مقالات
درآمدی بر مطالعة نشانه‌شناختی روایت در پنجاه سال گذشته تلاش‌های زیادی برای اطلاع از ارتباط میان فیزولوژی اعصاب با عمل‌كردهای فردی انجام شده است تا رفتارهای افراد در وضعیت‌های اجتماعی و گروهی و تلفیق بینش‌های اجتماعی و انسان‌شناسی با محوریت فرهنگ شناخته شود. موضوع این مقاله به همین موارد مربوط می‌شود و به دلایل جنگ‌های خاص نمی‌پردازد، بكله به این موضوع مربوط می‌شود كه افراد چگونه ترس مربوط به جنگ را پذیرا می‌شوند؟

 

pdfمتن مقاله195.45 KB

 

پايه‌هاي روان‌شناختي جنگ

رابرت اي. هيند(Robert A.Hinde)

داود علمايي كارشناس ارشد مديريت امور دفاعي

مقدمه

روان‌شناسي در شرايط كنوني عبارت است از: مطالعه روند دروني افراد كه در آن روابط با فيزيولوژي اعصاب نهادينه مي‌شوند و مطالعه رفتار افراد به صورت فردي يا در هنگام تعامل با ماشين و مطالعه رفتار افراد در گروه پژوهش و تحقيقات روان‌شناسي عمدتاً به علت‌ها و رشد مي‌پردازد و از اين حيث با تحقيقات بيولوژيست‌ها در خصوص رفتارها متفاوت است. بيولوژيست‌ها به عملكرد بيولوژيكي و تكامل رفتاري علاقه‌مند‌اند.

بيشتر تحقيقات روان‌شناختي جنگي نه تنها به دلايل و ريشه‌هاي جنگ بكله به انتخاب پرسنل نظامي، رفتار سربازان در جنگ و پس از آن، حفظ روحيه، عملكرد متصديان ماشين‌ها و طراحي ماشين‌ها براي افزايش بهره‌وري مربوط مي‌شوند. توسعه علم روان‌شناسي باعث شد انتخاب پرسنل درجنگ جهاني دوم ـ به ويژه در بخش انتخاب افسران ـ به صورت موثري امكان‌پذير شود. افزايش پيچيدگي‌ ماشين‌هاي جنگي مستلزم ارائه طرح‌هايي مطابق با توان‌مندي‌هاي انساني است، بنابراين تحقيقات گسترده روان‌شناختي به اين موارد و همچنين هوشياري و آمادگي متصديان راداري و ديگر ابعاد عملكردي انسان اختصاص يافته است. روان‌شناسي را به اين دلايل مي‌توان در رويكردهاي تجربي كنترل شده، در وضعيت‌هاي از قبل مشخص شده و داده‌هاي ميداني مربوط به وضعيت‌هاي حقيقي زندگي به كار گرفت. در اين گونه مطالعات، هدف‌هاي عملي مشخص شده‌اند، اما اين هدف‌ها تأثير كمي بر نظريه‌سازي روان‌شناسي داشته‌اند؛ براي مثال پيشرفت‌هاي زيادي در خصوص تئوري كنترل و نظريه‌هاي مربوط به انس گرفتن و حافظه در عملكرد انساني به دست آمده است.

از آنجا كه مطالعات ماندگاري در خصوص جنگ توسط كوئينسي رايت (Quincy Wright) در سال 1965 انجام گرفت، تلاش‌هاي زيادي نيز براي پيوند روان‌شناسي با ديگر شاخه‌هاي علوم انجام شد. روان‌شناسان در زمان برقراري اين پيوندها از اصول مربوط به بيولوژي استفاده زيادي مي‌كنند، اما هنوز نسبت به فرضيه قياس براي تشبيه رفتاار نوع خاصي از حيوان و رفتارهاي خاصي از انسان اعتمادي وجود ندارد: البته انواع زيادي از حيوان‌ها و فرهنگ‌هاي زيادي در انسان‌ها وجود دارد كه مي‌توان عمل قياس را براي آزمايش و پشتيباني از هر گونه فرضيه‌اي استفاده كرد. شباهت درگيري‌هاي ميان كولوني‌هاي مورچه‌ها و جنگ‌هاي بين‌المللي كاملاً صوري و ظاهري مي‌باشد و حتي درگيري‌هاي ميان گروهي شامپانزه‌ نيز داراي تمام ويژگي‌هاي مشخص جنگ‌هاي بين‌المللي نيستند.

مهم‌تر آنكه در پنجاه سال گذشته تلاش‌هاي زيادي براي اطلاع از ارتباط ميان فيزولوژي اعصاب با عمل‌كردهاي فردي (براي مثال داماسيو، 1944) انجام شده است تا رفتارهاي افراد در وضعيت‌هاي اجتماعي و گروهي (ترنر و همكاران، 1994) و تلفيق بينش‌هاي اجتماعي و انسان‌شناسي با محوريت فرهنگ (هيند، 1987، 1997) شناخته شود. موضوع اين مقاله به همين موارد مربوط مي‌شود و به دلايل جنگ‌هاي خاص نمي‌پردازد، بكله به اين موضوع مربوط مي‌شود كه افراد چگونه ترس مربوط به جنگ را پذيرا مي‌شوند؟

اولين موضوعي كه بايد بررسي شود نكته ربان‌شناختي مسئله مي‌باشد. ما در مكالمات و گفت‌و‌گوهاي روزانه صحبت از اين مي‌كنيم كه يك شخص با ديگران رفتار پرخاش‌گرانه دارد و وقتي دو كشور با يكديگر چنين وضعيتي را دارند، دقيقاً همين عبارت را به كار مي‌بريم ـ با وجود آنكه هر يك از اين كشورها چند ميليون نفر جمعيت دارند ـ عواملي كه احتمال پرخاش و تهاجم افراد را افزايش مي‌دهند دقيقاً همان عواملي نيستند كه احتمال شروع جنگ ميان كشورها را افزايش مي‌دهند و روند اين كار نيز دقيقاً مشابه نيستند. برخي از محققان ميل و گرايش صدمه زدن به ديگران را به جرأت و حتي خلاقيت افراد مربوط مي‌دانند. (لورنز، 1966؛ مانسفيلد، 1991) كه البته اين فرضيه غلط مي‌باشد: يك فروشنده به طور زننده و ناپسند مشتري خود را ناراحت نمي‌كند. مباني انگيزشي جرأت و جسارت وجه اشتراكي با پرخاشگري ندارد، هر چند شايد منجر به اعمال پرخاش‌گرانه نيز بشود اين ادعا كه بدون توانايي‌هاي جسارت‌آميز و پرخاش‌گرانه انسان، "بشر هرگز نمي‌توانست با بيماري‌ها مبارزه كند، بناهاي پرشكوه بسازد يا نظريه‌هاي علمي ابداع كند" (مانسفيلد، 1991) كاملاً غلط و بي‌معني است.

براي فهم بهتر ابعاد رفتار اجتماعي انسان لازم است سطوح پيوسته پيچيده (روندهاي فيزيولوژيكي و روان‌شناختي فردي، رفتار فردي، تعاملات، روابط، گروه‌ها و نحوه ارتباط ميان آنها) شناخته شود. هر يك از اين سطوح بر سطوح ديگر و نيز بر ساختار فرهنگي، عقايد، هنجارها، ارزش‌ها و نهادهاي صاحب نقش، اثر گذاشته يا از آن اثر مي‌پذيرد. بنابراين در شرايط فعلي، تعامل پرخاش‌گري ميان دو فرد، تهاجم گروهي يا پديده اجتماعي جنگ را مي‌توان با عبارات مشابه بيان كرد، اما اين موارد با يكديگر تفاوت‌هايي نيز دارند. براي مثال تهاجم گروهي ممكن است مستلزم تمايلات پرخاش‌گرانه فردي باشد، اما موضوع ديناميك‌هاي گروهي به رفتارهاي فردي مربوط نمي‌باشد؛ و جنگ مستلزم ديناميك‌هاي گروهي است، اما اين موضوع را نيز بايد به عنوان پديده‌اي با عملكردهاي اصلي فرض كرد. از اين رو در اين مقاله سه نمونه از تهاجم كه به يكديگر مربوط و پيوسته هستند از تهاجم فردي، درگيري‌هاي گروهي، مذهبي و قومي تا جنگ بين‌الملل مورد بحث قرار مي‌گيرد.

سطوح پيچيدگي

براي بحث درباره اين موارد سه گانه ـ تهاجم فردي، تهاجم ميان گروهي و جنگ بين‌المللي ـ يك گريز و انحراف براي تمايز و فهم دقيق‌تر سطوح پيوسته پيچيده در اجتماع و روابط ميان آنها ضروري به نظر مي‌رسد.

دو سطح اول در حوزه فيزويولوژي و روان‌شناختي فردي به روندهاي فردي و رفتار فردي تقسيم مي‌شوند. البته روندهاي فردي را مي‌توان به زير مجموعه‌هاي درون ياخته‌اي، ياخته‌اي ارگانيك و غيره تقسيم كرد.

براي شناخت روان‌شناسي اجتماعي بايد تعامل را مورد بررسي قرار داد كه در آن حداقل به دو نفر نياز است كه مدتي هر چند كوتاه با هم باشند. رفتار هر يك از اين دو نفر در خلال تعامل با يكديگر تحت تأثير اهداف، هنجارها، ارزش‌ها، شرايط و نيز ذهنيات آنها قرار مي‌گيرد. هر يك از اين دو نفر به دنبال فهم و درك هدف و استراتژي‌هاي طرف مقابل و فهماندن هدف و استراتژي خود تا حد امكان مي‌باشد.

ارتباط بر حسب رفتار مستلزم مجموعه‌اي از تعاملات ميان دو نفر مي‌باشد كه هر يك از ديگري و نيز از تمايل به تعاملات بيشتر در آينده تأثير مي‌پذيرد. بنابراين يك گفت‌و‌گوي كوتاه ميان دو غريبه فقط تعامل مي‌باشد. اما در صورتي كه دفعه بعد يكديگر را ببينند و تحت تأثير تعامل قبلي باشند، ارتباط شروع مي‌شود. البته رفتار همه چيز نمي‌باشد، ارتباط در نبود تعاملات مستلزم آرزوها، هيجانات، قضاوت‌ها و مي‌باشد.

معمولاً هر ارتباطي در شبكه‌اي از روابط ديگر شكل مي‌گيرد. اين روابط چه بسا يك گروه روان‌شناختي را تشكيل دهد كه اعضاي آن، خود را در گروه معنا مي‌كنند و به ديگر اعضا وابسته‌اند و تعاملات آنها تا حدي متأثر از قوانين، هنجارها و ويژگي‌هاي گروه مي‌باشد.

يك فرد ممكن است متعلق به گروه‌هاي متعددي باشد. مجموعه‌اي از گروه‌ها كه اعضاي آنها شايد با يكديگر هم‌پوشاني داشته باشند، اما به هر حال يك واحد بزرگ‌تر به نام جامعه را تشكيل مي‌دهند. روندهاي گروهي ممكن است در تقويت و تكميل انسجام جامعه به كار روند.

