بنده خدا روی چهارپایه نشست. باقرصاد یک لنگ قرمز دور گردن مرتضی انداخت. ماشین دستی را از بغل گوشش زیر موهایش گذاشت و شروع کرد. مرتضی با معصومیت خاصی گفت: برادر! من گفتم موهامو اصلاح کن، نگفتم که از ته بزن.

 

علیرضا کاظمی از رزمندگان اصفهانی دفاع مقدس، به بیان خاطره‌ای طنزآمیز از دوران حضور خود در منطقه جنگی کردستان پرداخته که به مناسبت ایام خجسته میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام صادق (ع) منتشر می‌شود:
پانزدهم آبان ماه سال ۱۳۶۲، با تعدادی از دوستانم ازجمله احمد باقرصاد، از پادگان ۱۵ خرداد اصفهان راهی کردستان و پادگان هفت تیر سنندج شدیم.
در بدو ورود، مسئول کارگزینی گردان امیر المومنین (ع) درباره تفحص نیروها از آن‌ها سؤال می‌کرد. از من پرسید: تو چه تخصصی داری؟
گفتم من توی عملیات والفجر ۲ تک‌تیرانداز بودم. گفت می دونم تک تیراندازی، می خوام ببینم حرفه‌ای مثل آشپزی، خیاطی یا آرایشگری بلدی؟ گفتم نه! من فقط بلدم تخم‌مرغ بپزم.
همین سؤالات را از باقرصاد هم پرسید. احمد گفت: من آرایشگرم. من می‌دانستم او الکی خودش را آرایشگر معرفی می‌کند. پخی زدم زیر خنده و یواشکی به او گفتم: مرد حسابی! تو بابات سلمونی بوده که خودت رو آرایشگر جا می‌زنی؟ قیافه حق‌به‌جانبی گرفت و گفت: شلوغ زیادی نکن. تو از کجا می دونی من آرایشگری بلد نیستم؟
فردای آن روز یکی از چادرها را در اختیار او قرار دادند تا کارش را شروع کند. روز دوم شروع به کار آقای پیرایشگر، من و صباغی رفتیم توی چادر محل کارش تا ببینیم او چگونه سر رزمنده‌ها را اصلاح می‌کند.
ساعت هشت یکی از برادران رزمنده وارد چادر شد و سلام کرد. باقر صاد جواب سلامش را داد و پرسید: اسمت چیه برادر؟ گفت مرتضی.
گفت برات چی کار کنم دادا مرتضی؟ گفت سرمو اصلاح کن. گفت بفرما بشین روی اون چارپایه.
بنده خدا روی چهارپایه نشست. باقرصاد یک لنگ قرمز دور گردن مرتضی انداخت. ماشین دستی را از بغل گوشش زیر موهایش گذاشت و شروع کرد.
مرتضی با معصومیت خاصی گفت: برادر! من گفتم موهامو اصلاح کن، نگفتم که از ته بزن.
گفت: برادر هوا به این گرمی، مو می خوای چه کار؟ بذار سرت یه هوایی بخوره. گفت: فصل پاییز؟ اونم توی منطقه کردستان هوا کجاش گرمه؟
من و صباغی از خنده روده بر شده بودیم؛ واقعاً توجیهش خیلی بچه‌گانه بود. باقرصاد که متوجه خرابکاری‌اش شده بود، به مرتضی گفت: حالا ناراحتی؟ اصلاً غصه نخور. من خودم درستش می‌کنم.
رفت بیرون، کتری را پر از آب کرد و آورد روی چراغ علاءالدین گذاشت و گفت: صبر کن آب جوش بیاد؛ یه چایی درست کنیم، با هم بخوریم؛ بعد من سرت رو خیلی عالی اصلاح می کنم.
گفت: برادر! تا آب جوش بیاد، یک ساعت طول می کشه؛ هرکاری می خوای بکنی، بکن؛ من باید برم، کار دارم. گفت من تا دو تا چای نخورم، تمرکز پیدا نمی‌کنم. باید صبر کنی!
زمانی که آن‌ها باهم بده بستان می‌کردند، ما دو تا هم از خنده ریسه می‌رفتیم. آن‌قدر احمد شورش را درآورده بود که خود مرتضی هم خنده‌اش گرفته بود. هی توی آینه خودش را تماشا می‌کرد و می‌گفت: نچ نچ! عجب کاری کردیم! سرمون رو در اختیار این به‌اصطلاح آرایشگر گذاشتیم.
باقر صاد گفت: برادر! این چه حرفیه می‌زنی؟ گفتم که درستش می‌کنم؛ فقط باید حوصله داشته باشی.
گفت: چی چی رو درستش می کنی مرد حسابی؟ می خوای این موهایی رو که ماشین کردی ریختی روی زمین، دوباره بچسبونی سر جاش؟ آقا ما اصلاً نخواستیم! سر ما رو از ته بتراش بریم پی کارمون.
داشت بقیه سر مرتضی را ماشین می‌کرد که با طعنه به او گفتیم: اوس احمد! کاری نداری؟ ما داریم می ریم کلاس.
باقرصاد که از دست ما عصبانی به نظر می‌رسید، گفت: از اولم کاری باهاتون نداشتم؛ برید پی کارتون؛ نمی ذارید آدم کاسبی شو بکنه.
روز بعد باقرصاد توی گردان آفتابی شد. حدس زدم که عذرش را خواسته‌اند. از او پرسیدم: اوسا! پس آرایشگاه رو چی کار کردی؟
اخم‌هایش را در هم کشید و گفت: نامردا رفتن شیطونی کردن و گفتن این آرایشگری بلد نیس.

منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۵۹، ۶۰، ۶۱، ۶۲

لینک کوتاه :
کد خبر : 921

نوشتن دیدگاه

Security code تصویر امنیتی جدید

ارسال

  • مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
  • آدرس دفتر مرکزی:تهران – خیابان شریعتی - خیابان شهید دستگردی(ظفر) - بعد از تقاطع شهید تبریزیان - پلاک77
  • تلفن تماس روابط عمومی:

02122909525-30 داخلی 245