اسماعیل به پدر شهید نگاه کرد. دست به غذا نبرد. کمی ماست ریخت و شروع به خوردن کرد. فرمانده خواست با او همراهی کند، کاسهای برداشت. مقداری ماست ریخت و نان خشک را در آن خرد کرد. صاحب عشیره وقتی همدلی اسماعیل را با پدر شهید حتی در خوردن غذا دید، اشکش سرازیر شد، پیشانی فرمانده را بوسید و گفت: ما هم اون غذایی رو که شما میخوری، میخوریم.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، اسماعیل دقایقی متولد ۱۳۳۳ در بهبهان، قبل از پیروزی انقلاب به مبارزه با رژیم پهلوی میپرداخت و در جریان همین مبارزات، دو بار دستگیر و زندانی شد.
وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در تأسیس جهاد سازندگی و سپاه پاسداران در آغاجری و تشکیل تیپ بدر نقش داشت. او بعد از سالها مجاهدت، در ۲۸ دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵، با سمت فرماندهی لشکر بدر، هنگام مأموریت شناسایی به شهادت رسید.
تکریم خانواده شهید
روی اسکله، سید مشغول تعمیر قایقها بود. از شدت گرما و شرجی بودن هوا، پوست دستش بلند شده بود. ماهها در هور کار میکرد و عقب نمیرفت.
قایق فرماندهی کنار دیگر قایقها قرار داشت و سید به این بهانه دقایقی را زیاد میدید. تا او را دید جلو رفت تا فرمانده را در آغوش بگیرد، اما دقایقی مثل همیشه نبود که از دور برایش دست تکان میداد و میگفت: آاااای سید سلام.
سید داشت در ذهنش کلنجار میرفت که دقایقی گفت: می خوایم بریم به خانواده یکی از شهدا که تازه پسرش شهید شده سر بزنیم، ازعشایرن.
صالحی (معاون دقایقی) که تا آن لحظه نمیدانست مقصد کجاست، ترس برش داشت و گفت: حاجآقا اونجا ما رو می کشن! اسماعیل محکم گفت: نه نمی کشن! نترس. صالحی پافشاری کرد: بابا می کشن!
دقایقی درحالیکه چفیه عربیاش را مرتب میکرد، گفت: چرا اینقدر میترسی، آونجا که رفتی بیا کنار من بشین.
ابومیثم منطقه را میشناخت. بین نیزار در کنار خشکی بزرگی از قایق پیاده شدند و به سمت چادر رفتند. مردان عشایر همه عگال بر سر داشتند و بعضیها مرثیهای عربی میخواندند.
میهمانها نشستند. صالحی حرف نمیزد، اما میلرزید. دقایقی کنار پدر شهید نشست و حرفهایش را شنید. از شهادت پسرش ابراز تأسف کرد و گفت: این خونها بیفایده نیست و روزی نتیجه آن را خواهید دید. پدر شهید با غرور گفت: حتماً همین طوره. ما میدانیم شما آمدید تا از ما دفاع کنید.
صحبتها که ادامه پیدا کرد، صالحی کمکم آرام شد. بعد از نماز، سفره را پهن کردند. کرامت و میهماننوازی را به حد اعلی رسانده بودند. گوسفندی پخته روی طبقی بزرگ از برنج در سفر خودنمایی میکرد.
همه دورتادور نشستند. اسماعیل به پدر شهید نگاه کرد. دست به غذا نبرد. کمی ماست ریخت و شروع به خوردن کرد. فرمانده خواست با او همراهی کند، کاسهای برداشت. مقداری ماست ریخت و نان خشک را در آن خرد کرد. در همین حین متوجه نگاه بلاتکلیف صالحی شد. به او گفت: من گوشت نمی تونم بخورم اما شما بخور!
صاحب عشیره وقتی همدلی اسماعیل را با پدر شهید حتی در خوردن غذا دید، اشکش سرازیر شد، پیشانی فرمانده را بوسید و گفت: ما هم اون غذایی رو که شما میخوری، میخوریم!
بعد از ناهار میهمانان بلند شدند. همه مردان هم به احترام ایستادند. فرمانده با صاحب عشیره و پدر شهید خداحافظی کرد و سوار قایق شد.
در مسیر برگشت به صالحی گفت: من میدیدم تو میلرزیدی! اگه یه بار دیگه اینطوری بشه، دیگه شما رو نمیارم! راستی چرا بهشون گفتی برای فاتحه اومدیم؟! برای ما فرقی بین این شهید و مجاهد نیست! هرکس از ملت عراق به ما کمک کنه و مومن باشه شهیده. بهتر بود میگفتی خدا بیامرزه هرکس که فاتحه بفرسته!
