فتح ماندگار/ ۳۰

غلامحسین بشردوست گفت: ظهر ساعت ۲، رادیو با یک شور و شعف خاصی اعلام کرد: شنوندگان عزیز، توجه فرمایید؛ شهر خرمشهر آزاد شد! و صدای مارش و سرود بود که مدام پخش می‌شد.

 

به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بهره‌گیری از انگیزه‌های دینی و میهنی برای آزادسازی خرمشهر، طراحی مناسب و برنامه‌ریزی‌شده، انسجام ارتش و سپاه، سرعت عمل، راهکار عبور از رودخانه، گستردگی منطقه نبرد، تأثیرات منطقه‌ای و بازتاب جهانی، عواملی هستند که زوایای گوناگون نبرد بیت‌المقدس را نسبت به سایر نبردهای دوران هشت سال جنگ تحمیلی متمایز می‌کنند و باعث می‌شود که نبرد بیت‌المقدس و آزادی خرمشهر قله افتخارات هشت سال دفاع مقدس محسوب ‌شود.

مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، مصمم است با تکیه‌بر آثار و اسناد موجود در این مرکز، هم‌زمان با سالروز آغاز این عملیات غرورآفرین، جلوه‌های شکوه مقاومت و پایداری این حماسه عظیم را به روایت فرماندهان و رزمندگان حاضر در عملیات، در چندین شماره منتشر کند.

حجت‌الاسلام‌والمسلمین؛ غلامحسین بشردوست؛ فرمانده قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس، در بخشی از کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «غروب روز ششم» به بیان خاطرات خود از عملیات بیت‌المقدس و روز آزادسازی خرمشهر پرداخته است:

در قرارگاه نشسته بودیم و در مورد وضعیت قرارگاه‌ها حرف می‌زدیم که فرماندهی کل تماس گرفت و به آقا عزیز گفت: برای کمک به حسن باقری به قرارگاه نصر برو، جانشین او شو! عزیز تا آماده رفتن شد، از من سؤال کرد: حاج‌آقا شما هم می‌آیید؟ گفتم چراکه نه؛ البته، اگر آقای غلام پور اجازه بفرمایند. آقای غلام پور که به دیوار سنگر تکیه می‌داد، گفت: شما آزاد هستید.

با او خداحافظی کردیم و با ماشین راهی قرارگاه نصر شدیم. تا وارد قرارگاه شدیم و به سنگر فرماندهی رفتیم، حسن باقری با لهجه تهرانی گفت: خوش‌آمدید، حالتون چطوره؟! عزیز گفت: الحمدالله، خدا را شکر! ایشان هم گفت: نگران نباش، ما پیروزیم!

همگی دور نقشه‌ای نشستیم. حسن وضعیت قرارگاه را توضیح داد و من و عزیز هم برخی از ابهامات را پرسیدیم. او خیلی خوب جواب می‌داد.

چند روز بعد که مرحله‌به‌مرحله عملیات می‌شد، نوید آزادی خرمشهر را عملی دیدیم. آن روز، یعنی ۳ خرداد ۱۳۶۱، به حسن باقری گفتم من باید بروم جلو ببینم چه خبر است. عزیز گفت کمی صبر کن ببینم چطور می‌شود. گفتم هر خبری هست، جلوست نه اینجا! من باید بروم جلو کنار نیروها. گفت هر طور می‌دانی، فقط مراقب باش! هر دو در قرارگاه ماندند و مشغول پیگیری مرحله جدید عملیات بودند.

بلافاصله از قرارگاه که در نزدیکی شهر خرمشهر بود، بیرون رفتم و نزدیک شهر شدم. درگیری شده بود و هرلحظه نیروها به شهر نزدیک می‌شدند. صدای بی‌سیم‌ها بلند بود و همه می‌گفتند ما در آستانه وارد شدن به شهر خرمشهر هستیم.

هرلحظه صدای تیراندازی بیشتر می‌شد و بچه‌های رزمنده کوتاه نمی‌آمدند. نگاهی به اطرافم کردم، دیدم الآن وقت رفتن است.

هنوز آن روزها، جاده خرمشهر-اهواز، حسینیه، گمرک، راه‌آهن و فرمانداری و خیابان طالقانی جلوی چشمانم است. با شوق و عجله از این مسیر به سمت شهر حرکت کردم. معلوم بود شهر در آستانه آزادی است. تمام قرائن نشان می‌داد دشمن در حال عقب‌نشینی است و کار تمام است.

تمام نگاه‌ها به جلو بود و همه مطمئن شده بودیم که دیگر ارتش بعث عراق ماندنی نیست و شهر در حال آزاد شدن است.

نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم! از سمت راه‌آهن که وارد شدم، یک‌مرتبه با طیف زیادی از اسرای عراقی روبرو شدم که بالباس‌های زیر سفید، دخیل یا خمینی می‌گفتند و جلو می‌آمدند. از یکی از بچه‌های همراه آن‌ها پرسیدم: این‌ها کجا بودند؟! گفت معلومه، در شهر خرمشهر بودند! باز با تعجب پرسیدم: مگر کسی وارد شهر شده است؟! گفت بله درگیری شدید است.

احمد کاظمی، حسین خرازی و کریم نصر، آن روز از فرماندهانی بودند که شهر را دور زدند و باقدرت تمام وارد شهر شدند و عراقی‌ها را عقب راندند.

عده‌ای از عراقی‌ها از ترس خودشان را به آب انداختند؛ آن‌ها که شنا بلد بودند، رفتند و آن‌ها که بلد نبودند، غرق شدند. ترس عجیبی تمام آن‌ها را فراگرفته بود و راه چاره‌ای برای خلاص شدن نداشتند.

هرلحظه ورود نیروها به شهر بیشتر می‌شد. صدای الله‌اکبر و رگبار سلاح‌ها هم لحظه‌ای قطع نمی‌شد. من در کنار راه‌آهن ایستاده بودم و رفت‌وآمد رزمندگان خندان را نظاره می‌کردم.

زیر لب شکر خدا می‌گفتم و برای امام عزیزمان دعا می‌کردم. می‌دانستم که این‌همه قدرت و روحیه، همه از سر عشق و ارادت به ایشان است.

باورم نمی‌شد که خرمشهر آزادشده است و این ماییم که بعد از بیست ماه، دوباره آن را می‌بینیم و در خیابان‌های آن قدم می‌زنیم.

یک ساعت بعد، در قرارگاه فتح پیش آقا رشید، فرمانده قرارگاه رفتم. ظهر ساعت ۲، رادیو با یک‌شور و شعف خاصی اعلام کرد: شنوندگان عزیز، توجه فرمایید؛ شهر خرمشهر آزاد شد! و صدای مارش و سرود بود که مدام پخش می‌شد.

همه به هم تبریک می‌گفتند و صدای خنده و شادی به گوش می‌رسید. آقا رشید رو به من کرد و گفت: برویم شهر را ببینیم.

همراه با او به‌طرف شهر رفتیم و سنگرهای فردی و اجتماعی عراقی‌ها را بررسی کردیم. عراقی‌ها از ترس اینکه ما از آسمان نیرو نفرستیم، هر چیزی که داشتند، در زمین کاشته بودند. از تیرآهن تا درخت و ماشین و...!

چند لحظه بعد، آقا رشید گفت: گونی‌های سنگرها را نگاه کن که همه یکدست و یکرنگ‌اند! گونی‌های سنگرهای ما هم یکی جای قند، یکی جای شکر و یکی جای برنج است، اما گونی‌های سنگر این‌ها همه از یک جنس هستند.

هر دو می‌خندیدیم و حرف می‌زدیم! آقا رشید با دقت اطراف را نگاه می‌کرد و بی‌توجه رد نمی‌شد. به‌طرف نهر خین و شلمچه رفتیم و یک ساعت بعد به قرارگاه برگشتیم. آن روز در قرارگاه، با آقا رشید درباره آنچه دیده بودیم، صحبت کردیم.

پیام امام خمینی (ره) برای فتح خرمشهر و عملیات بیت‌المقدس را در شهر خرمشهر از رادیو شنیدم. بعد از فتح خرمشهر، عراق برای بازپس‌گیری مجدد آن، پاتک‌های زیادی انجام داد که به لطف خدا هیچ‌کدام از آن‌ها کارگر نبود و خرمشهر تثبیت شد.

در شهر اهواز تمام مردم برای آزادی خرمشهر، شیرینی پخش می‌کردند و یک جشن ملی برگزارشده بود. صدای مارش از تمام مساجد شهر به گوش می‌رسید و همه از این‌که بعد از بیست ماه خرمشهر به آغوش ملت برگشته بود، خوشحال بودند.

 

منبع:

بهدار وند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: غروب روز ششم: روایت غلامحسین بشردوست، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۳، صص ۱۴۸، ۱۴۹، ۱۵۰

لینک کوتاه :
کد خبر : 1484

نوشتن دیدگاه

Security code تصویر امنیتی جدید

ارسال

  • مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
  • آدرس دفتر مرکزی:تهران – خیابان شریعتی - خیابان شهید دستگردی(ظفر) - بعد از تقاطع شهید تبریزیان - پلاک77
  • تلفن تماس روابط عمومی:

02122909525-30 داخلی 245