در اینجا تنها سکوت است که جولان میدهد. گاهی انقدر سکوت ممتد میشود که شک میکنی اصلاً چیزی میتوانی بشنوی. دقیقاً بیستوهفت سال و پنج ماه و سه روز است که اینجا هستم.
سکوت و سکون نیزار همیشه برایم تداعیکننده یک مأمن آرام و خوب بود، نه اینکه قریب به سی سال است اینجا هستم، این را بگویم. از ابتدا هم نظر بسیار خوبی به نیزار داشتم. از همان جوانی به دنبال عکسهایی متنوع از نیزارها بودم. نمیدانستم چرا؟ نیزار همیشه برایم یک انرژی عجیبی را در پی داشت. زمانی که خیره به عکس نیزارها میشدم، حس میکردم تمام لابهلای نیزار را میشناسم. زندگی که در زیر آبهای کمعمق نیزار جاری هست را بهوضوح حس میکردم. تا اینکه بودن در آنجا را خود تجربه کردم. همیشه سکوت و سکون نیزار برایم جالب بود. ساعتهای متمادی که شاید در هرکجای دیگر انواع صداها به گوش میرسد، اما در اینجا تنها سکوت است که جولان میدهد. گاهی انقدر سکوت ممتد میشود که شک میکنی اصلاً چیزی میتوانی بشنوی. دقیقاً بیستوهفت سال و پنج ماه و سه روز است که اینجا هستم. آمدنم به همراه علیاکبر بود. با او در زمان اعزام آشنا شدم. گویی دیروز بود. از جهاد همدان اعزام شده بودیم. در اهواز مستقر بودیم که علیاکبر تنها به بهانه بچهمحل بودن، سر صحبت را با من باز کرد خب بالطبع من هم سن پایینتری داشتم و هم کمروتر بودم. اما صمیمیت بهیکباره علیاکبر راه فراری نمیگذاشت. در رفتارش خلوصی دیده میشد. نه خودنمایی و نه خودبزرگبینی، در تکتک سلولهای بدنش خلوص لانه کرده بود. الآن او همسایه من است. به هم در این مدت بسیار نزدیک بودیم. گاهگاهی حتی باهم کلکل هم میکنیم که البته بیشتر حق با اوست. مرداد 1363 بود که اعزام شدیم.
قبل از آشنایی با علیاکبر، ترس از رفتن تمام وجودم را گرفته بود. نه اینکه تردیدی باشد. نه! بلکه ترس از ناشناختهها، تمام چیزی که در پیش داشتم. من بهعنوان مهندس آبوخاک، از تحقیقات مهندسی، بهصورت داوطلبانه اعزام شده بودم. آشنایی با علیاکبر برای من آرامش خاطر و تفکر روشنی را به ارمغان آورده بود. گویی خلوص وجود علیاکبر دامن مرا هم گرفته بود. با او که بودم، جور دیگر فکر میکردم. جور دیگر عمل میکردم. علیاکبر باوجوداینکه از من دو سالی بزرگتر بود، اما دیرتر از من ازدواج کرده بود و زمان اعزام همسر باردارش را به خانوادهاش سپرده بود. من هم سارای ۵ ساله و امیرمهدی چندماههام را به همسرم سپرده بودم.
این سالهای متمادی که ما، بودن در نیزار را تجربه کردهایم، صبوری را بسیار تمرین کردهایم. روزهای اول بودنمان، بسیار سخت بود. من مدام به علیاکبر غر میزدم که اگر به حرفم گوش میداد و در مقر میماند و دونفری به این مکان نمیآمدیم، اقلاً کسی میفهمید ما اینجاییم. درصورتیکه الآن هیچکسی از بودنمان در اینجا مطلع نیست. البته این مسئله تا اوایل دهه 1370 شاید برایم مهم بود، اما بعداً و با گذشت زمان بیشتر و از سویی عادت به نیزار، کمکم این غر زدنها تبدیل به قدردانی شد. گفتم عادت به نیزار، که گزاف نگفتم. زمانی که به نیزار خو گرفتیم، نیزار جزوی از وجودمان شد و یا نه ما جزوی از سکوت و سکون نیزار شدیم و در واقع در نیزار حل شدیم. ازنظر جسمی که کاملاً و واقعاً حل شدهایم. از علیاکبر تنها کاسه جمجمهاش و قرنیه چشمش مانده و از من فقط قسمتی از جناغ سینه و یکی از انگشتان پای چپم. الآن دیگر شاید تنها از روی پلاکهایمان بتوانند شناساییمان کنند. آنهم اگر بتوانند پیدایش کنند. چون خود پلاکها هم غرق در گلولای درون سطح کمعمق نیزار شدهاند و بهگونهای آنها هم خو کردهاند.
به قول علیاکبر ما با این پلاکها تجربهای مشترک داریم. که این تجربه مشترک چندین ساله بهگونهای تفاهم منجر شده است. ما در اینجا خلوتهایی داشتهایم. من و علیاکبر و گهگاهی یک رزمنده دیگر که به گمانم سپاهی باشد، که او هم همین نزدیکیهاست، نامش رضاست. من و علیاکبر نامش را رضا دودکش گذاشتهایم. چراکه راهبهراه و پشتهم سیگار میکشید.