سه نكته مهم در خصوص سطوح پيچيده

اول: هر سطحي داراي ويژگي‌هايي است كه به سطح بعدي مربوط نمي‌شود، بنابراين يك رابطه شايد مستلزم يك يا چند نوع تعامل باشد. ـ ويژگي كه به سطح تعامل نامربوط مي‌باشد. يك گروه ممكن است بدون ساختار، بدون سلسله مراتب و بدون محور باشد ـ ويژگي‌هايي كه به رابطه مربوط نمي‌شوند.

دوم: ما تمايل داريم مفاهيم متفاوتي را در ه رسطح مورد استفاده قرار دهيم و نيز ممكن است ملي‌گرايي را به عنوان عامل تهاجمي در سطح اجتماعي، رقابت خويشان را در سطح ارتباط و طمع‌ورزي را در سطح فردي مد نظر قرار دهيم.

سوم: هر سطح بر سطح ديگر تأثير مي‌گذارد و از آن تأثير مي‌پذيرد. براي مثال يك رابطه با تعاملات سازنده آن رابطه تحت تأثير قرار مي‌گيرد. ارتباط فرد الف با فرد ب متأثر از رابطه با فرد ج و گروهي كه عضو آن است شكل مي‌گيرد. ماهيت گروه نيز از وابط افراد عضو و جامعه‌اي كه گروه در آن قرار دارد، اثر مي‌پذيرد. در اينجا لازم است ذكر شود كه چشم‌انداز اجتماعي و مردم‌شناختي كه بر سطح آن اثر مي‌گذارد تحت تأثير ساختار اجتماعي ـ فرهنگي آن ـ ارزش‌ها، هنجارها، سازمان‌ها و ... ـ كه مورد قبول اعضا است قرار مي‌گيرد. روابط ميان اين هنجارها مهم مي‌باشد. بنابراين وفاداري گروهي بر رفتار اعضا و رفتار اعضا بر قوانين گروه تأثير مي‌گذارند.

روابط ميان اين سطوح را مي‌توان يك رابطه ديالكتيكي دانست، به حدي كه هميشه "حقيقت" جديدي از تعامل دو طرفه صادر مي‌شود. سطوح پيوسته پيچيدگي رفتار افراد نبايد به عنوان يه موجوديت مستقل، مد نظر قرار گيرند، بلكه بايد به عنوان روندهايي مد نظر قرار گيرند كه با عوامل داخلي و روابط ديالتيكي ديگر سطوح مواجه و حفظ مي‌شوند يا حتي كاهش مي‌يابند. (هيند، 1997)

در بخش آخر به طور مكرر به اين روابط ديالتيكي ميان سطوح باز مي‌گرديم. در عين حال مشخص خواهد شد كه اهميت شناخت اين سطوح براي درك پديده جنگ به دقيق بودن پرسش‌هايي بستگ يدارد كه مطرح خواهند شد.

تجزيه و تحليل دلايل وقوع جنگ از لحاظ سياسي، اقتصادي يا تاريخي احتمالاً بر ديالتيك ميان جوامع و ساختارهاي اجتماعي ـ فرهنگي آنها استوار است. فهم دلايل و جريان يك جنگ خاص مستلزم رجوع به روندهاي گروهي و روابط و تعاملات ميان رهبران طرف‌هاي مختلف و رفتارهاي فردي مي‌باشد. د ربخش‌هاي ديگر مقاله به جاي آنكه بر چگونگي تأثير عوامل مختلف بر جنگ نهادينه شده توجه شود بر برخي عوامل دخيل در تهاجمات و پرخاش‌گري‌هاي فردي و گروهي توجه شده است.

منابع

Damasio, A.R. (1994). Descartes ‘Erorr’. New York: Putnam.

Hinde, R.A. (1987). Individuals, relationships, and culture. Cambridge: Cambridge Univcercity press.

Lorenzn, k. (1966). On aggression. New york: Harcourt Mansfield, S. (1991). The rites of war. London: Bellew.

Turner, J.C. Oakes. P.J, Haslam, S.A & Mcgary, C. (1994). ‘Self and collective: Cognition and social context.’

Personality and social psychology bulletin, 20, 454 – 63.

Wright, P. Q. (1965). A study of war, vols 1 & 2, 2nd Ed. Chicago: Chicago university press.

بخش دوم

تهاجم فردي

به دلايل موجود بهتر است رفتار را تا حدي ناشي از تمايلات دروني بدانيم، و در عين حال از اين دو موضوع نيز مطلعيم كه نبايد به اين تمايلات و انگيزه‌ها به عنوان موجوديت مستقل نگريسته شود و اينكه اين تمايلات ممكن است تحت تأثير عوامل بيروني قرار گيرند. برخي گرايشات رفتاري، از جمله ظرفيت پرخاش‌گري تقريباً در همه انسان‌ها مشترك است. اين مسئله به آن معنا نيست كه اين قابليت ژنتيكي مي‌‌باشد. "سرشت انساني" نتيجه عوامل ژنتيكي مشترك و ناشي از عوامل حاضر و موجود در كليه محيط‌هاست. تركيب نعمت ژنتيك و عوامل محيطي در رشد تقريباً به ايجاد ظرفيت پرخاش‌گري در همه افراد منجر مي‌شود، اما اين امر به آن معنا نيست كه رفتار پرخاش‌گرانه از انگيزه ذاتي آنها نشات مي‌گيرد و بايد به روشي تخليه شود؛ هيچ دليل روان‌شناختي (بركو ويتنر، 1963) و ميان فرهنگي براي اثبات اين موضوع در دست نيست. انسان‌ها داراي انگيزه‌هاي پرخاش‌گرانه، نوع دوستانه، همكار مدارانه و بدخلقي مي‌باشند؛ رفتار بروز يافته به مجموعه عوامل مربوط رشد، تجربه، اجتماع و حتي عوامل تصادفي بستگي دارند.

اعمال پرخاش‌گرانه دراين چارچوب معمولاً ناشي از انگيزه‌هاي پرخاش‌گرانه صرف نيستند؛ انگيزه‌هاي ديگري نيز معمولاً در كار است. براي مثال رفتار ممكن است مستلزم تلاش براي دست‌يابي به شي يا موقعيت باشد كه به دلايل موجود، ما شايد آن را حس مال‌اندوزي نام‌گذاري مي‌كنيم. احتمال دارد تمايل براي نشان دادن خود ـ جرأت ـ باشد. از اين گذشته پرخاش‌گري معمولاً با خطر صدمه‌ديدگي براي مهاجم و به تبع آن با واكنش‌هاي مراقبت از خود و احتياط همراه است. خواه و ناخواه پرخاش‌گري واقعي نه تنها به تجاوز كاري فردي، بلكه به انگيزه‌هاي ديگري نيز متك ياست. پرخاش‌گري فردي اغلب به انواع مختلف تقسيم‌بندي مي‌شود. براي مثال از ديدگاه يك سيستم "پرخاش‌گري ابزاري" عمدتاً به كسب يك شي يا موضع يا دسترسي به يك فعاليت مطلوب؛ "پرخاش‌گري هيجاني" به عصبانيت و تندخويي؛ "پرخاش‌گري بزهكارانه" به ارتباط با جرم و جنايت و "پرخاش‌گري ضد اجتماعي" به گروه‌هاي ولگرد و اوباش مرتبط مي‌باشند، اما ديگران شايد اين نقطه نظر را قبول نداشته باشند. (بلرتون جونز، 1972؛ تينكلنبرگ و اوچبرك، 1981)

اين‌گونه تقسيم‌بندي‌ها به دلايلي مفيدند، اما معمولاً به يك دليل ساده از آنچه كه به نظر مي‌رسند پيچيده‌تر هستند:

مجموعه‌اي ازانگيزه‌ها ممكن است به انجام يك عمل واحد كمك كنند و شايد در تركيب‌‌هاي مختلف با شدت و ضعف نقش داشته باشند. اين حقيقت كه هر نوع تقسيم‌بندي فقط تا حدي درست مي‌باشد، به خودي خود نشانه آن است كه پيچيدگي انگيزشي زيادي در اعمال ساده پرخا‌ش‌گرانه وجود دارد.

بهتر آن است كه عوامل دخيل در اعمال پرخاش‌گرانه را با روابط ديالتيكي سطوح پيچيده اجتماعي مؤثر بر آنها به سه دسته تقسيم كنيم. اين سه دسته عبارت‌اند از:

عوامل مربوط به رشد: تمايل فرد به انجام اعمال پرخاش‌گرانه تا حدي به عوامل ژنتيكي و تا حدي به تجربه او متكي است. پرخاش‌گري‌هاي فيزيكي در پسرها خيلي بيشتر از دختر‌هاست كه اين موضوع با افزايش سن و تا اوايل جواني بيشتر مي‌شود و سپس نزول مي‌كند. در فرهنگ ما بر شرطي‌سازي كلاسيك، شرطي‌سازي عامل و يادگيري مشاهده‌اي و روابط ميان خانواده تأكيد و توجه زيادي مي‌شود. اين عوامل بر تمايلات انگيزشي و اكتساب توانايي‌هاي شناختي تأثير مي‌گذارندو توانايي‌هاي شناختي قدرت حل و فصل درگيري‌ها را نيز در بر مي‌گيرند. رابطه با افراد خارج از خانواده نيز ممكن است مهم باشد و شامل كساني مي‌شود كه نقش الگو و دوست ـ با قواعد مخصوص به خود ـ را بر عهده دارند. رفتار يك عامل اجتماعي ـ خواه خانوادگي و خواه غير خانوادگي ـ تحت تأثير هنجارها و ارزش‌هاي گروهي و اجتماعي قرار مي‌گيرد كه اين عامل به آن تعلق دارد. اين هنجارها و ارزش‌ها ممكن است با ماهيت افراد مورد نظر تغيير كنند. بنابراين والدين ممكن است قواعد مختلفي را براي پسرها و دخترها يا براي فرزند اول و بعدي به كار گيرند. از اين گذشته، هنجارها و ارز‌ش‌هاي عامل مي‌توانند رسانه‌ها و ديگر كانال‌هاي تأثيرگذار اجتماعي را تحت تأثير قرار دهند يا از آنها تأثير بپذيرند. بنابراين تمايلات پرخاش‌گرانه افراد را فقط از طريق روابط دياليتيكي ميان افراد، روابط آنها و اعضاي گروه و ساختارهاي اجتماعي ـ فرهنگي عامل مي‌توان شناخت.

عوامل زمينه‌ساز: افراد يا حكومت‌هايي كه درآمد و ثروت را به طور برابر توزيع نمي‌كنند يا جوامعي كه فاقد نهادهاي سياسي و اجتماعي براي پيوند دادن مردم در شبكه‌هاي اجتماعي با الزامات و قواعد مي‌باشند، خشونت را عمومي‌تر مي‌كنند و شكيبايي و تظاهر به خشونت را كنار مي‌گذارند. (گارتنر، 1996 در مصاحبه با مطبوعات)

البته اين موضوع بسيار پيچيده است. در حالي كه خشونت سياسي ممكن است زمينه را براي افزايش خشونت تبهكاري (براي مثال ليدل، كمپ و موما، 1993؛ استراكر و همكران ، 1996) فراهم آورد، ميزان آدم‌كشي و قتل در كشورهايي كه در حال جنگ هستند به دليل تركيب اين موارد افزايش مي‌يابد. (لستر، 1992) به هر حال پس از جنگ ميزان آدم‌كشي افزايش مي‌يابد. علاوه بر اين گرايش فرد در هر زمان خاصي شايد تحت تأثير عوامل مختلف محيطي از جمله وضعيت اجتماعي موجود و هنجارهاي مربوطه و نيز افراد ديگر قرار گيرد.

