اخبار
بچه های مسجد طالقانی/ ۲۳

علی رضا خیلی سختش بود حرف اصلی را بزند. بالاخره حسن گفت: پیکر یه شهیدی تو جبهه پیدا شده، بیا بریم سردخونه بیمارستان شیر و خورشید ببینیمش. شاید عنایت باشه، کی می دونه؟! رنگ از روی حشمت پرید، اما چاره‌ای نبود و باید پیکر را شناسایی می‌کرد. او را با پاهای لرزان به سردخانه بیمارستان بردند.

به گزارش تارنمای مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت‌های سپاه، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و هم‌جوار با عراق ساکن بودند.

ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت‌وتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراین‌بین مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشت‌ساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:

یک روز علیرضا در مسجد مشغول کار بود. در همین حین یکی از آشنایانش که در بنیاد شهید کار می‌کرد، پیش او رفت و گفت: نیروهای اعزامی، موقع گشت اطراف تپه سمت راستی مدن، پیکر یه شهید رو دیدن. او جسد تو تیررس بوده و می‌ترسیدن که تله باشه. سی همین طناب به پاش بستن و یه کم کشیدنش عقب.

بعدم فداییان اسلام که برانکارد به موتور تریل بسته بودن، جسد شهید رو سریع آوردن پشت خط. دیشو او جسد رو آوردن سردخونه شیر و خورشید، بیا ببین عنایته یا نه.

علی رضا با اضطراب و دستپاچگی دنبال او راه افتاد و به بیمارستان رفت. تا جسد را دید، جا خورد و فوری گفت: نه! ای نیس! تیر درست از زیر لبه کلاه آهنی به سرش اصابت کرده بود و دهانش هم باز بود. ریش‌هایش پرپشت بود و آن قسمتی از ریش که در این چند روز روی زمین قرار داشته، سفید به نظر می‌رسید و آن قسمت از صورتش که رو به خورشید بوده، کاملاً سیاه شده بود.

دوست علی‌رضا که مطمئن بود این پیکر، متعلق به عنایت است، کمی صبر کرد تا او حالت عادی پیدا کند. علی‌رضا از اتاق بیرون رفت تا کمی قدم بزند و حالش جا بیاید. بعد به آنجا برگشت و دوباره نگاه کرد. او عنایت بود! با همان ابهت و رشادت و با همان زیرپوش ورزشی سرمه‌ای‌رنگش!

دوست علی‌رضا در اصل او را به آنجا برده بود تا بتواند این خبر را به خانواده عنایت برساند. علی‌رضا که خودش هم عزادار فرماندهش بود، نمی‌دانست چطور باید این کار را بکند.

نعمت که از بقیه آرام‌تر بود، هنوز از شهرکرد به آبادان برنگشته بود و پدر و حشمت هم هنوز بی‌قرار بودند، به مسجد برگشت و با حسن آبجامه مشورت کرد. چاره‌ای نبود، جز اینکه قضیه را به حشمت بگویند.

علی‌رضا و حسن سوار دوچرخه شدند و به سراغش در مسجد ابوالفضل (ع) رفتند. او را پیدا کردند و پیشش نشستند. با اضطرابی که سعی داشتند مخفی کنند، از هر دری حرف زدند، شوخی کردند و خندیدند. بعد آهسته‌آهسته حرف را به خاطرات جبهه مدن و پیدا نشدن پیکر عنایت کشاندند.

علی‌رضا خیلی سختش بود حرف اصلی را بزند. بالاخره حسن گفت: پیکر یه شهیدی تو جبهه پیداشده، بیا بریم سردخونه بیمارستان شیر و خورشید ببینیمش. شاید عنایت باشه، کی می دونه؟!

رنگ از روی حشمت پرید، اما چاره‌ای نبود و باید پیکر را شناسایی می‌کرد. او را با پاهای لرزان به سردخانه بیمارستان بردند. حشمت به‌محض دیدن پیکر بی‌جان عنایت، از حال رفت. وقتی به هوش آمد، شروع به گریه کرد. با ناله می‌گفت: عنایت... و دوباره زار می‌زد.حسن و علی‌رضا زیر بغلش را گرفتند و او را از سردخانه بیرون بردند.

روز ۶ دی ۱۳۵۹ بود که بچه‌ها پیکر شهید عنایت را برای خاک‌سپاری تحویل گرفتند. به نعمت هم خبر دادند. او هنوز در شهرکرد پیش خانواده‌اش مانده بود تا کنار مادر داغ‌دیده‌اش باشد.

مردم نافچ و روستاهای اطراف، چند روز برای عنایت عزاداری کرده بودند و در این مدت هم دوستان عنایت از تهران و جاهای دیگر دائم برای ابراز هم دردی به شهرکرد می‌رفتند.

نعمت بعدازاینکه خبر پیدا شدن پیکر عنایت را شنید، با خانواده خداحافظی کرد و آماده برگشتن شد. او که مدت‌ها مشتاق رسیدن به پیکر برادر شهیدش بود، به اهواز رفت و از آنجا خودش را به سربندر رساند.

گرگ‌ومیش صبح، لنج به‌طرف رودخانه بهمنشیر تغییر مسیر داد و بالاخره در بندر چوعبده پهلو گرفت. نعمت اول به خانه رفت و با پدر و حشمت دیداری تازه کرد. بعد همگی با هم به مسجد طالقانی رفتند.

بچه ها برای مراسم عزای عنایت سنگ تمام گذاشتند. هرکس گوشه ای از کار را گرفت تا مراسم خاک سپاری او در غربت و مظلومیت آبادان و زیر آتش، به بهترین شکل برگزار شود.

تقریبا تمام بچه های مسجد طالقانی و مسجد امیرالمومنین (ع)، کاملا مسلح به گلستان شهدای آبادان آمده بودند. موقع نماز بر پیکر شهید همه گریه می کردند، به خصوص پدر و برادران عنایت.

آخرین وداع را کردند و اشک ریزان خاک بر پیکر او ریختند. در آخر هم ده نفر از بچه های مسلح مسجد در دوطرف مزار، ایستادند و چند تیر هوایی زدند.

ادامه دارد...

 

منبع:

علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچه‌های مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۲۳، ۲۲۴، ۲۲۵، ۲۲۶

لینک کوتاه :
کد خبر : 532