اخبار
به مناسبت روز سرباز؛

کنار رودخانه رفتم و به اروند زیبا که نور خورشید برآن می تابید، نگاهی انداختم. از روزی که به خرمشهر رفته بودم، پوتین‌هایم را از پایم بیرون نیاورده بودم. کف پاهایم عرق کرده و نمناک بود. ساق پاهایم سفت شده بود. جوراب‌هایم که مشکی و ضخیم و مخصوص پوتین بودند از عرق پوسیده بودند و فقط ساق آن‌ها مانده بود.

 

در اکثر کشورها شهروندان و به‌ویژه جوانان بر اساس قانون اساسی مکلفند که یک بازه زمانی را به جهت خدمت به مملکت خود در سازمان‌ها و نهادهای عمدتاً نظامی کشور خود سپری نمایند.

اهمیت این دوره وظیفه، زمانی بیش‌ازپیش می‌شود که کشوری در وضعیت جنگی و تخاصم با یک یا چند کشور به سر برد.

در ایران و بعد از پیروزی انقلاب، کشور ما ناخواسته وارد یک جنگی طولانی تحمیلی با عراق به مدت هشت سال گردید. دراین‌بین نقش نیروهای مشمول وظیفه برای انجام خدمت که حالا به خدمت مقدس سربازی در جهت دفاع از کیان و ناموس و اسلام و قرآن تغییر نام‌یافته بود، بسیار پررنگ و بااهمیت شده بود.

در بین نیروهای سرباز و وظیفه در طول جنگ تحمیلی؛ بودند سربازانی که به خاطر احساس تکلیف و وظیفه دینی و شرعی، حتی پس از پایان دوران خدمت همچنان داوطلب حضور در جبهه‌های جنگ شده و یا در همان دوران خدمت مقدس سربازی داوطلب حضور در خط مقدم جنگ علیه بعثی‌ها شدند.

سیاوش قدیر یکی از کسانی است که با توجه به هم‌زمانی دوران سربازی‌اش با شروع جنگ تحمیلی و دفاع مقدس، داوطلب حضور در خط مقدم جبهه و دفاع از خرمشهر در برابر متجاوزین بعثی گردید.

به مناسبت روز سرباز، بخش‌هایی از خاطرات وی در این زمینه که در کتابی با عنوان سیاوش گردآوری‌شده منتشر می‌شود:

 

دفاع از خرمشهر

محاصره خرمشهر در حال کامل شدن بود و شهر در معرض سقوط قرار داشت. میگ‌های عراقی بدون هیچ ترسی، در سطح پایین پرواز می‌کردند و به‌راحتی دیوار صوتی را می‌شکستند.

آتش دشمن لحظه‌ای خاموش نمی‌شد؛ مثل تگرگ گلوله می‌ریخت و زمین زیر پایمان را می‌لرزاند. بوی باروت و دود خیلی شدیدی می‌آمد. آن‌قدر فاصله‌مان با مسجد کم شده بود که گلدسته‌های ترکش‌خورده آن به‌راحتی دیده می‌شد.

از دور صدایی شبیه صدای لودر و بلدوزر می‌آمد. نمی‌دانم صدای این دستگاه‌ها بود یا صدای شنی تانک. عده‌ای جلوتر رفتند؛ ولی من و تعدادی دیگر صلاح ندیدیم جلوتر از آن برویم.

همراه با بقیه سربازها در خانه‌ای پناه گرفتیم. حملات دشمن، خانه را شبیه مخروبه‌ای کرده بود و دروپیکر سالمی برایش نگذاشته بود.