عوامل فراخوانده (محرك) اينكه يك عمل پرخاش‌گرانه واقعاً فراخواني است يا خير به عوامل ديگري مثل شرايط انگيزشي فرد، دلسردي، ترس، درد، ديگر عوامل آزار دهنده و انگيزشي، ماهيت طرف مقابل يا قرباني و در دسترس بودن سلاح بستگي دارد، البته اين عمل به مجوعه عوامل باز دارنده مثل ترس از تنبيه و گزينه‌هاي ديگر نيز بستگي دارد. (گولد اشتاين 1986)

مطالب بعدي چيز بيش‌تري در خصوص پيچيدگي عوامل دخيل در پرخاش‌گري و تهاجم فردي نمي‌باشد، اما شايد نشان دهد كه فهم كامل تعاملات ميان افراد، مستلزم تجزيه و تحليل ويژگي‌هاي فردي؛ زمينه‌هاي آنها، مجموعه عوامل موقعيتي و پذيرش روابط ديالتيكي ميان سطوح پيچيدگي و ساختار اجتماعي ـ فرهنگي مي‌باشد.

تهاجمات ميان گروه‌ها تهاجم و پرخاش‌گري ميان گروه‌ها مستلزم همكاري افراد در هر گروه است. جداي از اين موضوع، تهاجم ميان گروه‌ها با اصولي علاوه بر اصول مربوط به تهاجم و پرخاش‌گري فردي مواجه است. اين اصول از ماهيت گروه‌ها، روابط ميان گروهي و روابط ميان اعضاي گروه ناشي مي‌شود. ادبيات و مطالب نوشتاري مربوط به ماهيت گروه‌هاي روان‌شناختي و روابط گروهي در حال حاضر غني مي‌باشد (به بروور و بروان رجوع كنيد)، اما برخي موضوعات مهم در شرايط فعلي بايد به صورت خلاصه مورد بررسي قرار گيرد.

افراد هم خود را فردي مختار و مستقل و هم عضوي از گروه‌ها مي‌دانند. علاوه بر آنكه خود را فلان آدم مشهور مي‌دانيم كه از همه باهوش‌تر است البته در كارهاي يدي خيلي خوب نيستيم، ممكن است خود را عضوي از تعداد زيادي گروه ـ طبقه متوسط، يهودي يا ... ـ بدانيم. بنابراين صاحب‌نظراني مثل، تاجفل و ترنر ميان هويت فردي ـ مقايسه با ديگر افراد ـ و هويت اجتماعي ـ ناشي از عضويت در طبقات يا گروه‌هاي عمده‌ي اجتماعي ـ تمايز قائل شدند. برجستگي بارز هويت اجتماعي از هويت فردي كمتر است؛ شناخت از خود به عنوان يك واحد قابل تغيير در يك گروه اجتماعي مستلزم كم اهميت دانستن خود به عنوان يك موجود خاص يا بي‌نظير مي‌باشد. عنوان مي‌شود كه اين شخصيت‌زدايي ـ فرديت‌زدايي ـ نسبي پديده رايجي در گروه‌هاست؛ (ترنر و همكاران، 1987؛ ترنر و همكاران، 1994) اين نگرش در سازگاري كامل با روش‌هاي مورد استفاده در القاي نظم و وفاداري گروهي در عضو‌گيري‌ها و سربازگيري‌هاي نظامي است.

اعضاي يك گروه روان‌شناختي نه تنها خود را يك گروه، بلكه به لحاظ ويژگي خود را شبيه به اعضاي گروه متفاوت از افراد خارج از گروه مي‌دانند و تا حدي خود را به يكديگر وابسته دانسته و هدف و وظيفه خود را مشترك مي‌بينند. البته برخي عقايد متفاوت و مخالف با اين ديدگاه ديده مي‌وشد. (براي مثال به رابي، 1989؛ شريف 1966، تاجفل و ترنر، 1986؛ ترنر، 1981)

عضويت در يك گروه روان‌شناختي داراي پي‌آمدهايي بر رفتار فردي مي‌باشد. اعضاي گروه خودي دوست دارند مانند افراد متمايز مورد برخورد قرار گيرند و با اعضاي غير خودي گروه به عنوان يك واحد نامتمايز برخورد شود. افرادي كه خود را به عنوان اعضاي گروه مي‌دانند دوست دارند هنجارها و ارزش‌هاي گروهي را تفسير و يا بر آن صحه گذارند. ((تاجفل و ترنر 1986)

يكي از ابعاد مهم و مرسوم عضويت گروهي از اين حقيقت ناشي مي‌شود كه افراد به حمايت از عقايدشان نيازمندند (فستينگر، 1954) و اين پشتيباني ممكن است از سوي كساني صورت گيرد كه با اين عقايد موافق مي‌باشند.

دانستن اينكه ديگران با عقيده ما موافق‌اند شايد باعث افزايش تعلق خاطر و احساس اتحاد با ديگران شود، به ويژه اگر اعتقاد راسخ ـ مثل عقايد مذهبي ـ در كار باشد، در غير اين صورت قضيه برعكس مي‌شود (بيرن، نلسون و ريوز، 1966) و عضويت گروهي مرسوم باعث اعتبار و قدرت بالقوه ديگر اعضاي گروه براي تأمين اعتبار جمعي مي‌شود. (گورنفلو كرانو، 1989)

عزت نفس اعضاي گروه با عضويت در گروه تحت تأثير قرار مي‌گيرد. افراد به دنبال هويت مثبت اجتماعي مي‌باشند، اما عضويت در گروه فقط زماني به اين امر كمك مي‌كند كه اين گروه نسبت به گروه ديگر مثبت ارزيابي شود. بنابراين مردم دوست دارند به گروه‌هايي ملحق شوند كه مثبت ارزيابي مي‌شوند و همچنين دوست دارند حتي در زمان وجود نداشتن معيار براي ارزيابي كيفيت خود، گروه‌هايشان مثبت ارزيابي شود. هرچه افراد در گروه هويت بيش‌تري پيدا كنند، تلاش بيش‌تري مي‌كنند تا چهره بهتري در گروه داشته باشند. در نتيجه انسجام گروهي و همكاري خودي‌ها در گروه افزايش مي‌يابد و احتمال دارد گروه گسترش يابد و موفق‌تر جلوه نمايد. عضويت گروهي به حسي از امنيت فردي مي‌انجامد و نفرات بيرون از گروه ممكن است با نبود خلاقيت مواجه شوند. افراد به دليل دست‌آوردهاي هم‌قطاران خود در گروه ـ حتي اگر به آنها كمك نكره باشند ـ احساس غرور كرده و شادماني مي‌كنند. (سيالديني و همكاران، 1976؛ تسر، 1988)

از طرف ديگر اعمال منفي افراد بيرون از گروه به احتمال فراوان به ويژگي‌هاي آن گروه نسبت داده مي‌شود. در حالي كه دست‌آوردها و اعمال مثبت خودي‌ها به جاي آنكه به ظرايط بيروني نسبت داده شود به ويژگي‌‌هاي مشترك خودي‌ها مرتبط مي‌شود. (هيواستون، 1990) متقابلاً ارزيابي‌هاي منفي افراد بيرون از گروه ممكن است عزت نفس اعضاي خودي و اشتياق آنها به كسب هويت از گروه را افزايش دهد. (به تاجفل و ترنر، 1986 و بحث بروور و براون در مطبوعات رجوع شود)

در آنجا كه افراد در پي آنند كه هم به صورت انفرادي و هم در ارتباط با ديگران هويت داشته باشند، گروه‌هاي اختصاصي بسيار منسجم مي‌باشند. (باكستر، 1990) هويت اجتماعي متمايز مي‌تواند اين نياز ـ احساس تعلق به يك گروه و احساس خاص بودن ـ را برآورده سازد. (بروور، 1991) لازم به ذكر است دراين فرضيه كلي، استثناهايي نيز وجود دارد. براي مثال ترجيحات درون گروهي در گروه‌هاي با شأن و منزلت پايين‌تر ممكن است كم‌رنگ شود. گروه‌هاي اقليت ممكن است با يكديگر پيوند داشته باشند و با اين حال به ارتباطات بيرون گروهي علاقه نشان دهند. (ساچدف و بورهيس، 1991) اما به طور كلي افراد دوست دارند وفاداري خود را به داخل گروه نشان دهند تا تفاوت‌ها با افراد بيرون از گروه جلوه‌ي بيش‌تري پيدا كند و افراد داخل گروه مهم‌تر به نظر آيند. از شواهد اخير چنين نتيجه‌گيري مي‌شود كه اين ويژگي‌هاي رفتاري ميان گروهي در زماني كه همكاري در گروه، دست‌آوردهاي جمعي و وابستگي متقابل با اعضاي گروه مورد تأكيد قرار مي‌گيرد و وجود يا اهميت گروه به وجود گروه‌هاي ديگري وابسته مي‌شود، رسميت مي‌يابد. (بروان و همكاران، 1992) مشخص است كه ابعاد زياد روابط ميان گروهي در وقت درگيري يا جنگ از برجستگي خاصي برخوردار خواهند شد. اين دليل روان‌شناسي اجتماعي با دليل‌هاي نه چندان محكم مردم‌شناسي تضعيف نمي‌سود. در حالي كه وضعيت‌هاي جنگي به لحاظ تعريف مستلزم حضور دو يا چند گروه با هدف‌هاي متضاد است، تقويت ويژگي‌هاي خاص هويتي به نفع رهبران است كه به تبع آن وحدت و انسجام گروهي افزايش مي‌يابد. اين امر به ويژه در يگان‌هاي رزمي كه نياز به همكاري درون گروهي باعث ارتقاي هويت اجتماعي مي‌شود و ذهنيت‌هايي كه افراد خود را منحصر به فرد و مستقل مي‌بينند ضعيف است، صدق مي‌كند. تصور درون گروهي بايد تقويت و ذهنيات بيرون گروهي تضعيف شود و بايد اختلاف ميان افراد مورد تأكيد قرار گيرد. اقدام مؤثر چنان‌چه موفقيت‌آميز تلقي شود اميدوار كننده است و اين مسئله به روحيه افرادي كه بر روند گروهي تدثير گذاشته و از اين روند تأثير مي‌پديرند، بستگي دارد. قانون سپاه تفنگ‌داران انگليس در سال 1800 وضع شد و بر اساس آن همه افراد مي‌بايست يك "رفيق" داشته باشند و احساس خانوادگي و وفاداري به "رفقا" در آنها بايد پرورش مي‌يافت. (ريچاردسون، 1078) همين اواخر به فرماندهان يگان گفته شده است كه بايد (پدرگرايي حرفه‌اي) را اعمال كنند. (روادين، 1977) به رفاقت به عنوان يكي از عوامل بسيار ضروري در تقويت روحيه نگريسته مي‌شود، هر چند اين امر در ميدان‌هاي رزم نوين كه افراد پراكنده هستندو اثرات كم‌تري دارد.

