سرش را از روی سجده بلند كرد، چشمهایش سرخ، خیس اشك. گفتم «چی شده مصطفی؟» زل زد به مهرش. گفت «یازده تا دوازده هرروز را فقط برای خدا گذاشتهام، برمیگردم كارا مو نگاه میکنم. از خودم میپرسم، كارهایی كه كردم برای خدا بود، یا برای دل خودم.»
شهید حجتالاسلاموالمسلمین مصطفی ردانی پور در سال 1337، در یكی از خانههای قدیمی منطقه مستضعف نشین اصفهان متولد شد. پدرش از راه كارگری و مادرش از طریق قالیبافی مخارج زندگی خود را تأمین و آبرومندانه زندگی میکردند و از عشق و ارادت سرشاری نسبت به ائمه اطهار (ع) برخوردار بودند، تا آنجا كه با همان درآمد ناچیز، جلسات روضهخوانی ماهانه در منزلشان برگزار میشد.
وی تحصیل در هنرستان را به دلیل جو طاغوتی رها كرد و به تحصیل علوم دینی در حوزه علمیه پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشكیل سپاه، شهید ردانی پور با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیتهای همهجانبه خود را آغاز كرد.
درگیری با خوانین منطقه و مبارزه با افرادی كه به كشت تریاك مبادرت میورزیدند، ازجمله كارهای اساسی بود كه نقش تعیینکنندهای در سرنوشت آینده این مردم مستضعف به جای گذاشت.
با شروع جنگ تحمیلی شهید ردانی پور به همراه تعدادی از همرزمان خود، از كردستان وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان كه در نزدیكی آبادان، جبهه دارخوین مستقر بودند، شروع به فعالیت كرد.
وی مدتها با رزمندگان اسلام، در خطی كه به «خط شیر» معروف بود، علیه دشمن بعثی به مبارزه پرداخت. ردانی پور سلاح بر دوش، به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان میپرداخت و این خود یكی از دلایل 6 ماه مقاومت مستمر نیروها در این خط بود.
در جریان عملیات فتحالمبین در فروردینماه سال 1361، برادر کوچکترش، به درجه رفیع شهادت رسید و خود نیز بهشدت مجروح شد و در اثر همین جراحت یک دستش معلول شد.
او در همان حالی كه دستش مجروح و در گچ بود، برای شركت در عملیات بیتالمقدس به جبهه شتافت. پسازآن در عملیات رمضان، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را بر عهده داشت كه چند یگان رزمی سپاه را اداره میکرد؛ بهطوریکه شگفتی فرماندهان نظامی، اعم از ارتش و سپاهی را از اینكه یك روحانی فرماندهی سه لشكر را بر عهده داشت، برانگیخت.
او در عملیات محرم، والفجر 1، والفجر 2 شركت داشت و تا لحظه شهادت هرگز جبهه را ترك نكرد. سه روز پس از ازدواج، صدق و تلاش این روحانی عارف و فرمانده شجاع در عملیات والفجر 2 به اوج رسید و جسم پاكش در 15 مردادماه سال 1362 در منطقه حاج عمران، مظلومانه بر زمین ماند و روح پرعظمتش به معراج پر كشید.
همه چی اینجاست
راوی: همرزم شهید
گریهاش بند نمیآمد. فقط یه جمله گفته بودم، حالا كه منطقه آرومه، بیا بریم كه به درسمون هم برسیم. دم غروب توی بیابان میدوید. گریه میکرد و میگفت «بروم حوزه كه چی؟ همه چی اینجاست. خدا اینجاست، امام حسین (ع) اینجاست.»
نگاهش میکردم، نمیدانستم چه بگویم. دستش را از توی دستم كشید. شروع كرد به دویدن و گریه كردن. دم غروب بود، بیابان داشت تاریك میشد. ماندم چه كنم. رفتم زیر بغلش را گرفتم. عذرخواهی كردم، آرام نمیشد. من هم گریهام گرفت. دوتایی نشستیم گریه كردیم. میگفت «مگر نمیبینی همه رفتهاند و ما ماندهایم...»
كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم
گفتم «با فرماندتون كار دارم.» گفت «الآن ساعت 11 است، ملاقاتی قبول نمیکند.» رفتم پشت در اتاقش. در زدم، گفت «كیه؟» گفتم «مصطفی منم.» گفت «بیاتو.» سرش را از روی سجده بلند كرد، چشمهایش سرخ، خیس اشك. گفتم «چی شده مصطفی؟» زل زد به مهرش. گفت «یازده تا دوازده هرروز را فقط برای خدا گذاشتهام، برمیگردم كارا مو نگاه میکنم. از خودم میپرسم، كارهایی كه كردم برای خدا بود، یا برای دل خودم.»
منبع:
یادگاران، جلد هشت، كتاب شهید مصطفی ردانی پور