تا قبل از تاریک شدن هوا، عراقی‌ها هرجایی را که می‌توانستند می‌زدند. دو نفر از سربازها به مسجد رفتند تا مقداری خوراکی بیاورند. در فرصتی که آن دو رفتند، یکی از سربازان که بچه گچساران بود، گفت: به خدا موندن ما توی خرمشهر بی‌فایده ست! من بیشتر از دو هفته ست اومدم اینجا. روزای اول خیلی سرحال بودم. هرگوشه ای که درگیری شدید بود، خودم رو می رسوندم. از روزی که یکی از دوستام شهید و دو نفر دیگه شون مجروح شدن، با خودم می گم که با این اوضاع، آخرش همه یا شهید می شن یا مجروح.

سرباز ادامه داد: هنوز با خیابونا و محله‌های خرمشهر آشنایی کامل ندارم. اگه همون روزای اول، ژاندارمری به‌جای آوردن ما، جوونای این شهر رو مسلح می‌کرد، عراق این‌همه پیش روی نمی‌کرد. با آشنایی‌ای که مردم محلی از شهرشون دارن، خیلی بهتر می تونن حریف دشمن باشن. از طرف دیگه، اگه این‌همه نیروی ژاندارمری، فرماندهی درستی داشتن، باروحیه قوی و تفنگایی که دارن، خیلی خوب می تونستن با دشمن مقابله کنن.

سرباز حرف حق می‌زد.از آن بی‌برنامگی و اتلاف وقت و حضور بدون کارایی مؤثر، اعصابم خردشده بود.

دمدمه‌های غروب بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. با تاریک شدن هوا، نیروهای عراقی در سراسر شهر منور پرتاب کردند و همه‌جا مثل روز روشن شد. صدای انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد؛ بااین‌حال نمی‌دانم نیمه‌های شب چطور خوابم برد.

صبح، قبل از روشن شدن کامل هوا، ازیک‌طرف صدای تانک‌های عراقی را از دور می‌شنیدیم و از طرف دیگر صدای شلیک گلوله‌های آرپی‌جی که نیروهای مدافع ما پرتاب می‌کردند، به گوش می‌رسید. همان‌جا که بودیم، ماندیم و بیرون نرفتیم.

بعدازظهر شد. فکر کردیم ماندن در این خانه بی‌فایده است. کاری از دست هیچ کداممان ساخته نیست. همگی به‌ناچار به سمت مسجد جامع راهی شدیم. اطرافمان گلوله‌های خمپاره فرود می‌آمد. لطف خدا بود که به ما آسیب نرسید.

دویست متری با مسجد فاصله داشتیم که صدای یک میگ را شنیدیم که در ارتفاع پایین پرواز می‌کرد. روی زمین دراز کشیدیم. میگ بمب‌هایش را در نزدیکی ما، روی خانه‌ها ریخت.

از شدت صدای انفجار گیج شدم. گوش‌هایم تا چند لحظه کیپ بود و صداها را خوب نمی‌شنیدم. خاک و دود و آجر همه‌جا را گرفته بود. یک‌دفعه جسم محکمی به کمرم خورد. از شدت درد، یک‌لحظه حس کردم نفسم کاملاً قطع شد. برگشتم پشتم را نگاه کردم. نمی‌دانم آجر بود یا جسم محکم دیگری به کمرم خورده بود. کمرم خیلی درد می‌کرد.

به‌سختی بلند شدم. یکی از سربازان گفت: بزار فانسقه دور کمرت رو باز کنم. به خاطر سنگینی خشابا درد کمرت بیشتر می شه. تفنگ و فانسقه ام را برداشتند و گفتند: بیا کمکت کنیم با هم بریم مسجد.

داخل حیاط مسجد شدیم و گوشه‌ای نشستیم. یکی از سربازها گفت: الآن می رم برات قرص مسکن میارم. بعد از چند لحظه برگشت و گفت: کسی رو پیدا نکردم تا ازش قرص مسکن بگیرم؛ در عوض، سه تا کنسرو لوبیا با نون تازه آوردم.