ديگر اختلافات ناشي از پرخاش‌گري فردي از اين حقيقت ناشي مي‌شود كه حضور اعضاي گروه‌هاي ديگر با ديناميك‌هاي داخلي و تمايلات شديد گروهي بر رفتار هر فرد اثر گذاشته و آنها را به رسميت اقدامات خشونت‌آميز تحريك مي‌كند. افراد در يك گروه بدون ساختار به دليل انگيختگي ناشي از وضعيت گروهي يا به دليل گمنامي نسبي و تقسيم مسئوليت ناشي از عضويت گروهي ممكن است براي رفتارهاي پرخاش‌گرانه آماده‌تر باشند. چنان‌چه گروه اقدامات خشن را تأئيد كند افراد ممكن است به اميد كسب اعتبار بيش‌تر براي خود، اقدام به انجام اعمال پرخاش‌گرانه كنند؛ اما اگر گروه خوشتن‌داري را ترغيب كند، افراد خشن ممكن است از انجام اعمال خشن باز داشته شوند. به دليل روابط ديالكتيكي ميان تمايلات افراد و هنجارهاي گروهي، توان بالقوه پرخاش و تهاجم در يك گروه را نمي‌توان حاصل جمع پرخاش‌ افراد آن گروه دانست.

مي‌توان بسياري از ابعاد تهاجم گروهي را با نگاه به افراد به عنوان واحدهاي مستقل در يك جمع درك كرد، اما همه ابعاد را نمي‌توان اين‌گونه هفميد. اول، سوابق طولاني فرهنگي ممكن است صحنه را براي خشونت فراهم آورد. (ليدل، كمپ موما، 1993) دوم، شايد تفاوت‌هايي در نقش‌هاي گروه‌هاي كاملاً كوچك وجود داشته باشد. نقش رهبران نيز شايد حياتي باشد. رهبران ممكن است موقعيت خود را بعنوان واقعي كردن ارزش‌هاي گروهي به دست آورند، يا شايد ارزش‌هاي خود را به گروه القا نمايند و شايد در مذاكرات، نمايندگي گروه را بر عهده گيرند. در برخي مواقع روان‌شناسي راهبران نيز چه بسا مهم مي‌باشد.

افراد ديگر به استثناي رهبران مشخص به عنوان "واحد" شناخته نمي‌شوند و به احتمال فراوان داراي شصيت‌هاي متفاوتي هستند. استراكر (1992) در مطالعه خشونت در شهرك‌هاي آفريقاي جنوبي پيش از فروپاشي آپاراتيد انواع مختلفي را در گروه‌هاي جوانان شناسايي كرد:

ـ رهبران: سالم، آؤمان‌گرا، ايثارگر، محبوب، ماهر و آماده براي بيان نگرش‌هاي مستقل

ـ پيروان: در جست‌و‌جوي سندي براي كسب عنوان قهرمان جنگي (تلاش براي دست‌يابي به خودآرماني) دچار نوسان هستند، مي‌توانند رهبر شوند و در صورت نياز شجاع مي‌باشند.

ـ رابطه‌ها: فاقد خودنمايي و محتاج به گروه براي تعريف هويت خود. داراي توانايي رهبري، اما فاقد توانايي تغيير روند حركت گروه

ـ سازگارها: به جاي آنكه با ايده‌آل‌ها حركت كنند با اجتماع هم‌رنگ مي‌شوند. به دنبال مقبوليت گروهي و رفاقت مي‌باشند، اما درگير هيجانات نمي‌شوند.

ـ قربانيان رواني: ضد اجتماعي بوده، ولي ممكن است اقدامات جنايت‌كارانه را به دلايل سياسي توجيه نمايند. از منظر گروه، افراد منفي مي‌باشند.

اين‌ چنين ويژگي‌هاي متفاوت شخصيتي تا حدي با اقدامات گروهي به هم مرتبط مي‌شوند، به اين دليل كه اقدامات گروهي نيازهاي خاص فردي را برآورده مي‌سازد. اما انسجام گروهي ممكن است با نيروهاي خارجي مورد تقويت قرار گيرد، براي مثال با اين حقيقت كه افراد دوست دارند به عنوان يك گروه تلقي شوند يا با اين تلقي كه رسانه‌ها آنها را يك مشت اوباش مي‌كنند.

مشخص است عواملي كه بر پرخاش‌گري فردي تأثير مي‌گذارند بر پرخاش‌گري و تهاجم گروهي نيز تأثير مي‌گذارند، اما عوامل اجتماعي ديگري نيز در اين زمينه دخيل هستند. در حالي كه گروه‌ها را مي‌توان به دلايلي موجوديت‌هاي فردي فرض نمود، ديناميك‌هاي روابط درون گروهي ممكن است به اهميت روابط ميان گروهي باشند. در بحث‌هاي بعدي متوجه خواهيم شد كه پرخاش‌گري فردي از اهميت كم‌تري در جنگ‌هاي نوين نهادينه شده برخوردارند.

منابع

Baxter, L. (1990). ‘Dialectical Contradictions in Relation ship Development.’ Journal of social & personal relationships, 7, 69 – 88.

Berkowitz, L. (1963). Aggression. New York: Mcgraw hill.

Blurton jones, N. (1972). Ethological studies of child behavior. Cambridge: Cambridge university press.

Brewer, M.B. (1991). “The social self: on being the same and different at the same time.” Personality and social psychology Bulletin, 17, 475-82.

Brewer, M.B. & Brown. R.J. (in press). Intergroup relations. In Handbook of social psychology.

Brown, R, hinkle, S, Ely, P. G, Fox- cardamone, L, Maras, P & Taylor. L.A. (1992). “Recognizing group diversity: Individualist-collectivist and Autonomous-relational social orientations and their implications for group processes.” Britis Journal of Experimental social psychology, 31, 327 – 42.

Byerne, D, Nelson, D & Reeves, K. (1996). “Effects of concencual validition and invalidition on attraction az a function of verifiability.” Journal of Experimental social psychology, 2, 98 – 107.

Cialdini, R.B, Borden, R.J. Thome, A, Walker. M.R, Freeman. S & Sloan S. R. (1976). “Basking in reflected

Glory: Three (football) Ficld studies. “Journal of personality & social psychology, 39, , 406 - 15.

Festinger, L. (1954), A theory of cognitive dissonance. Evanston, IL: Row Peterson.

Gartner, R, (1996), “Cross-cultural aspects of violence.” Paper given at conference on violence and war, Valencia.

Gartner, R, (In press). Crime: Variations across cultures and nations. In C & M. Ember (eds), “Cross-Cultural Research for social social science.” Englewood cliffs, N. J: Prentice hall.

Goldstein, j. (1986). Aggresion and Crimes of violence. New york: Oxford university press.

Gorenflo, D. W & Crano, W. D. (1989). “Judgmental subjectivity / objectivity and locus of choice in social com parision.” Journal of personality and social psychology, 57, 605 - 14.

Hewstone, M. (1990). “The ‘ultimate attrebution Erorr’? A review of the literature on intdrgroup causal attrebiution.” European journal of social psychology, 10, 311 – 35.

Lester, D. (1992). “War and personal violence.” In G. Ausenda (ed) effects of war on society, pp. 211 – 22.

San Marino: AIEP editore. Liddell, C, kemp, J & Modema, M (1991). “The young lions: South African children and youthin political struggle.” In L.A. Leavitt & N. A. Fox (eds), The psychology effects of war and violence on Children, PP. 199 – 214. Hillsdale, NJ; Eribaum.

Rabbie, J. M. (1989). “Group processes as stimulants of aggression.” In J, Groebel R. A. Hinde (eds). Aggression and war. PP. 141 – 55. Cambrige: Cambrige University press.

Richardson, F. M. (1978). Fighting spirit. London: Lee Cooper rodine, L. B. (1977). The Taming of the troops London: Greenwood press.

Sachdev. I & Bourhis, R. Y. (1991). “Power and status differentials in minority group relations.” European journal of social psychology, 21, 1 – 24.

Sherif, M, (1996), Group conflict and cooperation: Their social psychology, London: Routledge & kegan paul.

Straker, G, (1992), Faces in the revolution, cape town: Daid Philip.

Straker, G, Mendelsohn. M, Moosa, F & Tudin, P, (1996), “Violent political contexts and the emotional concerns of township youth.” Child development, 67, 46 – 54.

Tajfel, H & Torner, J, (1986). “The social identity theory of intergroup behavior.” In S worchel & W, G, Austin, (eds), psychology of intergroup relations, pp. 7 – 24, Chicago: Nelson.

Tesser, A, (1988), “Toward a self – ealution maintenance model of social behavior. “Advances in experimental social psychology, 21, 181 – 228.

Tinklenberg, J, R & Ochberg, (1981). “Patterns of adolescent violence.” In D. A. Hamburg & M. B. Trudeau (eds), Liobehavioral aspects of aggression, pp. 129 – 40. New York: Liss.

Turner, J, C, hogg, M, A, Oakes. P, J, Reicher, S, D & Wethrell, M. S. (1987). Rediscovering the social group: A self – categorization theory. Oxford: Blackwell.

Turner, J, C, Oakes, P, J, Haslam. S. A & Mcgarty. C. (1994). “Self and collective: Cognition and Social Context.” Personality and Social psychology bulletin, 20, 454 – 63.

جنگ‌هاي نهادينه شده

پرخاش‌گري فردي، پرخاش‌گري و تهاجمات ميان گروهي و جنگ نهادينه شده ـ آن‌گونه كه اينجا بحث مي‌شود ـ بايد به عنوان يك پيوستار بيش از پيش پيچيده همراه با عوامل متعدد مورد بررسي قرار گيرد.

از جنگ‌هاي يونان تا جنگ جهاني دوم ـ در مدت زمان طولاني ـ پيچيدگي روزافزوني در تنوع نقش افراد دخيل در جنگ‌ها، در ويران‌گري جنگ‌افزارها و در غير نظامياني كه در جنگ‌ها گرفتار شده‌اند به وقوع پيوسته است. (پوگ‌فون اشتراندمان) در قرن بيستم همه اشكال خشونت از زد و خوردهاي قبيله‌اي در گينه نو تا جنگ جهاني به وقوع پيوسته است. خشونت‌هاي ادامه‌دار در ناحيه باسك ـ اسپانيا ـ و ايرلند شمالي داراي ويژگي‌هاي درگيري ميان گروهي مي‌باشندو در حالي كه درگيري‌هاي اخير در روآندا و يوگسلاوي سابق به جنگ بين‌المللي شبيه‌تر بوده‌اند.

