مشکل غذا در مسجد هم مانند کل شهر روز به روز حادتر میشد. بیشتر خانوادهها داشتند از شهر میرفتند و بچههای مسجد دیگر جایی نداشتند که برای تأمین غذا به آن دلگرم باشند. آنها از مغازههای معدودی که هنوز باز بودند، غذا میخریدند، یا از دستفروشها. بیشتر مغازهها بسته بودند و مالکانشان از شهر رفته بودند.
به گزارشتارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراینبین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهر آبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:
فراق یا فراغ
بچههایی که هنوز خانوادههایشان در شهر مانده بودند، معمولاً ظهرها برای غذا خوردن به خانه میرفتند. علیرضا هم قبل از ظهر به خانه برمیگشت و نهار را با خانواده میخورد.
در مسجد وسیلهای برای تهیه غذا وجود نداشت و بچهها باید خودشان بهصورت فردی غذایشان را تهیه میکردند. البته این کار تا زمانی عملی بود که خانوادهها هنوز نرفته بودند.
از طرف دیگر، شهر دائم زیر آتش بود و بچهها برای رفتن به خانه گاهی چندین بار اسیر آتشهای مداوم عراق میشدند. علیرضا هم موقع رفتن به خانه، در مسیر بین استور (فروشگاه) کارمندی تا خیابان لام ۳۰ بعضی وقتها دو سه بار زمینگیر میشد.
یک روز که علیرضا طبق معمول داشت از مسجد به خانه میرفت، از دور دید یک خاور پر از اثاث دم در خانهشان ایستاده است و مادرش همراه با بچهها در اتاق عقب در کنار بارها نشستهاند و پدر در کنار ماشین، مشغول صحبت با یک مرد است.
تا چشم پدر به علیرضا افتاد، رو کرد به مادر و گفت: آ، ایناها اومد! آن مرد رویش را به سمت علیرضا برگرداند و علیرضا او را شناخت. رسول پسرعموی مادرش بود که در بازار کویتیها مغازه داشت.
جلو رفت و سلام و احوالپرسی کرد، پدر گفت: آقا رسول داره از آبادان اثاث می بره، قراره مادرت و بچههایم ببره. عجله کن یالا تویم بیا برو بالا که وقت ندارن. حتی ما نتونستیم اثاث جمع کنیم!
علیرضا با لحنی معترض و محکم گفت: مو که نمیرم! شما چرا خودت نمیری؟! پدر گفت: من که گیر شرکت نفتم، تو آزادی! گفت: نه! مونم مسجدم! خیلی کار دارم. عمو رسول گفت: یالا عموجون! برو بالا دیر شد!
پدر که قاطعیت را در چشمان علیرضا دید نمیتوانست بیشتر از این رسول را معطل نگه دارد، چیزی نگفت و به سمت مادر که در عقب خاور نشسته بود، رفت. رسول بالا رفت و کنار راننده نشست. خاور فوری راه افتاد. علیرضا حتی نتوانست دست و روی مادرش را ببوسد و حتی فاطمه و محمد را ببیند.
از همان پایین برای مادر و حمیدرضا دست تکان داد و مادر هم با چشمهایی که حرفهای زیادی داشت ولی فقط اشک میریخت، با او خداحافظی کرد. آنها جز چندتکه لباس، چیزی با خودشان نبردند، علیرضا هم بغضش را فرو داد و به مسیر خاور خیره شد و به فکر فرو رفت که مادرش در آن گرما و با وجود دو بچه کوچک، چگونه در عقب خاور، راه را میگذراند. اما با این فکر که حمیدرضا با آنهاست و به مادر کمک میکند، کمی خودش را آرام کرد. علیرضا به داخل خانه رفت و تکوتنها گوشه اتاق نشست.
او دوست داشت هر آن مادر از آشپزخانه بیرون بیاید و از او بپرسد: امروز مسجد چه خبر بود؟ و بعد او در میان صدای جیغوداد فاطمه و محمد که سر یک اسباببازی دعوایشان شده، با آبوتاب اتفاقات مسجد را برای مادرش تعریف کند.
با این افکار دوباره غمگین شد؛ ولی وقتی کمی دوراندیشانه به قضیه نگاه کرد، از رفتنشان خوشحال شد؛ چون دیگر زیر آتش نبودند و دیگر دغدغه غذا که حالا در شهر به مشکلی جدی تبدیلشده بود، نداشتند. خیال او و پدرش هم راحتتر بود. حالا فقط او بود و پدر. دیگر مجبور نبود ظهرها به خانه بیاید.
مشکل تهیه غذا در شهر
مشکل غذا در مسجد هم مانند کل شهر روزبهروز حادتر میشد. بیشتر خانوادهها داشتند از شهر میرفتند و بچههای مسجد دیگر جایی نداشتند که برای تأمین غذا به آن دلگرم باشند.
بعضی از بچهها از سپاه، نیروی نظامی مستقر در شهر یا کمیته ارزاق غذا میگرفتند. عدهای هم از جیب خودشان یا از راههای دیگر، غذا تهیه میکردند. آنها از مغازههای معدودی که هنوز باز بودند، غذا میخریدند، یا از دستفروشها. بیشتر مغازهها بسته بودند و مالکانشان از شهر رفته بودند.
منازل شرکتی که از اجاقبرقی برای پختوپز استفاده میکردند، دیگر به دلیل قطع برق، وسیلهای برای پختن غذا نداشتند. سوخت هم نایاب شده بود و سیلندرهای گاز دیگر پر نمیشد و نفتفروشیها هم تعطیل بودند. بنزین هم دیگر به کالایی نظامی تبدیلشده بود و اثری از آن در شهر پیدا نمیشد. این بود که مردم کمکم به استفاده از چوب روی آوردند و با اجاقهای هیزمی غذا میپختند.
بچههای مسجد هم داراییهای غذاییشان را با همدیگر تقسیم کردند. سید خسرو میر طالب از مغازه اغذیهفروشی دوستش که کلیدش دست او امانت بود، کالباسهایش را که در آستانه فاسدشدن بودند، آورد. یکی دیگر از بچهها از مغازهای دیگر گوشت و کره و چیزهای دیگر آورد.
محمود و بعد از او فیروز و بعضی دیگر از بچهها کمکم مرغ و خروسهایی را که یا برای خودشان بود یا به آنها سپرده بودند، برای تهیه غذا آوردند.
ادامه دارد...
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۸۵، ۸۶، ۸۷، ۸۹، ۹۰