رحیم انصاری گفت: قایقران خستهوکوفته خوابش برده بود. اول، کاری که روی خشکی کردیم، نمازمان را خواندیم. وقتی مرتضی (قربانی) سر رسید، صدایم کرد: رحیم! توی محاصرهایم ها! یه کاری بکن! برو بچهها رو بیار.
پس از عملیات رمضان، دو منطقه رملی فکه و منطقه آبگرفته هور، برای نبرد با دشمن مورد مطالعه قرار گرفت و به ترتیب عملیات والفجر مقدماتی و خیبر، در دو منطقه یاد شده به اجرا درآمد.
ویژگی برجسته عملیات خیبر، بسیج سراسری حدود ۲۵۰ گردان رزمنده و طرحی عملیات در نهایت اختفا بود. همچنین خیبر اولین عملیات آبی- خاکی قوای مسلح ایران بود که اساس طرح ریزی نبردهای گسترده بدر، والفجر ۸ و کربلای ۵ را پایه گذاری کرد.
عملیات خیبر در دو محور مستقل اجرا شد: در محور زید، نیروی زمینی ارتش و در محور هورالعظیم، سپاه فرماندهی عملیات را بر عهده داشت.
در محور زید، پیشروی میسر نشد. ولی در محور هور که خود به چهار محور فرعی العزیر، القرنه، جزایر مجنون و طلائیه تقسیم شده بود، اغلب اهداف تصرف شد. هرچند به سبب آن که در این عملیات آبی- خاکی، کوتاه ترین فاصله خط اول خودی تا خشکی از ۱۳ کیلومتر تجاوز می کرد، امکان پشتیبانی زمینی وجود نداشت.
یگان دریایی تازه تاسیس سپاه و تلاش هوانیروز ارتش هم پاسخگوی نیازمندی ها نبود. از سوی دیگر دشمن در این عملیات به طور بی سابقه ای از سلاح شیمیایی استفاده کرد؛ لذا امکان تثبیت کامل منطقه میسر نشد و تنها به تثبیت جزایر مجنون اکتفا شد.[1]
مرحوم رحیم انصاری از فرماندهان لشکر ۵ نصر در دوران دفاع مقدس، در کتاب خاطرات خود «دلفین های اروند» به روایت خاطرات خود از عملیات خیبر پرداخته که به مناسبت سالروز این عملیات در دو قسمت منتشر می شود:
«حدود یک ماه مانده به عملیات خیبر به پادگان ظفر که در ده، پانزده کیلومتری ایلام بود، رفتم. مرتضی (قربانی) بعد از سلام و احوالپرسی گفت: میخوام یه گردان برداری و ببری برای آموزش. پرسیدم: کجا؟ گفت: میناب! صداش رو هم در نیار.
تاکتیک این بود که این گردان را به بهانه استقرار در تنگه هرمز، آموزش دهیم تا بعد توی منطقه هور از آن استفاده کنیم. گردانی بسیار منظم و مرتب از بهترین نیروهای لشکر نصر که یا طلبه بودند، یا پاسدار و نهایتاً بسیجی زبده و هرکدامشان صدها هنر داشتند.
در میناب، به پادگان آموزشی رفتیم که توی دل تنگه هرمز بود و از همان روز که مستقر شدیم، بچهها تمام دیوار پادگان را از تصاویر امام و سخنان او با نقاشی پر کردند؛ آنها نیروهای عجیب و با استعدادی بودند.
آنجا حدود پانزده تا بیست روز آموزش فشرده دیدند. آنها را با اتوبوس به سد میناب میبردیم و قایقسواری آموزش میدادیم. در کلاسهای فرهنگی هم شرکت میکردند. صانعی را که طلبهای بود، بهعنوان فرمانده گردان تعیین کردیم. با این کار، زیاد در کارشان مداخله نمیکردم و همراه عبدالحسین اسکندری در منطقه راحت و بیدغدغه میگشتم.
آموزش که تمام شد، یکمرتبه دیدند بچههای آبدیده و خوبی از آب درآمدهاند که قرارگاه نوح دست رویشان گذاشت.
آن روز رسول یاحی؛ معاون و سردار (حسین) علایی، فرمانده قرارگاه نوح بود. این قرارگاه، قرارگاهی آبیخاکی بود. آن دو گفتند: این گردان تحویل ما! از این به بعد دیگه مأموریتشان با ماس! به ما گفتند: شما هم با ما بیاین! من و اسکندری گفتیم: نه ما خودمون با مرتضی (قربانی) کار میکنیم! و گردان را به آنها سپردیم و آمدیم.