حد بالاي اين طيف و پيوستار از پرخاش‌گري فردي تا جنگ بين‌المللي با سه معيار مشخص مي‌شود:

اول، جنگ بين‌المللي مستلزم درگيري‌ ميان جوامع مختلفي است كه هر يك داراي پيچيدگي خاص خود بوده و شامل گروه‌هاي زياد هم‌پوشان مي‌شود و در اين ميان هيچ‌گونه مذاكره‌اي ميان رزمندگان احتمالي و دولت ـ ملت‌هاي متحد انجام نمي‌گيرد، بلكه ميان سازمان‌هاي عريض و طويل با منافع متضاد انجام مي‌شود. (دروكمان و هوپمان، 1989) درواقع حفظ انسجام گروهي در ميان طرفين درگيري ممكن است از دل‌مشغولي‌هاي اصلي رهبران باشد.

دوم، نقش رهبران در سطح نظامي و سياسي ـ در همه سطوح بسيار ممتاز است.

سوم و مهم‌تر اينكه، جنگ بين‌المللي به عنوان يك سنت و سازمان تلقي مي‌شود. مفهوم سنت و سازمان نياز به تفسير و تاويل بيش‌تري دارد. ازدواج در جامعه ما يك سنت است كه زن و شوهر با نقش‌هاي سازنده، اجزاي تشكيل دهنده اين سنت مي‌باشند. هر نقشي داراي حقوق و مسئوليت‌هاي مرتبط با آن است. مجلس با نقش‌هاي سازنده يك سازمان نهاد محسوب مي‌شود. به ضرورت، هر نقش يك سري مسئوليت را ايجاب مي‌كند كه بايد انجام شوند و حقوق مشخصي نير پي‌آمد اين مسئوليت‌ها است. به اين ترتيب جنگ نيز بايد به عنوان يك سنت و نهاد با نقش‌هاي سازنده متعدد نگريسته شود. سياست‌مداران، فرماندهان، افسران، سربازان، كارمندان، راننده‌ها، طرح‌ريزان، دكترها، پرستارها و افراد فراوان ديگري نقش‌هاي زيادي در جنگ بر عهده دارند. در واقع تقريباً همه اعضاي جامعه غير نظامي ممكن است نقشي در جنگ عمومي بر عهده داشته باشند.

هر نقش با حقوق و مسئوليت‌هاي خاص آن مربوط است و مسئوليت افراد در جايگاه خود در اين نهاد و سنت است كه عمدتاً محرك رفتار آنها مي‌باشد. رضايت شغلي در احترام به خود نيز بسيار مؤثر است.

انگيزه‌هايي كه مسبب پرخاش‌گري فردي هستند در جنگ عمومي نقش اندكي دارند. اميد به كسب منافع مادي نيز در ميان نظاميان كم اهميت است. اميد به بهبود شرايط و ارتقاي افراد با استفاده از جنگ نيز ممكن است اهميت فرعي داشته باشد. ترس نيز مسئله مهمي است كه مي‌تواند به تهاجم و پرخاش‌گري دفاعي كمك كند، البته شايد تحريك شديد همراه با ترس، كارايي نظامي را كاهش دهد. (مارشال، 1947) موضوعات دخيل در تشكيل گروه و ديناميك‌هاي آن ـ كه در بخش قبلي بحث شد ـ در تمام سطوح پيچيده سازمان‌دهي جوامع در جنگ نيز مطرح هستند. وفاداري و تمايل به همكاري با رفقا نيز يك مسئله مهم است، اما اين امر بخشي از وظيفه يم رزمنده تلقي مي‌شود انگيزه پرخاش‌گرانه در جنگ بين‌المللي به ندرت مهم مي‌باشد و زماني هم كه اهميت دارد، بايد مورد بررسي قرار گيرد. البته در تعاملات كوتاه‌مدت و به ويژه در جنگ‌هاي قومي و مذهبي شايد مهم باشد، اما در جنگ نهادينه شده انگيزه‌هاي اصلي از شغل مرتبط با نقش ناشي مي‌شوند. جنگ بين‌المللي ممكن است به تهاجم و پرخاش‌گري منجر شود، اما پرخاش‌گري به جنگ منتهي نمي‌شود.

همان‌گونه كه مشاهده كرديم، بيشتر تحليل‌ها درباره دلايل شروع جنگ بر عوامل اجتماعي، فرهنگي، ـ اجتماعي يا اقتصادي متمركز است. موضوعات روان‌شناختي به جز ويژگي‌هاي رهبران، اغلب ذكر نمي‌شوند. اما در اين رويكردها يك موضوع بسيار مهم مورد اغماض قرار مي‌گيرد: ارزشيابي منطقي، اطلاع تاريخي و تجربه شخصي همگي بر ترس از جنگ دلالت دارند، با اين حال جنگ‌ها مدام در حال وقوع هستند. بنابراين به دلايلي كه بايد حتماً بررسي و كشف شوند، جنگ‌ها يك روش پذيرفته شده براي حل مشكلات مي‌باشند. اين مسئله بايد به خاطر نيروهاي قدرت‌مندي باشد كه از نهادينه كردن جنگ حمايت مي‌كنند.

عوامل موجه كننده جنگ براي افراد شركت كننده در آن و كساني كه از نهادينه شدن جنگ به جاي روش‌هاي ديگر حمايت مي‌كنند، به سه دسته تقسيم مي‌شوند:

1 ـ زندگي روزمره: بسياري از كساني كه در جنگ شركت مي كنند، منتظر چيزي كاملاً متفاوت از واقعيت هستند. (برودي، 1990؛ موز، 1990) انتظارات آنها ريشه در امور روزمره دارد.

1 ـ 1 ـ صحبت‌هاي معمولي: در سال‌هاي اخير تلاش‌هايي براي حذف تبعيض جنسي در گفت وگوهاي روزانه انجام گرفته كه با موفقيت‌هايي نيز روبه‌رو بوده است. اما تلاش چنداني براي حذف واژه‌هاي جنگ‌طلبي انجام نشده است. به اين ترتيب مي‌توان بحث كرد عبارت‌هايي مثل "از خودت دفاع كن"، "سرت رو بالا بگير" يا "دشمن را دور بزن" يا فرياد زدن‌هاي هنگام هجوم به دشمن يا "مبارزه با بيماري" ممكن است به همان اندازه كه تبعيض جنسي ناراحت كننده باشد، جانكاه و مزورانه باشد به عبارتي، در مكالمات روزمره استفاده از واژه‌هايي كه به جنگ مربوط مي‌شوند ممكن است در نهادينه شدن جنگ كمك كند.

روشي كه طي آن مقايسه‌هاي نظامي براي نشان دادن اقدامات با ارزش ـ رفتار شرافت‌مندانه ـ مورد استفاده قرار مي‌گيرد جالب توجه است. رفتار شرافت‌مندانه اغلب به كيفيت نظامي اشاره دارد: عبارت‌هايي مثل "زندگي يك جنگ است" يا "هرگز تسليم نشو" نيز در گفت‌وگوهاي روزمره مورد استفاده قرار مي‌گيرند. حتي اگر به كارگيري واژه‌هاي مربوط به تبعيض جنسي و واژه‌هاي نظامي صرفاً نمادي از شرايط فعلي باشند. شناخت ذاتي آنها ممكن است درك از موضوع را افزايش دهد.

2 ـ 1 ـ سانسور: در هنگام نوشتن مطالب جنگي، اغلب نكته‌هاي مربوط به وحشت و ترس سانسور مي‌شوند و رزمندگان، عزيز و شرافت‌مند نشان داده مي‌شوند. استفاده از واژه‌هاي سطح بالا در جنگ جهاني اول باعث شد واقعيت‌هاي جنگ مخفي بمانند. براي مثال واژه "مرده" به "كشته"، "سربازان" به "رفقا" و ... تبديل شد. (فوسل 1975)

در كتاب‌ها و فيلم‌هاي جنگي (براي مثال ويتنر، 1991) با استثناهايي ترس و وحشت سانسور مي‌شود و بر قهرمان‌پروري تأكيد مي‌گردد. هيجانات مربوط به زد و خورد و درگيري‌ها نشان داده مي‌شود، اما عذاب و رنج مرگ تدريجي به تصوير كشيده نمي‌شود؛ شجاعت بازماندگان مورد تأكيد قرار مي‌گيرد، اما عزاداري و ماتم طولاني مدت آنها سانسور مي‌شود.

همان‌گونه كه محبوبيت خشونت‌هاي تلويزيوني نشان مي‌دهد، مردم به دنبال خشونت خيالي هستند و شخص بايد فرض كند كه اثرات مثبت ممكن است با زندگي حقيقي پيوند پيدا كند.

در عين حال جنگ شايد كم اهميت باشد. (موز، 1990) استفاده از پوكه گلوله‌هاي توپ به جاي گلدان، ساختن فندك به شكل اسلحه، تهيه بازي‌هاي مختلف با موضوعات جنگي و ... همگي باعث مي‌شوند ترس از جنگ اندكي كاهش يابد. از اين بدتر آنكه برخي از نويسندگان در صدد كشف امتيازات مثبت در حقيقت و ذات جنگ مي‌باشند. مانز فيلد (در صفحه 161 كتاب خود) مي‌نويسد: "اگر چه زندگي ما مكانيكي است و ارزش‌هاي اخلاقي در آن به چشم نمي‌خورد، اتفاقات شگفت‌انگيز موجود در ميدان‌هاي رزم قرن بيستم باعث مي‌شود ارزش هيجان مشخص شود" همچنين گفته مي‌شود در حالي كه اسطوره‌ها الهام‌گر افراد در جنگ مي‌باشند، اسطوره‌هاي ضد جنگ نيز مي‌توانند به طور معكوس جنگ را آرمان‌گرايانه كنند. (هينرز، 1997) در كتاب مانز فيلد با يك مثال روشن مي‌شود كه در نقاشي‌ها و كنده‌كاري‌هاي هنرمند جنگي آلمان به نام اتو ديكس (Otto Dix) نه تنها ترس و وحشت وجود ندارد، بلكه به جنگ به عنوان يك اصل ملكوتي احترام گذاشته مي‌شود. (نقدهاي ميد گلي، 1994) براي بيشتر كساني كه به وابستگي شديد آثار ديكس با جنگ آشنا هستند، به نظر مي‌رسد اين ابهام فقط براي ناظران پس از جنگ به وجود مي‌آيد.

3 ـ 1 ـ آموزش: سازمان يونسكو در سال 1974 توصيه كرد كه كشورهاي عضو سازمان ملل به آموزش صلح بپردازند، اما اين امر عمدتاً به فراموشي سپرده شده است. فنلاند و چند كشور به اجراي اين توصيه اهتمام ورزيده‌اند. آموزش‌هاي ابتدايي اغلب تاريخ ـ آن هم تاريخچه جنگ‌ها و كشور گشايي‌ها ـ تدريس مي‌شود و از ارزش‌هاي نظامي حمايت به عمل آيد. (هيند و پري، 1989)

4 ـ 1 ـ اسباب‌بازي‌هاي جنگي: اسباب‌بازي‌هاي جنگي در كشورهايي كه در جنگ به سر نمي‌بردند، بچه‌ها را با جنگ آشنا مي‌كنند. اين امر با افزايش جذابيت وسايل مكانيكي براي پسرها انجام مي‌شود. اين اسباب‌بازي‌ها در ايجاد اين احساس كه در جنگ يك عمل معمولي است و بيشتر بزرگ‌سالان در آن شركت مي‌كنند مؤثر است.

