هرلحظه، احتمال هر حرکت خودجوشی توسط رزمندگان میرفت. این مسئله در نیمهشب با توجه به اینکه ما در یک کشور غریب بودیم که پر از جاسوس دشمن بود؛ باعث نگرانی و ناراحتی مسئولین شده بود.
جانباز، سرهنگ پاسدار جابر اردستانی از جمله رزمندگانی است که از ابتدای شروع جنگ تحمیلی، به صف مبارزین جبهه های حق علیه باطل شتافت. وی درسال ۱۳۵۹ در کردستان عضو گروه ضربت بوده ودر سال ۱۳۶۰ عضو گروه جنگ های نامنظم شهید چمران شد که به عنوان آرپی چی زن و همچنین عضو اطلاعات و عملیات گروه به مبارزه پرداخت.
وی سپس به عضویت لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) به فرماندهی جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان درآمد و بعد از پیروزی غرور آفرین در عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر، در خردادماه سال ۱۳۶۱ همراه با لشکر به سوریه ولبنان اعزام شد.
وی بعد از بازگشت از لبنان نیز همچنان در قالب لشکر ۲۷ در عملیات های متعددی همچون مسلم بن عقیل (ع)، والفجر ۳، والفجر ۴، بدر، کربلای ۴ و ۵ شرکت نمود و بعد از مجروحیت شدید برای معالجه به آلمان رفت و پس از بازگشت همچنان در جبهه حضور پیدا کرد و در عملیات های دیگری همچون نصر ۴ و نصر ۷ شرکت کرد.
وی که در طول هشت سال دفاع مقدس مسئولیت های فراوانی از فرماندهی دسته تا فرماندهی گروهان و معاونت گردان لشکر ۲۷ را داشته، به بیان خاطرات خود از ماه های حضور در جبهه سوریه و لبنان پرداخته که در دو بخش تقدیم می شود.
اعزام به سوریه
همهجا شور و شعف برپا بود. مردم همه خوشحالی میکردند و شیرینی و شکلات توزیع میکردند. تمام کشور از آزادی خرمشهر قهرمان و بازگشتش به آغوش میهن اسلامی، یکپارچه آذینبندی شده بود.
در همین اثنا که رزمندگان سرمست از پیروزی بزرگ بودند، زمزمههایی به گوش میرسید که نیروهای ایرانی قصد حضور در کشور سوریه و لبنان رادارند.
این موضوع از محاصره و آزادی خرمشهر که معادلات جنگ و منطقه را عوض کرده بود، شروع شد و هرروز جدیتر پیگیری میشد و باعث تبوتاب بیشتر در نزد رزمندگانی میشد که علاقهمند حضور در لبنان بودند و خود را مستحقتر از دیگران میدانستند.
مسئولین به دنبال انتخاب نیروهای زبده و تقریباً باتجربهتر بودند. با توجه به اینکه ما در کردستان و جنوب در چند عملیات کوچک و بزرگ حضور داشتیم، خیالمان از بابت انتخابمان راحت بود. آنقدر این موضوع برایمان مهم بود که گذشت زمان و آزادی خرمشهر را به حافظه سپردیم.
همه خوشحال بودیم که میتوانستیم مستقیم با اسراییل وارد معرکه شویم. حالا دیگر تمام کشورها ایران را برنده جنگ میدانستند و بر سر ارتباط سیاسی و اقتصادی با ایران به رقابت میپرداختند.
اگر حضور ما در سوریه و لبنان قطعی میشد، برای کشور بسیار موفقیتآمیز بود. آخرای خرداد ۱۳۶۱ بود که تقریباً اعزام قطعی شد و نیروها هم که با توجه به سوابق و تجربه مشخصشده بودند، لحظهشماری میکردند.
اوایل تیرماه بود که خبر دادند؛ نیروهای اعزامی به فرودگاه بیایند، همه قبراق و آماده با خوشحالی وصفناشدنی. در فرودگاه تعداد زیادی از مسئولین را میشد دید.
در آن زمان دو راه هوایی بیشتر برای ورود به سوریه وجود نداشت. یکی عراق که با این کشور در حال جنگ بودیم و دیگری ترکیه که آن زمان میتوان گفت که یک آمریکایی بهتماممعنا بود و این موضوع را مشکل کرده و باعث شده بود مسئولین به هر طریق دنبال راه چارهای برای اعزام نیروها باشند.
ساعتها در زیر آفتاب در فرودگاه بلاتکلیف بودیم و بالاخره ما را به سمت هواپیمای غولپیکر و بزرگ باری بوئینگ هدایت کردند و در مرحله اول حدود ۱۰۰۰ نفر رزمنده و تعداد زیادی از مسئولین دو کشور ایران و سوریه سوار هواپیما شدند.
دائم میگفتند که دعا کنید و اذکار بگویید تا بهسلامت از مرز ترکیه عبور کنیم و مشخص شد ما را بهعنوان محموله باری و دارو معرفی کردهاند که به خاطر بازرسی در ترکیه مجبور به فرود نگردند.