ده روز مانده به عملیات، در پاسگاه شط علی که در دشت هورالهویزه قرار داشت، مستقر شدیم و لشکر ۵ نصر به قرارگاه نصرت تبدیل شد و چند تیپ و لشکر، ازجمله لشکر ولیعصر (عج) و تیپ امام حسن (ع) به این قرارگاه مأمور شدند. ماهم مشغول تهیه امکانات و تدارکات شدیم.
حدود یک هفته مانده به عملیات خیبر، فریدون (بختیاری) گفت: قراره برای شناسایی به خاک عراق برم. با کالک کوچکی از منطقه و قطبنما و کلت و لباس عربی و پایبرهنه مثل خود عربها با دو نفر راهنما از لشکر بدر به محلی رفت که قرار بود عملیات شود و چهار پنج روز نیامد.
بعد از شناسایی، ساعت یک بعدازظهر سوم اسفند ۱۳۶۲ بود که راه افتادیم و دیگر عملیات را شروع کردند. مرتضی گفت: رحیم همینجا توی پاسگاه بمون! نامهای هم برایم نوشت که ایشان نماینده من در قرارگاه نصرت است و اگر کاری داشتید، به او مراجعه کنید.
اما من به او گفتم: مرتضی! من اگر میخواستم پاسگاه بمونم، پاسگاه رینون که خیلی نزدیکتر بود. اومدم اینجا که برم منطقه. کمی مکث کرد و با نگاه تند به من گفت: اگه به کشتنت ندادم! بیا بریم!
همان روزی که فریدون به شناسایی رفته بود، عباس جعفری و چند نفر دیگر را توی قرارگاه برده بود و برای عملیات توجیهشان کرده بود. عباس جعفری هم سرشار از روحیه و اطمینان شده بود و باور داشت که این عملیات پیروز است. مطمئن بود که ائمه اطهار علیهمالسلام کمک میکنند.
همه حکایت از این داشت که این عملیات پیروز است. عباس توی قایق داشت میخواند. مرتضی در قایق ریجیندر (قایقی تهاجمی با سطحی صاف که بیشتر روی آن دوشکا یا کالیبر پنجاه کار گذاشته میشود) با مسئول اطلاعات و عملیات و بیسیمچی مستقرشده بود.
من و دای محمد و سلطانی، مسئول بهداری لشکر و دو سه نفر دیگر هم در یک قایق بادی جیمینی بودیم. مرتضی هرکدام از بچههای عملیاتی مثل عباس جعفری و محمد زاهدی و اکبر باباصفری را یک جا گذاشته بود که به پشتوانه آنها عمل کنند. قرار بود قبل از غروب به آنجا برسیم. عراق هم هیچچیزی تدارک ندیده بود.
لشکر ۲۵ کربلا مشغول یک عملیات ایذایی بهعنوان عملیات والفجر ۶ بود تا دشمن متوجه عملیات اصلی ما نشود. ما ۴۵ کیلومتر باید روی آب میرفتیم تا به خشکیهای عراق برسیم. محور ما، محور الصخره بود. مرتضی هم وسط بود.
ما که تا آن روز در هور نرفته بودیم، به خشکی و جزیرههای وسط هور که به آن طحال میگفتند، برخورد کردیم؛ نمیدانستیم آنها نیزارهایی هستند که از ریشه کنده و وارونه شدهاند. بعضیاوقات این خشکیها، آبراههها را میبست. آبراهی که قرار بود ما از آن عملیات کنیم، قسمتی از آن را لامپ مهتابی کشیده بودند که از موتور برق تغذیه میشد.
در آبراه به سهراهی رسیدیم که مرتضی گفت: یکی رو دم این سهراهی می خوایم که هرکدوم از تیپها رو به آبراهه مخصوص خودش راهنمایی کنه.
مرتضی چشمش به دای محمد افتاد و گفت: دای محمد بیا! قایق بدون موتوری با پارو به او داد و گفت: توی این قایق می مونی. من هم یک کلاش و نان و کنسرو به او دادم و گفتم: من می دونم اینجا چه خبره! مرتضی گفت: محمد هر قایقی که اومد، چراغقوه براش بزن، ببین از کدوم تیپه و راهنماییش کن به آبراه خودش بره.
گفتم: دای محمد، فقط یه کاری کن! هر قایقی رو که راهنمایی میکنی، بپرس تو آخری هستی؟ اگه گفت نه که بذار بره؛ اگه گفت آره، بپر توش و باهاش بیا جلو و گرنه همینجا موندی.
کوچه تنگه بله عروس قشنگه بله!
تعدای از نیروها با تمام تلاشی که کرده بودند، حدود ساعت یکشب به الصخره رسیده بودند. آنجا فقط یک پاسگاه بود که یکی دو تا نگهبان داشت و با یک آرپیجی خلاص شده بودند و منطقه سقوط کرده بود.