5 ـ 1 ـ تصور مردسالارنه: انواع فراوان رفتارهاي خطرپذير مثل پرخاش‌گري فيزكي به طور ميانگين در مردان بيشتر از زنان ديده مي‌شود. اين موارد البته در اواخر دهه دوم و اوايل دهه سوم زندگي اوج مي‌گيرند. شواهد زيادي دردست است كه اين تفاوت، پايه بيولوژيكي دارد. اما تمايلات بيولوژيكي با تأثيرات اجتماعي تعامل و متقابل داشته و پرخاش‌گري را توليد مي‌كند پرخاش‌گري شايد شكلي از برتري‌خواهي جنسي باشد كه باعث مي‌شود مردان به جنگ به عنوان يك موضوع كاملاً مردانه بنگرند: "هيچ مرد واقعي نمي‌خواهد كه يك زن در رزم او وارد شود. "اخيراً بحث‌هاي ريادي مطرح شده است كه زنان تا حدي بايد در جنگ شركت داشته باشند. بر خلاف قاعده بحث‌هايي نيز مطرح مي‌شود كه سربازان مذكر مراقب زنان خودي ـ طرف خود مي‌باشند و به زنان طرف مقابل تجاوز مي‌كنند كه البته به نقض مقررات و قوانين منجر مي‌شود. در مقابل اين بحث‌ها كه گاهي اوقات مطرح مي‌شوند، مانز فيلد (1991) خاطر نشان مي‌كند كياست و فراست زنانه و فهم روابط شخصي نقشي مهمي در رهبري مؤثر دارند و زنان به دليل بيولوژيكي تمايل كم‌تري در اعتياد به الكل و مواد مخدر نسبت به مردان دارند. با اين حال موضوع مهم اين نيست كه آيا زنان در جنگ‌هاي نوين كارايي مشابهي با مردان دارند يا خير، بلكه موضوع اين است آيا جنگ يك ويژگي مردانه كه وقتي مردان در مسند تصميم‌گيري و تصميم‌سازي قرار مي‌گيرند، آن را بر پا مي‌كنند؟ ـ البته هميشه اين‌گونه بوده است ـ

زنان به صلح بيش از مردان بها مي‌دهند با اين حال به ندرت در روند تصميم‌سازي مربوط به برپايي يا عدم برپايي جنگ شركت مي‌كنند. (پولكينن، 1989؛ راديك 1989) زناني كه به مناصب پر قدرت دست مس‌يابند، اغلب اين كار را با ويژگي‌هاي تقريباً مردانه انجام مي‌دهند.

6 ـ 1 ـ ساخت حكايت‌هاي فردي: همه ما در مورد زندگي خود حكايت‌هايي مي‌سازيم كه منطبق با اتفاقات جاري مي‌باشند، اما ممكن است رابطه ضعيفي با حقيقت داشته باشند. (هاروي، آگوستينلي ـ وبر، 1989) احتمال دارد اكثر كساني كه ترس را فراموش مي‌كنند يا كم اهميت جلوه مي‌دهند و رفاقت‌ها را يادآوري مي‌كنند حكايت‌هايي را بسازند كه حضور خود را در آن توجيه كرده و با شكوه جلوه دهند. بدون شك ساز و كارهاي دفاعي روان‌شناختي عامل مهمي است و كساني كه واقعيت بر ايشان مهم است اغلب آن را بر ملا نمي‌كنند.

2 ـ عوامل گسترده فرهنگي: عوامل روزمره بعدي از ساختار اجتماعي ـ فرهنگي مي‌باشند كه بر جهت‌گيري فردي تأثير گذارند و آن را تقويت مي‌نمايند.

1 ـ 2 ـ ويژگي‌هاي ملي: بر اساس نظر نيچه، زندگي يك سرباز نمونه اعلاي زندگي انساني مي‌باشد؛ البته اين طرز تفكر در اروپاي مركزي بي‌تأثير نبوده است. برخي از كشورها سابقه طولاني از ستيزه‌جويي داشته‌اند، اما برخي ديگر ـ مثل سوئيس ـ خنثي و بي‌طرف بوده‌اند. اين ويژگي‌هاي ملي به دليل تبليغات و ساختار اجتماعي ـ فرهنگي اين كشورها دائمي هستند. با اين حال برخي از كشورها، مثل سوئد از يك كشور ستيزه‌جو به يك ملت صلح‌طلب تبديل شده‌اند.

2 ـ 2 ـ دين: تامپسون در كتاب "نجات دين‌هاي جهان" (1988) مي‌نويسد: در حالي كه تقريباً همه در مورد صلح صحبت مي‌كنند در اغلب موارد باعث مي‌شود "ما" نسبت به "آنها" برتر باشيم. بسياري از جنگ‌ها ويژگي‌هاي جنگ مقدس داشته‌اند و تقريباً در تمام جنگ‌ها، افكار ديني براي توجيه دلايل ملي‌گرايانه مورد استفاده قرار گرفته‌اند. در جنگ‌هاي جهاني شعار "ما به خدا ايمان داريم" از سوي هر دو طرف درگيري مورد استفاده قرار مي‌گرفت. جوامع كافر نيز ممكن است از گناه مبري بودن يك سيستم را تقديس كنند. همان‌گونه كه شوروي اين كار را مي‌كرد ـ

رابطه ميان مسيحيات و جنگ نيز يك رابطه پيچيده‌اي مي‌باشد. انجيل عهد عتيق پر از جنگ‌هاي خونين قبيله‌اي مي‌باشد. در كليساي مسيحي يكي از مؤمنان به صورت سربازي كه در حال انجام يك جنگ جانانه مي‌باشد، به تصوير كشيده شده و در كتاب مكاشفات از تصاوير جنگي و مرگ به وفور استفاده شده است. با اين حال مسيحيان اوليه اساساً صلح‌طلب بوده‌اند و فقط در قرن چهارم كه امپراتور كنستانتين به مسيحيت گرويد اقدام نظامي انجام گرفت. اين مسئله تضادي ميان افكار و افعال مسيحيان بود و آگوستين مقدس در توجيه اين مسئله، نظريه "جنگ مشروع" را مطرح ساخت. (سانتوني، 1991؛ تيچمان، 1986) يك جنگ وقتي مشروع ناميده مي‌شود كه به دليل خون‌خواهي يا حفظ عدالت در روي زمين انجام گيرد. بنابراين برخي از جنگ‌ها مشروع هستند و انعطاف در ملاك‌هاي جنگي باعث سازگاري سياسي مي‌شود و ماهيت آشفته سلاح‌هاي مدرن به نهادينه شدن جنگ در طول قرون كمك كرده است.

دردو جنگ جهاني هر دو طرف از تفكرات مسيحيت استفاده مي‌كردند تا جنگ مقبول و ضروري جلوه نمايد. كشته شدن در جنگ با قرباني شدن حضرت عيسي(ع) بر روي صليب يكي دانسته مي‌شد كه اين امر ارزش و توان فوق‌العاده‌اي محسوب مي‌شد. "هيچ مردي آرزويي بزرگ‌تر از اين ندارد"، اين جمله‌اي است كه براي گرامي‌داشت كشته‌هاي جنگ بيان مي‌شود و در قبرستان‌هاي نظامي يا مراسم ياد بود، يك شمشير نيز بر روي صليب قرار مي‌گيرد. رابطه نزديك ميان استنباط از تقل خضرت عيسي(ع) بر روي صليب و كشته شدن در جنگ توسط موز (1990) و سيكس (1991) نشان داده شد. قتل حضرت عيسي(ع) به نمادي از ايثارگري تبديل شد و مراسم مذهبي عشاي رباني براي بزرگ داشت آن انجام مي‌شود. كشته شدن در جنگ نيز به همين ترتيب مورد تجليل قرار مي‌گيرد، براي مثال در يكي از پوسترهاي تبليغاتي نشان داده مي‌شود كه يك سرباز با گلوله‌اي در پيشاني در پيش پاي صليب بر خاك افتاده است. همان‌گونه كه مور (1990، صفحه 35) عنوان مي‌دارد، "شهيدان به تاسي از حضرت عيسي(ع) قرباني مي‌شوند." هيتلر به همين شكل از واژه‌هاي ايثار و از خود گذشتگي در سرودهاي محلي براي القاي تحمل تلفات در مردم آلمان سود مي‌برد. سيكس (1991) صفحه 97 تأثيرات مثبت مسيحيت رد مثلاً در مورد "دستور به دوست داشتن دشمن" خاطر نشان مي‌سازد.

دين‌هاي ديگر نيز تأثيرات گسترده‌تري در تقويت نهادينه شدن جنگ دارند. واتسون (1995، صفحه167) با تجزيه و تحليل گفت‌وگوهاي سربازان عرب، مسلمان و سربازان ايرلند شمالي اثبات مي‌كند كه "زبان رزمندگي مرزهاي روحاني ـ سكولار و ديني ـ سياسي را با تشريح نگراني‌هاي موقتي در چارچوب مذهبي از بين مي‌برد. جنگ براي "دليل مشروع" يك سيستم سياسي ـ اجتماعي با واژه‌هاي مذهبي، هويت شخصي و اعتقاد سياسي تعريف مي‌كند.

3 ـ 1 ـ قوانين بين‌المللي: سنت جنگ مشروع بر پايه قوانين جنگي بين‌المللي استوار است. اين قوانين مرز ميان حق برپايي جنگ و اجراي جنگ در زمان شروع را مشخص مي‌سازد. حق برپايي جنگ در قرون اخير عمدتاً ناديده گرفته شده، به طوري كه تقريباً غير قابل نظارت شده است. برخي محدوديت‌هاي پس از جنگ اول به اين قانون اضافه شد.

مشنورو سازمان ملل پس از جنگ جهاني دوم حكم كرد كه استفاده از زور براي حل و فصل كشمكش‌هاي بين‌المللي از امتيازات سازمان ملل متحد محسوب مي‌شود ـ به استثناي مواردي كه يك كشور قرباني حمله مسلحانه مي‌شود. تاريخ اخير كارايي محدود اين قانون را نشان داد. با اين حال قوانين بين‌المللي جنگ در صدد حفاظت از حقوق اوليه بشر است. كارايي دادگاه بين‌المللي بعداً معلوم خواهد شد كه البته ما اميداوريم اين دادگاه هميشه موفق باشد، اما موفقيت اين دادگاه نيز نشانه آن نخواهد بود كه جنگ از اين به بعد جوان‌مردانه خواهد بود.

4 ـ 1 ـ تبليغات: عجيب‌ترين موضوع در خصوص جنگ‌هاي نوين كه بسيار مشهود است آن است كه افراد خيلي تمايل دارند دراين جنگ‌ها شركت كنند و جان خود را فدا نمايند. برخي ديگر ساعت‌هاي متمادي كار مي‌كنند يا شغل خود را رها مي‌كنند تا از جنگ‌ پشتيباني به عمل آورند. همه كساني كه در جنگ بوده‌اند، حتي آنهايي كه از جنگ جان سالم به در برده‌اند بايد از ترس و وحشت آن با خبر باشند، ولي هنوز جنگ ادامه دارد.