اکنون همه متوجه اوضاع شده و دست به دعا برداشته بودند و با خلوص نیت دعا میکردند؛ حتی گفته شد حضرت امام (ره) هم در حال دعا کردن میباشند.
نمیدانستم چند ساعت باید این وضع تنگ و فشرده را که واقعاً جا برای نفس کشیدن هم نبود، تحمل میکردیم. داخل هواپیما شخصیتهایی ازجمله دکتر ولایتی و عبدالحلیم خدام؛ وزیران خارجه ایران و سوریه، تیمسار ظهیر نژاد، آقای قرائتی، حاج احمد متوسلیان، شهید دستواره و... حضور داشتند. این شخصیتها را بهراحتی میشد مشاهده و با آنها صحبت کرد.
حدود سه ساعت گذشت تا در فرودگاه دمشق فرود آمدیم و تقریباً هوا تاریک شده بود. مسئولین دو کشور اصرار بر سرعت کار و جابجایی نیروها داشتند و میگفتند؛ اسراییل ما ر ا رصد میکند.
ساعتی گذشت و کامیونهای ارتش سوریه با آن بوی بد گازوئیلهایشان برای جابجایی نیروها وارد شدند. نیروها سوار شدند و به سمت مقصدی که برای ما نامشخص بود حرکت کردیم. بعد از ۴۵ دقیقه در یک منطقهای که شبیه دروازه غار منطقه شوش خودمان بود، پیاده شدیم.
خیابانهای کثیف و ساختمانهای بسیار قدیمی و زواردررفته و همچنین چرخ و گاریهای بسیاری بود که نشاندهنده بازار دورهگردها بود.
سینهخیز به سمت حرم
ولی در انتهای این خیابان، نوری چشمان خسته همه را به خود خیره کرد و همه توجهات به سمت آن رفت. آن نور، نور بالای گنبد حرم عقیله بنیهاشم، حضرت زینب کبری (س) بود و این محله به نام زینبیه بود.
در این لحظه کسی حال و هوای خودش را نمیشناخت. نیروهایی که در خواب هم نمیدیدند که به زیارت حضرت زینب (س) بیایند. فقط در هیئتها و روضهها و یا در عزاداریها برایشان توصیف شده بود و حالا باحالت زار و نالان در ۱۰۰ متری این حرم قرارگرفته بودند.
هرلحظه، احتمال هر حرکت خودجوشی توسط رزمندگان میرفت. این مسئله در نیمهشب با توجه به اینکه ما در یک کشور غریب بودیم که پر از جاسوس دشمن بود؛ باعث نگرانی و ناراحتی مسئولین شده بود.
بالاخره همینطور هم شد و تقریباً همه نیروها خودجوش و بدون هماهنگی سلاحها را کنار گذاشته و گریهکنان و سینهخیز به سمت حرم حرکت کردند. این لحظات را نمیشود وصف کرد.
حاج احمد متوسلیان و شهید دستواره و دیگر فرماندهان، هرچه فریاد میزدند این کار، کار درستی نیست که سلاحها را رها کنید، کسی گوش شنوایی نداشت و این هم یکی از خلقوخوهای بسیجیان بود.
با زحمت فراوان مسئولین سلاحها را جمعآوری کردند و نیروها هم خود را در صحن حیاط مرقد عقیله بنیهاشم میدیدند. نوحهکنان، سینهزنان، باحالت وصفناشدنی وارد حرم شده ولی داخل شبستان و کنار مضجع شریف، گنجایش اینهمه نیرو نبود.
بسیجیان تا نزدیکیهای صبح عزاداری کردند و آنقدر سروصدای عزاداری بلند بود که تقریباً همه اهالی محله زینبیه بیدار شده و به حرم آمدند؛ چراکه این نوع عزاداریها برایشان تازگی داشت.
حالا دیگر بعد از ساعتی، هرکسی در گوشه و کناری نشسته بود و به دعا و نماز مشغول بود و اصلاً متوجه نگاه مردم و اهالی نبود. گفتنی است محله زینبیه که تقریباً تمامی ساکنان آن شیعه بودند، محله خوبی نبود و از لحاظ ظاهری شبیه مخروبههای حلبیآباد خودمان بود.
کمکم صدای گلبانگ اذان صبح از بلندگوهای حرم بلند و نیروها با آن خستگی و کمخوابی، خود را آماده نماز صبح در حرم عشق کردند و یکی از باصفاترین نمازهای صبح خود را بجا آوردند.
گفتنی است ورود ما به سوریه چهارشنبه بود و صبح روز بعد راهی اردوگاهی در اتوبان دمشق- بیروت، در نزدیکی مرز لبنان و روبروی شهر زبدانی شدیم. اردوگاهی که برای پیشاهنگی جوانان سوری بود و اتاقکهایی شبیه چادرهای خیمهای داشت که هرکدام ۸ تا ۱۰ نفر ظرفیت داشت. همچنین فضای سبز خوبی با چندین حوضچه و آب فراوان داشت.