هر از چندگاهی یک قایق موتوری تردد میکند که الآن دیگر تشخیص هویتش برایمان آسان نیست. اوایل بودنمان از لهجهها یا درگیریها میفهمیدیم خودی است یا بعثی. اما الآن که دیگر خودی و غیرخودی همه یکی شدهاند، فرقی هم نمیکند عراقی یا ایرانی باشد. تنها شاید گاهی قایقی با بار قاچاق تردد کند. برای ما فرقی نمیکند. هر قایقی که میآید، خدا خدا میکنیم تا زودتر برود و سکوت نیزار را دوباره تجربه کنیم. از دار دنیا تنها همین سکوت نیزار برایمان مانده است. تنها دارایی ما همین سکوت و ما به دور از هیاهوی دنیا در این نیزار ساکت هستیم، اما این دلیل نمیشود که از تغییرات در طول این سی سال بیخبر باشیم. از آمدنها و رفتنها، از رنگ عوض کردن بعضی آدمها، از عوض شدن دغدغه بعضی دوستان و همرزمان دیروز، از خودفروشیها و ارزانفروشیها، از پیشرفت تکنولوژی، و تغییر تفکر و روش زندگی آدمها.
این تغییرات بهقدری چشمگیر است که حتی تا داخل خانوادههای ما هم رسوخ کرده است. بچههای من حالا دیگر خودشان پدر و مادر شدهاند. سارای من که صاحب گل دختری شده و امیرمهدی بابا که مردی شده و تازه ازدواج کرده است. امیرمهدی هنوز هم منتظر پدر است. هنوز هم میشود غروبهایی که تنها مینشیند و با من درد دل میکند را شنید. حرفهایش را میشنوم و گاهی کمکش هم میکنم. و البته راههای ارتباطی متفاوتی را تجربه میکنیم. گاهاً به خوابش میروم، گاهی به درون مغزش رسوخ میکنم و فکری را در سرش میکارم. و گاهی هم میگذارم خودش تصمیم بگیرد کلاً بچههای خوب و سربهراهی دارم. باید به مادرشان ـ یکدانهی قلبم ـ دستمریزاد گفت. زیاد به خوابش میروم. همیشه در خواب تا مرا میبیند میپرسد: کجایی پس محسن؟... و من لبخندی میزنم و میگویم: جایم خوب است مهری جان...
هر زمان که به خواب مهری میروم، مهری میگرید و ازآنجاییکه من توان دیدن گریهاش را ندارم دلآزرده میشوم. مدام او و امیرمهدی از من میخواهند که جایم و سرنوشتم را به آنها بگویم. بارها از طریق ایجاد نشانه برایشان، سعی کردم به آنها بگویم کجا هستم. حتی در یکی از خوابهای امیرمهدی من خود را در حال کشیدن نقش یک نیزار نشان دادم. اما هیچکدام نتوانستند چیزی را کشف کنند. در خواب سارا کمتر میروم. نه اینکه عزیز بابا مرا فراموش کرده باشد، نه! بلکه او انقدر سرش شلوغ شده است که فرصتی برای فکر کردن ندارد. به خاطر دارم که زمان عروس شدنش، بیدلیل و ناگهانی به گریه افتاد. هیچکس نفهمید چرا، اما من میدانستم. او در آن لحظه دلش هوای پدر را کرده بود.
اوضاع علیاکبر کاملاً با من متفاوت هست اوایل دهه هفتاد بود که همسرش دوباره ازدواج کرد. همسر جدید مرد خوبی است و توانسته جای خالی علیاکبر را برای پسرش ـ احمد ـ پر کند. اوایل علیاکبر بسیار برآشفته میشد. عقیدهاش این بود که همسرش باید کمی بیشتر صبر میکرد و تمام صحبتهای من در این زمینه هم بیاثر بود اما با گذشت زمان، حوالی دهه هشتاد دیگر خودش هم اقرار میکرد که همسرش بهترین کار ممکن را کرده است و ازاینرو آرامتر شده بود. پسرش کارمند جهادی است که دیگر سازندگی نیست. خب مسلماً بسیار با جهاد دوره ما متفاوت شده است. طرز تفکرها، نیات، مدیریتها و عملکردها. همهچیز تغییر کرده گویی ادغام جهاد سازندگی با وزارت کشاورزی، در کنار همه محسناتش این عیب را هم داشت که مدیریت عملیاتی را از جهاد گرفت و رخوت را جایگزین کرد حالا دیگر جهاد، آن سازمانی نبود که من و علیاکبر میشناختیمش و این موضوع باعث میشد فکر کنم که اگر مانده بودیم چه میکردیم؟ ما هم حل میشدیم؟ کنار میرفتیم؟ یا بر عقاید خود باقی میماندیم؟ احمد، پسر علیاکبر ازجمله افرادی است که بر سر عقاید خود و پدر باقی مانده. گاهی علیاکبر از واکنش همکاران پسرش برآشفته میشود و من به آرامش دعوتش میکنم. یادآور میشوم که تو دیگر در این دنیا زندگی نمیکنی و مسائل این دنیا به تو ارتباطی ندارد... .
سکوت و سکون نیزار برایم جذاب است. دوستش دارم و به آن عشق میورزم. مگر نه اینکه ما برای همین سکوت و آرامش نیزار و نیزارها جنگیدیم و جان دادیم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که گروه تفحص ما را پیدا کنند یا نه. گیرم که پیدایمان کننده جز یک استخوان سینه و یک جمجه چیزی نمیتوانند بیابند. اما این آثار بودن ماست که همیشه باقی میماند. شاید جسممان با عمق کم نیزار یکی شده است، اما تفکر و نگرشمان برای آیندگان همیشه باقیست یعنی امیدوارم باشد...
منبع: ماهنامه پل، نشریه الکترونیکی - فرهنگی- خبری اداره کل امور ایثارگران وزارت جهاد سازندگی، سال 4، شماره 34، مهر و آبان 1399، صص 82 - 81