عباس جعفری که قبل از عملیات توجیه شده بود، داشت میخواند. از آبراهها که میگذشتیم میخواند: کوچه تنگه بله عروس قشنگه بله!
فریدون به او گفت: عباس صبر کن! جوجهها رو آخر پاییز می شمرن؛ یه خرده صبر داشته باش. عباس گفت: نه فریدون، این جور که آقا محسن میگفت، دیگه پیروزی حتمیه.
همینطور که داشتیم جلو میرفتیم، یکی دو بار راه را اشتباهی رفتیم و برگشتیم؛ مرتضی رفت و به من گفت: بچهها رو راهنمایی کن و هلشون بده جلو.
هل دادن جزیره با قایق!
ما به یکی از این طحالها که تقریباً بهاندازه یکخانه بود، برخورد کرده بودیم. یکبار با قایق رفتیم و برگشتیم؛ دیدیم راهی نیست که رد بشویم. دور زدیم و دوباره حدود ده کیلومتر رفتیم؛ بازدیدیم آبراه دیگری نیست؛ دوباره آمدیم؛ سهباره آمدیم؛ بیست سی تا قایق هم دنبال ما راه میافتادند؛ فکر میکردند ما راه را بلدیم.
بار سوم چهارم بود که یکدفعه به یکی از بلدچی های عرب برخوردیم و به او گفتیم: ما چند بار اومدیم؛ اینجا که راهی نیست. گفت: برید طحال رو فشار بدید! پرسیدم: مگه همچنین چیزی می شه؟ این جزیره خیلی بزرگه! گفت: نه برید با قایق هلش بدید! کنار می ره!
رفتیم و دوسه بار با قایق به جزیره فشار آوردیم که ناگهان جزیره، کناری رفت و آبراهه پیدا شد. زدیم به آبراهه و نیروها هم به دنبال ما آمدند.
همین که راه افتادم، یک اصفهانی از توی لنج دیگری سر راهمان صدا زد: اوی، از این راه برو. متوجه شدم، آن صدای دای محمد است. وقتی صدایش کردم، انگار دنیا را به او دادند؛ خیلی شاد و خوشحال در قایق ما پرید. ما ساعت یک بعدازظهر حرکت کرده بودیم و حالا یک و دوی نیمهشب بود.
خروس عربی میخونه یا فارسی؟!
جایی که قرار بود برای عملیات ساعت هفت شب برسیم، نهایتاً ساعت پنج صبح رسیدیم. وقتی به آن موضع رسیدیم، دای محمد خوابش برده بود. در قایق ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم. روستاییها از کپرهایشان بیرون آمده بودند و به ما نگاه میکردند.
صدای خروسی توی فضا پیچید. دای محمد را صدا زدم: محمد! دای محمد! بلند شو ببین خروس عربی میخونه یا فارسی؟ چشمش را باز کرد و گفت: نمی دونم. گفتم: داره عربی می خونه! اینجا عراقه بلند شو ببین.
تو محاصره ایم!
قایقران خستهوکوفته خوابش برده بود. اول، کاری که روی خشکی کردیم، نمازمان را خواندیم. وقتی مرتضی سر رسید، صدایم کرد: رحیم! توی محاصرهایم ها! یه کاری بکن! برو بچهها رو بیار. پرسیدم: عباس کو؟ گفت: عباس اون جلوئه.
آنها رفته بودند پلها را روی جاده بصره –العماره بزنند و با استقرار، راه را ببندند. به دای محمد گفتم: ما با این پا و این عصا، این وسط چکار کنیم؟ می دونی محاصره یعنی چی؟ یعنی دور تا دورمون عراقی و پشتمون هم ۴۵ کیلومتر آب! به نظرت چکار کنیم؟ گفت: هر کاری تو بکنی، منم همون کار رو میکنم.
گفتم: محمد، بادا باد، کشته شدیم همینه که هست. یا باید تا قایق داریم فلنگ رو ببندیم و برگردیم؛ یا بمونیم و کمک کنیم... گفت هرکاری بگی میکنیم. گفتم یا الله، بیا تا بریم![2]
ادامه دارد...
منابع:
[1] جمعی از نویسندگان، اطلس جنگ ایران و عراق، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم ۱۳۹۹، صفحه ۷۲
[2] یاری، مصطفی، دلفین های اروند، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۰، صفحات ۱۵۶، ۱۵۷، ۱۵۸، ۱۵۹، ۱۶۰، ۱۶۱، ۱۶۲، ۱۶۳، ۱۶۴، ۱۶۵