سعه صدر فرمانده
دقایقی که در پادگان بود، نیروهای عراقی وقت و بیوقت به سراغش میرفتند. زمان ناهار سفره میانداختند و غذا میخوردند. بعد زحمت را کم میکردند و صالحی میماند و ظرفهای کثیف.
گاهی صالحی غر میزد که چرا باید ظرفها را بشورد و مگر ظرف شور دفتر فرماندهی است؟! دقایقی آرامش میکرد و میگفت: اینا مجاهدن! مگه شما مجاهد نیستی؟ مگه شما عراق نبودی؟ اصلاً باهم میشوریم! بابا! یه روز شما بشور، یه روز من میشورم. صالحی قبول نمیکرد، اما یک روز دقایقی زودتر ظرفها را جمع کرد و برای شستن برد.
ابو احمد تازه به پادگان رسیده بود. مردی چهارشانه و قدبلند که از ارتش بعث بریده و از طریق پنجوین به ایران پناهنده شده بود.
فرمانده تیپ را نمیشناخت و میخواست پیش مسئول ستاد برود. از صالحی پرسید: فرمانده اینجا کیه؟ من باهاش صحبت دارم. صالحی به سمت دقایقی رفت. ابو احمد بی حوصله و عصبانی گفت: این کیه؟ بذار این ظرفشو بشوره! من میگم با فرمانده کار دارم!
صالحی گفت: این فرمانده ست دیگه. تا ابواحمد این جمله را شنید، رنگ از صورتش پرید. خودش افسر رژیم بعث بود و برایش قابلباور نبود که فرمانده پای شیر آب کاسه و بشقاب بشورد.
سریع به سمت دقایقی رفت و گفت: بلند شو بلند شو! من بشورم. دقایقی خندید و پرسید: اهل کجایی؟ چطور شد اومدی؟
گفت: شیعه اهل کوتم. فرمانده یه تیپ بودم، اما درگیری شد تو لشکر و منم حرفایی زدم. بعد از اون، همه دنبالم افتادن و میخواستن من رو بکشن. یه تعدادی هم می دونستن می خوام ملحق بشم به ایران. بالاخره فرار کردم و اومدم.
خب اهلا و سهلا. حالا که اومدی؛ ما شما رو جزء مجاهدان حساب میکنیم. دقایقی رو به صالحی کرد و گفت: ایشون رو با احترام ببر تا کار پروندش رو انجام بده.
ابو احمد کمکحال شد. نقشه هور را میشناخت و مشورتهای خوبی میداد. خیلی زود با سید ابولقاء که او هم از افسران ارتش عراق و معاون آموزشی پادگان بود، جفتوجور شد.
دقایقی بااینکه حفاظت صدایش درمیآمد، اما آنان را به جلسات شورای فرماندهی دعوت میکرد و در کادرسازی و آموزش نیروها از نظراتشان بهره میبرد.
دقایقی دعوا نمی کنه، انگار ناز می کنه!
در یکی از جلسات همه دورتادور مؤدب نشسته بودند. دقایقی مشغول صحبت بود. ابو لقاء و ابو احمد هنوز در دنیای خودشان بودند. ابولقاءپایش را دراز کرده و ابو احمد سیگار گوشه لبش را دود میکرد.
مجاهدان حرص میخوردند. زیرچشمی به هم نگاه میکردند و دندان روی لب میگزیدند. کمکم دود سیگار اتاق فرماندهی را پر کرد. یکی از مجاهدان صبرش لبریز شد و گفت: احترام جلسه رو داشته باشید! سیگار نکشید، پاتون رو جمع کنید! ابو لقاء با آرامش جواب داد: چه اشکالی داره ما راحتیم شما ناراحتی برو بیرون.
دقایقی گفت: اشکال نداره، بذار هر طور راحتن بشینن. فقط در جلسات بعدی هر کی می خواد سیگار بکشه بیرون بکشه، اینجا اتاق کوچیکه و دود جمع می شه.
ابولقاء و ابو احمد از سعهصدر فرمانده شرمنده شدند و خودشان را جمعوجور کردند. یکی از مجاهدان زیر گوش کنار دستیاش گفت: این آقای دقایقی که دعوا نمی کنه، انگار ناز می کنه. چه تحملی داره آخه.
منبع:
نظر لو، مرضیه، روشنای بدر (مستند روایی از زندگی شهید اسماعیل دقایقی) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۵۰، ۲۵۱، ۲۵۲، ۲۵۳، ۲۵۴