابیدند تا سرم را وصل کنیم. تا یکی دو ساعت بعد هم ریتم قلبشان نامنظم بود و بعدش حالشان روبهراه شد.
سیزدهم خردادماه بود، من سر شیفت بودم کنار امام. ایشان حال جسمیشان خیلی روبهراه نبود؛ اما در آرامش به سر میبردند. حتی من تا زمانی که پیش امام نبودم، یک نگرانی درونی تمام وجودم را میخورد؛ ولی وقتی کنار ایشان میرفتم، یک حس آرامش عجیبی به من دست میداد؛ حتی نگرانی که تا قبل از آمدن کنار ایشان داشتم، از بین میرفت.
آن روز کنار امام بودم. ایشان قرآنش را خوانده و آرام خوابیده بودند. ناگهان بدنم داغ داغ شد و یک تب عجیبوغریبی به سراغم آمد. از اتاق بیرون آمدم و به یکی از بچهها گفتم: حس میکنم تب کردم. اصلاً حالم رو به را نیست. پزشک بخش مرا معاینه کرد و گفت: سعید! تبداری. پیش امام نباشی بهتره. برو خونه، یکیو جایگزینت میکنیم.
دلم نمیخواست از کنار امام تکان بخورم، اما آن تب لعنتی بد موقع، من را به خانه کشاند. برای آخرین بار امام را دیدم که در خواب بودند. با آمبولانس به خانه آمدم. از شدت تب افتادم و خوابم برد و با صدای زنگ تلفن، از جا پریدم.
وقتی بیدار شدم، نمیدانستم چند ساعت است خوابیدم و حالا چه موقع از روز است! اول نگاهی به ساعت کردم، عقربههای بزرگ و کوچک روی دیوار، ساعت ۳ بعدازظهر را نشان میداد. فهمیدم یک بیستوچهار ساعتی هست که در رختخواب خوابیدهام.
با همان حال بیحالی، تلفن را برداشتم. مسئول بیت تا سلام کردم، گفت: آقای رفعتی! آب دستته، بذار زمین و بیا بیت!
خودم را جمعوجور کردم و گفتم: چه خبره؟! من دیروز تب داشتم و با آمبولانس اومدم خونه. اتفاقی افتاده؟! باعجله و تند تند حرف میزد: هر طوری هست، اشکال نداره، فقط بلند شو بیا. بیشتر از این دیگه نمی تونم حرف بزنم. یخ کردم و تمام بدنم به لرزه افتاد. آب دهانم را قورت دادم و بهسختی از جا بلند شدم.
تا رسیدم، بدون معطلی بدو بدو خودم را به اتاق سیسییو امام رساندم. در فاصله بیرون از بیمارستان تا اتاق امام، همهچیز غیرطبیعی بود. با اینکه داشتم میدویدم، متوجه حال پرستارها و پزشکها، حتی کارمندان شدم که هاج و واج و پریشان بودند.
آرامشی که تا قبل از تب کردنم، توی بیمارستان بود، دیگر وجود نداشت. دلم یکجوری شد. دوست نداشتم حتی به اطرافم نگاه کنم.
اینهمه بههمریختگی، غیرطبیعی بود و برای من، دیدنش سخت! تا وارد اتاق امام شدم، دیدم ایشان ایست قلبی تنفسی کردند و دستگاه تنفس قلبی مصنوعی به ایشان وصل است. پزشک و پرستار، همه چشمانشان پر از اشک بود؛ اما خودشان را نگاه داشته بودند.
توانی در پاهایم نبود که حرکت کنم. چند لحظهای ایستادم و زل زدم به امام؛ مثل تمام روزها و لحظههایی که آرام میخوابیدند و آرامششان به من منتقل میشد، آن لحظات هم همان حس را داشتم.
با دست راستم، آب چشمانم را جمع کردم. پای مانیتوری کنار امام ایستادم. لحظات سخت میگذشت. بغضی خفهکننده در گلویم نشسته بود. امام زیر سرم بودند. دکتر صنعتی هم در اتاق پیش امام بودند. امام داروی بالابرنده فشار میگرفتند. میکرو ضربانساز داشت کار میکرد. دکتر به من گفت: سعید! لازیکس رو تزریق کن.
آرامآرام آمپول را به ایشان تزریق کردم؛ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. از مانیتور چشم برنمیداشتم. هرلحظه ضربان قلب دچار افت میشد و من هرلحظه گویی تمام دنیا روی سرم آوار میشد. گاهی نگاهم را از مانیتور برمیداشتم و به سمت امام میبردم.
باور این لحظات سخت بود! خطهای مانیتور که به سمت صاف شدن میرفتند، چه واقعیتی را میخواستند به ما نشان بدهند؟!
ذهنم خالی از همهچیز شده بود. فقط یک واهمه و ترس عجیبی از یتیم شدن خودم و همه مردم ایران در وجودم بود. نزدیک ساعت ده شب بود. همزمان هم بالای سر امام ایستاده بودم، هم مانیتورینگ را نگاه میکردم.
آرامآرام فشار امام پایین آمد. قلب به ضربانساز جواب نمیداد؛ گاهی میزد و گاهی نمیزد.ناگهان در یکلحظه همهچیز صفر شد! ضربان صفر، فشارخون صفر و قلب بهطور کامل ایستاد.
سه تا خط صاف روی صفحه مانیتورینگ بود. ساعت ده و بیست دقیقه شب بود. چشمان امام بسته شد، یکلحظه چشمانشان باز شد، مردمک چشمانشان دورتادور اتاق چرخید و بعد، از حرکت ایستاد و تمام!
دکتر بیهوشی، آقای الیاسی بدو بدو خودش را رساند برای سی پی آر.پرستار و پزشک رفتند برای ماساژ قلبی، دستگاه تنفس مصنوعی هم برای خودش کار میکرد. پنجمین یا ششمین ماساژ قلبی بود که دنده امام شکست.
سید احمد آقا، همانطور که اشکهایش را پاک میکرد، به اتاق آمد و گفت: آقام رو اذیت نکنید.
دکتر الیاسی دستور قطع سی پی آر را داد و تمام. قطرههای اشک نمیگذاشت جلویم را ببینم. بهزحمت مدام پلکهایم را روی همدیگر فشار میدادم تا بتوانم ببینم و با کمک پزشک و بقیه همکاران سرم ها را قطع کنیم و لولهها را درآوریم.
باید اتاق را خالی میکردیم تا خانواده امام برای آخرین وداع بیایند. ما پزشکان و پرستارها مثل یک لشکر شکستخورده شده بودیم، خطهای مانیتور که سه سال تمام نگاهشان میکردیم و تمام آن سه سال نگران بودیم که حتی برای ذرهای ریتم عادیشان به هم نریزد، حالا صاف صاف شده بودند و همهچیز تمامشده بود.
منبع:
خدابخش، کبری، عطر نیمهشب؛ روایت سعید رفعتی؛ عضو گروه پرستاری امام خمینی از حوادث دهه شصت، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۳، صص ۲۰۴، ۲۰۵، ۲۰۶، ۲۰۹، ۲۱۵، ۲۱۶، ۲۱۷، ۲۱۸، ۲۱۹