بايد پرسيد با وجود اين ترس و وحشت چه چيزي باعث مي‌شود كه سرباز جان خود را فدا كند؟

بخشي از جواب دراين قضيه نهفته است كه آداب و رسوم بين‌المللي، عقايد مذهبي و نيازهاي موجود وضعيتي به نحوي در ملي‌گرايي تثبيت شده‌اند. در اينجا تمايز ميان ميهن‌دوستي ـ عشق به وطن ـ و ملي‌گرايي ـ بالاتر بودن يا نياز به قدرت نسبت به ديگر گروه‌هاي ملي نشان داد كه اين عقايد را در تعامل مثبت با يكديگر مي‌توان شناسايي كرد. در يكي از تحقيقات انجام گرفته در خلال جنگ سرد كساني كه در ارتباط با ملي‌گرايي در پرسش‌نامه‌ها مورد سؤال قرار مي‌گرفتند نمره و امتياز بالايي دريافت مي‌كردند و در مورد سلاح‌هاي هسته‌اي ستيزه‌گر بودند، اما كم‌تر دوست داشتند جان خود را فداي كشور نمايند، اما كساني كه نمره و امتياز بالايي درميهن‌دوستي كسب مي‌كردند، تمايل بيش‌تري به فدا كردن جان خود داشتند. اين نتيجه در تطابق كامل با مطالعات انجام گرفته از ديناميك‌هاي گروهي (بروور ـ بروان) مي‌باشد. تشخيص ميان خودي و غير خودي در گروه شايد از طرف‌داري زياد اعضاي خودي بدون تأثيرگذاري بر ديگران يا از بدنام كردن كساني كه با خودي‌ها هستند ناشي مي‌شود؛ يا از رقابت‌هاي خيالي ميان گروهي ناشي مي‌شود. ظاهراً افراد ميهن‌دوست طرف‌دار خودي‌ها و كلي‌گراها طرف‌دار بد نام كردن غير خودي‌ها هستند، ولي جنگ نهادينه شده از رقابت‌هاي خيالي ميان گروهي ناشي مي‌شود.

اين مسئله باعث مي‌شود دوباره اين پرسش مطرح شود: چه چيزي باعث حفظ افكار ملي‌گرايي ـ ميهن‌دوستي ـ مي‌شود؟ از آنجا كه اين دو موضوع ـ ميهن‌دوستي ملي‌گرايي ـ به يكديگر وابسته‌اند، نيروهايي كه باعث حفظ ميهن مي‌شوند شايد ملي‌گرايي را نيز حفظ مي‌كنند. احتمالاً عقايد فرهنگي و عشق شخص به كشور نيز بايد حفظ شود. تنوع فرهنگي بايد در جاي خود ارز‌ش‌‌گذاري شود. برخي مثال‌ها از جمله مثال فرهنگي كوكاكولا برررسي دقيق و قابل قبولي نمي‌باشد.، زيرا عام نيست. متأسفانه مراسمي مانند سلام به پرچم و پخش سرود ملي نه تنها عشق به ميهن، بلكه ـ شايد تا حد كم‌تري ـ بد نامي ديگران را تقويت مي‌كند. توازن ميان اين دو به شرايط مراسم، روش تحقيق اجراي آن و نحوه بيان سرود ملي بستگي دارد.

پايه‌هاي روان‌شناختي ميهن‌دوستي ـ ملي‌گرايي قبلاً به طور سربسته عنوان شد. ميهن‌دوستي به هويت اجتماعي فرد و تقويت احساس تعلق فرد به كشور كمك مي‌كند. تبليغات در زمان قريب‌الوقوع بدون جنگ يا در خلال جنگ به بهاي از دست رفتن هويت فردي انجام مي‌شود هويت اجتماعي تقويت مي‌گردد. انسجام درون گروهي با نمادهاي ميهن‌دوستانه مثل پرچم‌ها، مراسم رژه و افزايش مي‌‌يابد. در واحدهاي نظامي نوعي برادري ترويج مي‌شود. در يك سطح گسترده‌تر نيز كشور به عنوان سرزمين آبا و اجدادي يا مام ميهن معرفي و بقيه سربازان به عنوان برادران متحد معرفي مي‌شوند. جانسون (1986، 1989) پيشنهاد مي‌كند كه ميهن‌دوستي به تصورات نا خودآگاه هم‌وطنان همچون خويشاوندي متكي است و بنابراين سربار و طفيلي تمايلات فيزيكي براي كمك به افراد مرتبط و خويشاوند مي‌اشد. اطلاعات مربوط به انسان و حيوان اين نظر را تأييد مي‌كنند كه نزديكي و خويشاوندي قوه جذب افراد ديگر را تقويت مي‌كند. (باتسون، 1980؛ ديويس، 1981) درهر صورت هر دو روند اجتماعي بودن و مراسم اجتماعي ـ به ويژه مراسم نظامي ـ درتقويت، تأثير و نفوذ مؤثر‌اند.

در زمان جنگ، كفه ترازوي اين دو ـ ميهن‌دوستي و ملي‌گرايي ـ متمايل به ملي‌گرايي است. تهديد دشمن، تهديدي براي هويت اجتماعي فرد تلقي مي‌شود. طبقه‌بندي دشمن به خودي خود به پيش‌داوري و كليشه‌اي صحبت كردن منجر مي‌شود. فردي كه عضوي از يك طبقه‌بندي تلقي مي‌شود خود به خود به رنگ و كيفيت كليشه‌اي آن طبقه ديده مي‌شود (هاميلتون و ترولير، 1986) و آن كيفيت و رنگ متعلق به ديگران ـ افراد ديگر ـ است. ميزان ارتباط افراد ـ ارشد و دون‌پايه ـ به رنگ و. لعاب گروه و طبقه كم و بيش متفاوت است. (لپور و براون)

ملي‌گرايي با بد نام كردن دشمن همراه است و با آن تقويت مي‌شود. براي تقويت احساسات مردمي، دشمن در تبليغات به روش‌هاي مختلف به تصوير كشيده مي‌شود (واستروم، 1987؛ كين، 1991) و مجموعه‌اي از تمايلات انساني در آن مورد استفاده قرار مي‌گيرد. اغلب دشمن به عنوان يك متجاوز نشان داده مي‌شود و بنابراين مورد سرزنش قرار مي‌گيرد و ترس ازاو مقاومت در برابر او القا مي‌شود. اين سرزنش با ارتباط ضمني دشمن به پليدي تقويت شده و او، حتي شايد به عنوان شيطان يا مخالفل خدا معرفي شود. تقصير كاري دشمن و ويژگي‌هاي مربوط به ترس از دشمن گاهي اوقات با انتساب او به بربريت و حمايت او از هرج و مرج و بي‌فرهنگي يا طمع‌كاري و تلاش براي به دست آوردن چيزي كه متعلق به او نيست همراه مي‌شود. واژه نژادپرستي نيز همواره براي بد نام كردن دشمن به كار مي‌رود. اين مسئله براي غربيان بسيارب آشناست، زيرا متفقين ازاين واژه حتي قبل از شروع جنگ وحشيانه پايفيك، براي آلمان و ژاپن استفاده مي‌كردند. متقابلاً ژاپني‌ها نيز اين جنگ را "يك انتقام مشروع از ده‌ها سال تبعيض قدرت‌هاي سفيد ناميدند كه ماهيت خبيث خود را با مثله كردن كشته‌هاي‌ ژاپني‌ و بمباران بدون وقفه مناطق شهري دراروپا و ژاپن نشان داده بود". (دوور، 1987، صفحه ده)

بيگانگي دشمن كه در چنين تصاويري نشان داده مي‌شود بار منفي ترساندن مردم از دشمن را در خود دارد كه اين مسئله نيز نقش مهمي در تحريك انگيزه‌هاي اصلي انسان ايفا مي‌كند. نوزادان از شش ماهه دوم زندگي خود ترس از غريبه‌ها را نشان مي‌دهند (برانسون، 1968) و اين موضوع شايد در سراسر عمر با شدت و ضعف ادامه مي‌يابد. هراس‌انگيزي و تقصيركاري دشمن با نمايش اعمال جنايت‌كارانه، آنارشيستي، تروريستي و شكنجه‌گرانه او همراه مي‌شود. البته در اينجا به وزنه تعادلي نياز است،ء زيرا نبايد شكست‌ناپذيري و استواري او به نمايش درآيد.

انسان به دل‌خواه و آساني انسان ديگر را نمي‌كشد و كشتن در برخي جنگ‌هاي قبيله‌اي، به ويژه در جنگ‌هاي رسمي در مقابله با كمي‌ها و شبيخون‌ها معمولاً محدود مي‌باشد. (لوييس، 1995) اين خويشتن‌داري در جنگ مدرن ممكن است اهميت چنداني نداشته باشد، زيرا دشمن ديده نمي‌شود و در فاصله دوري قرار دارد. بمباران منطقه‌اي اروپا و آسيا، استفاده از سلاح‌هاي اتمي و كاربرد بمب‌هاي ناپالم توسط آمريكا در ويتنام اين موضوع را اثبات مي‌كند اما در جنگ مدرن نيز گاهي اوقات رزم تن به تن ضروري مي‌شود و خويشتن‌داري از كشتن ممكن است به دليل ترس يا تحت شرايط دل‌سردي و خطر طولاني از بين برود. (ليفتون، 1973). برخي از ابعاد وجهه دشمن نيز در اينجا مهم مي‌باشد. تقصير كاري دشمن به سربازان امكان مي‌دهد كه كشتن را توجيه كنند و تجسم دشمن به جانور، آدم پست يا ميكروب باعث مشروعيت بخشيدن به كشتن او مي‌شود. كشتن و قتل نيز با توجيه اين مسئله كه جنگ وسيله‌اي براي دفاع از وطن، دين يا روش زندگي مي‌باشد، انجام مي‌گيرد. با اين روش آسان مي‌توان مخالفان را به خيانت‌كار تغيير داد.

در بيشتر نمادهاي مورد استفاده در تبليغات، دشمن در قالب يك فرد ـ خواه انسان يا غير انسان ـ نشان داده مي‌شود. اين مسئله بلافاصله تضاد شناخت فردي را كاهش مي‌دهد. اما با افزايش بي‌احساسي ـ غيرانساني بودن ـ جنگ‌هاي نوين، دشمن گاهي اوقات فرديت‌زدايي مي‌شود و به عنوان يك سلاح ـ يك بمب‌افكن يا موشك هسته‌اي ـ مجسم مي‌گردد.

اين موضوع نيز بهانه خوبي براي مقابله با او ـ دشمن ـ مي‌باشد. جنگ ممكن است به عنوان يك بازي رايانه اي مورد استفاده قرار بگيرد و در اينجا شايد از مانور جنگ‌هاي قديمي نبرد قهرمانان، شواليه‌ها يا سامورايي‌ها استفاده نمود.