نمی‌دانم در آن اوضاع نان تازه از کجا رسیده بود! بیشتر سربازهای همراهمان غیبشان زده بود. از سربازی که برایم نان آورد، سراغ آن‌ها را گرفتم. یکی از سربازها گفت: فکر کنم از خرمشهر رفتن. دیروز می‌خواستن برن. همه ما بیشتر از دو هفته است که اومدیم خرمشهر. فرسوده‌شدن آن‌قدر موندن. راستش ما هم امروز یا فردا می ریم.

دشمن نسبت به روز گذشته، بیشتر اطراف مسجد را می‌کوبید و به‌احتمال‌زیاد، بازهم جلوتر آمده بود. مثل پست‌خانه آدرس همه‌جا را داشت و خیلی راحت هرجا را که می‌خواست می‌زد.مسجد هم دیگر امنیت نداشت. بااین‌حال شب را آنجا ماندم.

صبح زود از خواب بیدار شدم ونمی توانستم روی پاهایم راه بروم. درد باعث شده بود؛ نشستن و بلند شدن برایم دردآور باشد. برخلاف میلم به این نتیجه رسیده بودم که من هم باید بروم. دلم نمی‌خواست خرمشهر را در آن موقعیت رها کنم و بروم؛ اما با آن وضع، ماندن را صلاح ندانستم.

خشاب‌های دور کمرم سنگینی می‌کردند و تعادلم را از دست می‌دادم. برای اینکه راحت‌تر راه بروم، نارنجک‌ها و چهارتا از خشاب‌هایم را به سه داوطلبی دادم که تفنگ ژ ۳ دستشان بود ولی هرکدام فقط یک خشاب داشتند.

لنگان‌لنگان از سمت راست خیابان چهل متری به‌طرف انتهای خیابان راه افتادم. نیروهای مدافع در اطراف پراکنده بودند.

به فلکه فرمانداری رسیدم. روی پشت‌بام ساختمان فرمانداری، با چند گونی، سنگر ساخته بودند و روی سنگر، یک تیربار از نوع ژ ۳ قرار داشت که خدمه‌ای پشت آن نشسته بود.

وانتی کنار فلکه توقف کرده بود. نزدیک رفتم. پشت وانت چند مجروح دراز کشیده بودند که لباس شخصی تنشان بود. یکی از لاستیک‌های چرخ جلوی ماشین ترکیده بود و راننده در حال تعویض آن بود. به راننده سلام کردم و از او خواستم من را هم به آبادان ببرد. قبول کرد. کنار مجروحان نشستم. آن‌ها بااینکه زخم‌هایشان زیاد عمیق نبود، حال حرف زدن نداشتند.

بعد از پیاده شدن از سواری، قسمتی از مسیر تا هنگ را پیاده رفتم. به هنگ رسیدم و به نمازخانه رفتم. همشهری‌هایم که برای گذراندن دوره احتیاط به آبادان اعزام‌شده بودند، هنوز آنجا بودند...بعضی از آن‌ها داخل پادگان نگهبانی می‌دادند و بقیه در نمازخانه بودند.

باوجود شدت و وخامت جنگ در خرمشهر و نیاز به سربازهای دوره‌دیده، هنوز فرماندهی هنگ‌آبادان برای آن‌همه نیروی آماده تصمیمی نگرفته بود. آن‌ها هم از حضور در آنجا خسته شده بودند. آنجا بیشتر از سه ساعت با پوتین خوابیدم. وقتی بیدار شدم، حالم بهتر شده بود. می‌خواستم هر چه زودتر به محل خدمتم بروم. از همشهری‌هایم خداحافظی کردم و از هنگ خارج شدم.

در مرکز شهر برای اولین بار، ساختمان مخروطی شکل و سوخته سینما رکس را دیدم که در ۲۸ مرداد ۱۳۵۷، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، توسط عوامل شاه به آتش کشیده شده بود و ۳۷۷ نفر در میان شعله‌های آتش سوخته بودند. جلوی در ورودی سینما، ویترینی به دیوار نصب بود که عکس و نام شهدای حادثه را نمایش می‌داد.