البته این اردوگاه نام دیگری هم داشت؛ «پادگان شهید زهیر محسن» که از خلبانان شجاع سوری در جنگ ششروزه اعراب و اسرائیل بود.
در اردوگاه مستقر شدیم و طبق عادت، بسیجیان در مدت کمتر از یکی، دو ساعت به تمام نقاط این پادگان یا همان اردوگاه سرک کشیده و از کم و کیف آنجا باخبر شدند. حالا دیگر مگر میشد این نیروی جوان، حساس و پرجنبوجوش را در این اردوگاه محصور کرد.
هنوز چندساعتی از حضور در اردوگاه نگذشته بود که نیروها سر از شهر زبدانی که نزدیک همین اردوگاه بود، درآوردند و چند حرکت شیطنتآمیز را انجام دادند که از همین روز اول، مشکلاتی را برای مسئولین لشکر به وجود آوردند.
عکس با مجسمه حافظ اسد!
چند روزی به همین منوال گذشت و دیگه جمعوجور کردن این نیروها که از آدابورسوم سوریها بیخبر بوده و گهگاهی حرکاتی میکردند که انگار در شهر اهواز و یا دزفول هستند، سخت بود و باعث رنج و زحمت مسئولین لشکر میشد.
مثلاً یکی از این حرکات شیطنتآمیز این بود که تعدادی از بچهها به پارکی در شهر رفته بودند وسوار مجسمه حافظ اسد شده و عکس گرفته بودند و عکسها را برای ظهور به عکاسی برده بودند.
اندک زمانی نکشید که نیروهای امنیتی و استخبارات حزب بعث سوریه با دبدبه و کبکبه به اردوگاه آمدند. ولی مسئولین با توجه به روحیه بسیجیان و سابقه این نوع حرکات، سریع توجیه المسائل را شروع کرده که مثلاً این جوانان از سر شوق و دوست داشتن فراوان رئیسجمهور شما این عکسها ر ا گرفتند و دیگر توجیهات. خلاصه به هر زحمتی بود، رفعورجوع کردند.
البته این آخرین حرکت بسیجیان نمیتوانست باشد. مثلاً هرکسی خودش و یا چندنفری، شبهای جمعه برای زیارت و دعای کمیل به حرم میرفتند.
بعضی از نیروها که زرنگتر بودند، راه رسیدن به محل زیارت حضرت رقیه (س)، مسجد اموی، رأس الحسین (ع) و بازار شام را یاد گرفته بودند. حالا دیگر باید فکری میشد و اینگونه نمیشد کنترل کرد.
کشور سوریه بود و تا دلت میخواست، جاسوسهای اسرائیلی داشت؛ حتی بعضاً خود سوریها هم جاسوس اسرائیل بودند و این ازنظر مسئولین ایرانی پنهان نبود.
مسئولین به دلیل فرصت کم حضورشان در لبنان و هماهنگی امورات آتی، هنوز فرصت نکرده بودند سروسامانی به نیروها بدهند. بعد از بررسی اوضاع و گزارشهای رسیده و اخبار ریزودرشت از گردش و حرکتهای نیروها در زبدانی و دمشق، مسئولین به این نتیجه رسیدند که زودتر سروسامانی به این وضعیت بدهند.
سازماندهی نیروها
نیروها در غالب ۲ گردان پیاده به نامهای سلمان و بلال تشکیل و سازماندهی شده و کارگروههای فرهنگی- ورزشی شکل گرفت. دیگر نظم و انضباط بر اردوگاه حرف اول را میزد و با تخطی از قوانین برخورد سخت میشد که میتوانست با بازگرداندن به ایران همراه با گزارش بلندبالا که رفتن به جبهههای خودی را نیز با مشکل مواجه میکرد، همراه باشد. در همین خصوص چند نفر از بچهها به ایران بازگردانده شدند.
دیگر از حرکات خودسرانه مثل رفتن به زینبیه، باب الصغیر و ... خبری نبود. روزهای پنجشنبه بهصورت دستهجمعی و با پرچم و شعارهای معمول، درست مثل ایران، خیلی هماهنگ و شکیل در غالب گردان و گروهان با رژه وارد حرم میشدیم و مردم زینبیه نیز تماشا میکردند و برایشان تازگی داشت.
بعد از ورود به صحن و حیاط نسبتاً بزرگ آن و انجام آداب و زیارت، دعای کمیل بانوای گرم حاج صادق آهنگران قرائت میشد که یادآور شبهای عملیات در جبهههای خودمان بود.
حاج صادق گهگاهی وسط دعا مطالبی را به عربی میگفت تا برای مردم سوری و زائران قابلفهم باشد. بعضاً در گوشه و کنار مشاهده میکردیم که مردم بیشتر از ما منقلب شده و تشنه اینگونه موارد عزاداری بودند.
هر هفته یکی از مداحان معروف از تبلیغات لشکر، دعای کمیل را قرائت می کردند.
ادامه دارد...