يكي از موضوعات مهم اين چنين تبليغاتي تجسم دشمن به عنوان شيطان بدون فرهنگ، طماع و ... است و در عين حال خود را بر حق و متمدن نشان مي‌دهيم و به اين نحور تصوير خود را با مقايسه دشمن تقويت مي‌كنيم. تصاوير مربوط به دشمن احتمال دارد به طريق ديگري به نفع ما باشد. در قرن‌هاي نهم و دوازدهم نويسندگان ايرلندي، غارت‌گران وايكينگ را نه تنها متجاوز و درنده بلكه پليداني نشان مي‌دادند كه به دين بي‌حرمتي مي‌كنند. ـ مانند بربرها كه زنان بي‌گناه را اسير و روحانيان را مجبور مي‌كردند كه سوگند خود را نقض كنند و از لحاظ وحشي‌گري از جانوران و درندگان پيشي مي‌گرفتند ـ به نظر مي‌رسد هدف از اين كار نه تنها ترغيب به مخالفت با دشمن، بلكه ترغيب نخبگان به ويژه روحانيان در دشمني با دشمن مي‌باشد.

دشمن به دليل عدم رعايت امور ديني مستحق مجازات است و اين جنگ فرصتي براي تمجيد از حاكمان خودي در مجازات اين دشمنان مي‌باشد.

3 ـ جنگ به عنوان يك مجموعه منظم از سازمان‌ها: ما تا‌كنون از جنگ به عنوان يك سنت با نقش‌هاي تشكيل دهنده ياد كرده‌ايم، اما اين تصوير، يك تصوير بسيار ساده است. ما در ارتباط با جنگ‌هاي نوين بايد با مجموعه منظمي از سازمان‌هاي مرتبط با يكديگر سر و كار داشته باشيم. آيزنهاور (1961) توجهات را به اين خطر جالب كرد كه كارخانجات بزرگ اسلحه‌سازي كه در آمريكا ساخته شده‌اند با كمك سازمان‌هاي نظامي مي‌توانند نفوذ غير قابل توجيهي را بر سراسر كشور اعمال كنند. وي به مجموعه صنعتي ـ نظامي اشاره داشت، اما شايد بهتر باشد از مجموعه صنعتي ـ نظامي ـ علمي صحبت كنيم. در هر ضلع ازاين مجموعه، يك رشته از سازمان‌هاي مرتبط با يكديگر ديده مي‌شوند. هر يك از اين سازمان‌ها و نهادها چنان‌چه تحت كنترل نباشند قادرند خود را تقويت كنند. خود اتكا باشند و به توليد بيشتر سلاح و تأكيد بيشتر بر مقبوليت جنگ كمك كنند.

اين موضوع به خوبي در دوره جنگ سرد به نمايش گذاشته شد. در ضلع نظامي اين مثلث، قدرت رقابتي ميان نيرويي ـ ميان نيروهاي مختلف نظامي ـ قرار دارد كه يك نيروي بسيار قدرت‌مند محسوب مي‌شود:براي مثال در دهه 1960 نيروهاي دريايي و هوايي آمريكا براي توسعه سلاح‌هاي استراتژيكي خود به رقابت با يكديگر پرداختند و فرضيه‌هاي جنگ سرد تا حد زيادي مرهون پيش‌رفت‌هاي فني ناشي از توسعه علمي بود. تصميمات سياسي دموكراتيك و هزينه‌هاي دفاعي نقش بسيار عمده‌اي در توسعه دانشگاه‌هاي كشور داشتند. سرانجام اينكه صنعت، هدف‌ها و منافع مخصوص به خود داشت. زمان طولاني مورد نياز براي توسعه و ساخت سلاح‌‌هاي جديد باعث شد كارخانجات تسليحاتي در موضع قدرت‌مند چانه‌زني قرار گرفتند و چنان‌چه حكومتي اجازه عقد قرارداد با آنها را تصويب نمي‌كرد ممكن بود ساقط شود. از اين گذشته به نفع صنايع و نيروهاي نظامي بود كه سلاح‌ها به كشور‌هاي ديگر نيز فروخته شود و از اين رهگذر مخارج سازماني آنها كاهش يابد. اگر تجارت اسلحه توسط كشورهاي صنعتي انجام نمي‌شد، بسياري از جنگ‌ها در مناطق ديگر حداقل خون‌ريزي كم‌تري داشت و حتي شايد اتفاق نمي‌افتاد. (پرينز و همكاران، 1983)

هر يك از اين ضلع‌ها ـ زير مجموعه ها ـ داراي سازمان‌هاي داخلي با مجموعه نقش‌هاي مناسب و افرادي هستند كه اختيار و مسئوليت مربوط به اين نقش‌‌ها را بر عهده دارند. اما يك عامل وجود دارد كه در هر يك از اين ضلع‌هاي سه‌گانه ـ نظامي ـ صنعتي ـ علمي ـ مشترك است و آن ايستايي يا بلند‌پروازي‌ شغلي افراد مي‌باشد كه اين موضوع بدون شك در موارد بسيار زيادي با احساس وفاداري و ميهن‌دوستي تقويت مي‌شود. (ميهن‌دوستي و وفاداري قبلاً با سنت‌هاي قديمي وطن‌دوستي و تبليغات محكم شده‌اند) اما مشاغل نظامي به احتمال پيروزي در جنگ متكي هستند مشاغل علمي را مي‌توان با تحقيقات نظامي به وجود آورد و صنعت‌گران و سهام‌داران آنها نيز داراي اهداف پولي و اقتصادي مي‌باشند.

نتيجه

روان‌‌شناسي به شيوه‌هاي مختلف به فهم جنگ كمك كرده‌اند، هر چند بخش اعظم تحقيقات روان‌شناسي بر چگونگي و اجراي مؤثر جنگ متمركز بوده است. اين مقاله به بررسي روش‌هايي مي‌پردازد كه روان‌شناسي با استفاده از آنها ساز و كارهايي را تعيين مي‌كند كه جنگ را براي افراد شركت كننده در آن با وجود ترس و وحشت آن، قابل قبول جلوه مي‌دهد. در اين مقاله عوامل دخيل در خشونت در سه سطح پيچيده اجتماعي بيان شد. اهميت پرخاش‌گري فردي در پيوستار مربوط به خشونت از خشونت گروهي، جنگ‌هاي قومي و مذهبي و جنگ نهادينه شده كم‌تر است، در حالي كه اهميت روند گروهي و روند سازماني بيشتر هستند. عواملي كه به پشتيباني از جنگ به عنوان يك سنت و نهاد كمك مي‌كنند عبارت‌اند از: عوامل زمينه‌ساز روزمره ـ كتاب‌ها و فيلم‌ها ـ عوامل گسترده فرهنگي ـ آداب و سنن ملي، برخي كاركردهاي تبليغات و مذهب ـ و مجموعه نظامي ـ صنعتي ـ علمي.

منابع

Drukman. D & Hopmann, P, T, (1989). “Behavior aspects of Negotiationson Mutual Security.” In P.E. Tetlock, G. L. Husbinds. R. Jervis, P. C. Stern & C. Tilly (cds). Behavior, Social, and Nuclear war vol 1, pp. 85 – 173.

Newwork: Oxford university press.

Eiscnhower, D. (1961). Public papers of the presidents of the United states D wight D Eisenhower, 1960 – 61.

Washington. DC.

Feshbach, S. (1990). “Psychology, Human values, and the search for peace.” Journal of social Issuses, 46, 185 – 98.

Fussell. P(1975). The Great war and modern memory, London: Oxford university press.

Hamilton, D. L & trolier, T. K (1986). “Stereotypes and Stereotyping: an over - view of the Cognitive Approach,” In J. Dovidio & S. Gaertner (eds), Prejudice. Discrimination, and Rasicm. NewYork: Academic press.

Harvey, J. H, Agosfinelli, G & weber,A. L. (1989). “Account – making and the formation of expectation about close relationships.” In C. hendrick (ed) close relationship, pp. 39 – 62. Newbury park. CA: Sage.

Hinde R. A & parry, D. (eds). (1989). Education for peace. Nottingham: Spokesman.

Hynes, S. (1997). The soldiers, Tale. Harmondsworth: penguin. Pjohnson G. R. (1986). “Kin selection Socialization, and Patriotism: an Integrating Theory.” Politics and the life science, 4, 127 – 54.

Johnson, G. R. (1989). “The role of kin selection in patriotic socialization:

Further reflections. “politics and the life sciences, 8, 62 – 9.

Keen. S. (1991). Face of the enemy. San Francisco: Harper.

Kosterman, R & Feshbach, S, (1989). “Towards a Measure of patriotic and nationalistic attitudes.”. Political Psychology, 10, 257 – 47.

Krebs, D. L & davies, N, B. (1981). An Introduction to behavior Ecology. Sunderland, Mass: Sinauer.

Lepore, L & Brown, R. (in press). Category and stereotype activation: Is prejudice inevitable? “Journal of personality and social Psychology.”

Lewis, G, (1995), “Pay back and ritual in New Guinea.” In R, A, Hinde & H Watson (eds). War: a cruel necessity? PP, 24 – 36. London: Tauris.

Lifton, R, J, (1973), Home from the war: Neither victims nor executioners. NewYork: Simon & Schuster.

Mansfield, S, (1991), The rites of war. London: Bellew.

Midgly, D, (1994), “The ecstasy of battle: Some German perspectives on warfare between modernism and reaction.” In J. Howlett & R. Mengham (eds), The violent muse: Violence and the Artistic Imagination in Eroupe, pp. 113 – 23. Manchester university press.

Ni Mhaioncanaigh & R, O’Floinn (eds), Ireland and Scandinavia in the early Viking age: Four courts press.

Prins, G, barber, J, Beteson, P, Collins, A, Griffiths, J, Hinde, R,A, Lapwood, R, Ryle, M, Wells, J & Winter, J, (1983), Defended to death harmondsworth, Middlesex: Penguin.

Pulkkinen, L. (1989). “Progress in Education for paces in finland.” In R. A Hinde & D. parry (eds), Education for peace, pp. 88 – 101. Nottingham: Spokesman.

Strandman, H, Pogge von (1991). “History and war.” In R. A. Hinde (ed). The institution of war, pp 47 – 61. London: Macmillan.

Ruddick, S. (1989), Maternal thinking. London: Women’s press.

Santoni, R, E (1991). “Nurturing the institution of war: ‘Just war’ Theory’s ‘Justifications’ andAccommodations.”

In R, A. Hinde (ed). The institution of war, pp. 99 – 120. London: Macmillan.

Sykes, S. (1991). “Sacrifice and the Ideology of war.” In R. A. Hinde (ed.) The institution of war, pp. 87 – 98. London: Macmillan.

Wahlstrom, R, (1987). “The image of enemy as a psychological antecedent of warfare.” In J. M. Ramires, R. A.

Hinde & J. Groebel (eds.), Essays on violence. Se vi sevilla: Publicaciones de la universidad de sevilla.

Watson, H. (1995). “War and religion: an unholy alliance?” In R. A. hinde & H. Watson (eds.) war: a cruel necessity? Pp. 165 – 80. London: Tauris.

Winter, J. (1991). “Imaginings of war: some cultural supports of the institution of war.” In R. A. Hinde (ed.), The institution of war, pp. 155 – 77. London: Macmillan.

Zajonc, R. B (1968). “Attitudinal Effects of mere exposure.” Journal of personality and social psychology.

Monograph supplement, 9. pp. 1 – 27.

لینک کوتاه :
کد خبر : 1414