کمی دورتر از سینما، روی پله مغازه‌ای نشستم. درد کمر به پاهایم سرایت کرده و راه رفتن برایم مشکل‌تر شده بود. دوباره بلند شدم. قنداق تفنگ را جلوی پایم گذاشتم و به کمک آن خودم را سرپا نگه داشتم و راه افتادم. به گلوگاه دروازه خسروآباد که رسیدم، منتظر ماشین ماندم. جاده خسروآباد، جاده‌ای سراسری بود و تا اروند می‌رفت.

مدتی بعد یک دستگاه اتوبوس رسید. بیشتر مسافران آن نظامی بودند. روی صندلی که نشستم، خیلی به کمرم فشار آمد. ناچار سرپا ایستادم سر جاده پاسگاه پیاده شدم. راننده که مردی سن بالابود، پولی نگرفت و گفت: صلوات بفرست!

از اول جاده تا پاسگاه حدوداً دو کیلومتر فاصله بود. ماشینی نبود که سوار شوم. ناچار مسیر را ادامه دادم و چند نوبت در کنار جاده شنی نشستم. نخلستان‌ها کم‌کم دیده شدند.

به پاسگاه رسیدم. نگهبان پاسگاه آنجا ایستاده بود. سرکار استوار وفا و چند نفر دیگر در پاتوقشان، روی نیمکتی زیر سایه نخل نشسته بودند. دیدار من برای آن‌ها غیرمنتظره بود. همه نیروهای حاضر در آنجا، ازجمله استوار وفا، رئیس پاسگاه، از دیدنم تعجب کردند.

استوار وفا از جا بلند شد و به طرفم آمد و با من روبوسی کرد. با خوشحالی گفت: خدا رو شکر که سالم برگشتی. حساب روزهایی که در خرمشهر بودم از دستم در رفته بود. از سرکار استوار پرسیدم: من چند روزه رفتم خرمشهر؟ جوای داد: هیفده روز.

آن‌قدر به من سخت گذشته بود که آن چند رو برایم به‌اندازه طول تمام دوران خدمت سربازی‌ام گذشته بود. از دیدن دوباره پرسنل خوش‌حال بودم.

ساعت‌ها از اتفاقاتی که در خرمشهر افتاده بود، برای آن‌ها تعریف کردم و به سؤال‌ها جواب دادم و گفتم که خرمشهر در آستانه سقوط است. ناراحت شدند؛ درعین‌حال حرف‌هایم برایشان تعجب‌آور بود.

بعد از پایان صحبت‌ها، کنار رودخانه رفتم و به اروند زیبا که نور خورشید برآن می تابید، نگاهی انداختم. از روزی که به خرمشهر رفته بودم، پوتین‌هایم را از پایم بیرون نیاورده بودم. کف پاهایم عرق کرده و نمناک بود. از بس در آن مدت پوتین پوشیده بودم، دیگر وزن آن را احساس نمی‌کردم. پاهایم به پوتین عادت کرده بود و برایم مثل دمپایی شده بود. ساق پاهایم سفت شده بود. جوراب‌هایم که مشکی و ضخیم و مخصوص پوتین بودند از عرق پوسیده بودند و فقط ساق آن‌ها مانده بود. رنگ پوست پایم عوض‌شده و پوست پاهایم پنیری و سفید شده بود.

تمام لباس‌های زیر و جوراب‌هایم را آتش زدم تا میکروب‌های آن از بین برود. بعد وارد نهر آب شدم و آب‌تنی کردم. بعد از مدتی طولانی احساس سبکی و رهایی کردم.

 

منبع:

ساسانی خواه فائزه، سیاوش، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، ۱۴۰۱، صفحات ۳۶۵، ۳۶۶، ۳۶۷، ۳۶۸، ۳۶۹، ۳۷۰، ۳۷۱، ۳۷۲، ۳۷۸، ۳۷۹، ۳۸۰

لینک کوتاه :
کد خبر : 2040