علیاکبر خیلی مصمم رو کرد به من و گفت: سید من حواسم جمع جمع است! آقا اینها اگر برای خلع سلاح ما بیایند، خداوکیلی میزنم. منظورش این بود که با اسلحه به سمتشان شلیک میکند.
بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صد و پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی همرزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
شهید علیاکبر بیگلری، متولد: ۱۳۴۶، شهادت: ۱۲ اسفند ۱۳۶۵-کربلای ۵
روایت سید علی خاموشی:
تابستان ۱۳۶۲ و اردوی مرزن آباد موبهمو جلوی چشمانم است. البته علیاکبر بیگلری را قبل از اردو میشناختم. پسر ریزه باهوشی که در همه کارهایش مصمم بود. در شیمی فوقالعاده بود و کارهای فنیاش عالی. عاشق این بود که به مهران کیت برویم و کیت بیسیمی، یا تاکی واکی یا چیزی مثل اینها بخرد و سرهم کند.
اردوی سختی بود. نمیدانم در فضای باز، بدون نور ماه و در تاریکی مطلق، غذای آبکی خوردهاید یانه. به نظر کار سادهای میآید؛ اما کافی است که بدون تکاندن نان، گاز بیمحابایی از آن بزنید. بسیار محتمل است که حس کنید دهانتان به هم دوخته میشود! سوزش و دردی دارد که هرچقدر بیشتر تقلا کنید، باعث میشود مورچهها بیشتر گازتان بگیرند.
ساختهشدن به همین راحتیها نیست. هرلحظه که از اردو میگذشت، بیشتر میفهمیدیم هیچی نیستیم و هیچچیز نداریم.
تأثیرات بدنی تنبیههایی مثل سینهخیز بالا رفتن از تپه به کنار، آثار روانی بدنی که روی ما میگذاشت هم زیاد بود. مثلاً من هر موقع خود را در شرایط آن تمرین قرار میدهم، حالم بهکلی بد میشود. باید با نیمتنه بالا عریان روی زمین میخوابیدیم و دیگری از پاهایمان میگرفت و روی سنگهای ریزودرشت و خاکها میکشید.
آن شب هوا صاف و آسمان پرستاره بود و من و بیگلری باید پست میدادیم. مسئول شب آقای خلیلی بود، معلم فیزیکی که بهشدت به خلع سلاح کردن بچههای سر پست علاقه داشت.
کاری که آن شب باید میکردیم، این بود که منتظر بمانیم و مراقب باشیم. در فاصله ۱۵۰ تا ۲۰۰ متری ما دو نفر دیگر سر پست بودند که اول به سمت آنها رفتند. متوجه خلع سلاح شدن آنها شدیم و منتظر ماندیم.
تنها چیزی که اضطرابمان را بیشتر میکرد، تکان خوردن ناگهانی شاخ و برگ و بوتههای جنگلی نزدیکمان بود. جنگلهای مرزن آباد پر بود از گراز و خرگوش و روباه که هر تکان آنها ما را بیشتر به خود میآورد.
علیاکبر خیلی مصمم رو کرد به من و گفت: سید من حواسم جمع جمع است! آقا اینها اگر برای خلع سلاح ما بیایند، خداوکیلی میزنم. منظورش این بود که با اسلحه به سمتشان شلیک میکند!
نمیدانستم جدی میگوید یا شوخی میکند. جلوتر که آمدند، بیگلری بلند فریاد کشید: ایست! اما آقای خلیلی توجهی نکرد. علیاکبر هم خیلی مصمم اسلحه را مسلح کرد و شلیک کرد. گلوله درست خورد دومتری آقای خلیلی و همراهش.
نفسشان بندآمده بود. نفس من هم بند آمد. گفتم: علی، چهکار کردی؟! خلیلی تا آمد تکان بخورد، علی دومین تیر را هم شلیک کرد. هاج و واج نگاهش کردم.
به آنها دستور داد روی زمین بخوابند. من هم رفتم دستهایشان را بستم تا تحویل مقر بدهیمشان. آنها را بردیم تا مقر ولی جالب اینجاست که وقتی به مقر رسیدیم، اسلحههای خودمان را هم تحویل همان آقای خلیلی دادیم.
آقای خلیلی شوکه شده بود؛ اما علیاکبر کار درست را انجام داده بود و کسی نمیتوانست از او خرده بگیرد. جدیتش عالی بود. حتی تهدیدهای آقای خلیلی هم شکی به دل او نینداخت. اگر به من بود، همان اول وا میدادم و خلع سلاح میشدم.
روایت علیرضا آزادخانی:
عیادت بیمار با تنی مجروح
علیاکبر با آن قیافه معصوم و دوستداشتنی در جریان عملیات کربلای ۵ در روز ۱۲ اسفند ۱۳۶۵، مهمان سالار شهیدان شد و مرا در ماتم خود فرو برد؛ اما خاطرات ریزودرشت او را هیچگاه فراموش نمیکنم.
یادم میآید سال قبل از شهادت علیاکبر که مجروح شده بودم، وقتی آمد بیمارستان عیادتم، دیدم دستش داغان است. پرسیدم: باز دوباره چه دستهگلی به آبدادهای؟!
خندید و کلی سربهسر من گذاشت و حواسم را پرت کرد. بعد بچههای همدورهای که به ملاقاتم آمدند، تعریف کردند که در جبهه مواد منفجره دستساز توی دستش منفجرشده و پر از ترکشهای ریزودرشت شده؛ اما با بدن مجروح، برای اینکه من خوشحال شوم، به بیمارستان مصطفی خمینی میآمد و عیادت میکرد و کلی مرا میخنداند. یادش بخیر.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۴۱۸، ۴۱۹، ۴۲۱، ۴۲۲