ميراثهاي جنگ*
سيدعبدالامير نبوي**
چكيده
جنگ به عنوان رخدادي سرنوشتساز، زندگي و زبان مردم يك جامعه را تا دههها بعد تحت تأثير قرار ميدهد. برخي از پيامدهاي جنگ با نتيجه آن (پيروزي يا شكست) در ارتباط است و برخي هم ناشي از خود جنگ و استلزامات آن است. در مقاله حاضر، دو موضوع درباره دوره پس از جنگ، با نگاه به جنگ ايران و عراق، مورد توجه و تأكيد قرار گرفته است: اول، پديده روزمره شدن مرگ كه در صورت تداوم و تعميق ميتواند به نهادينه شدن جايگاه مرگ در زندگي (مرگ انديشي) منتهي شود و آثار خاص خود را به همراه دارد؛ دوم، تقسيمبندي ناراضيان از منطق و روند حاكم بر زندگي در دوره صلح و آرامش، به ويژه كساني كه ميكوشند به نحوي آرمانها و ارزشهاي دوره گذشته را احيا كنند.
واژههاي كليدي: جنگ و ستيز، هويت، مرگانديشي، روزمره شدن مرگ، ديرآمدگان.
آن روز كه گوشه سنگر بوديم، فكر ميكرديم؛
<همه جا آسمان همان رنگ است، حالا كه به شهر برگشتهايم؛ ميبينيم همه جا آسمان همين رنگ است.>
مقدمه
جنگ از جمله رخدادهاي مهم و سرنوشتساز در تاريخ هر جامعهاي به شمار ميآيد، اين واقعه گاه به عنوان رويدادي افتخارآفرين و شكوهمند و گاه به عنوان حادثهاي شوم و ملالآور در حافظه جمعي ثبت ميشود. گاه نويدبخش شروع دورهاي درخشان و گاه نقطه آغاز انحطاط و فروپاشي است. اين حادثه كه ميتواند نقطه عطفي در تقويم زندگي هر جامعهاي باشد، به هر نتيجهاي كه ختم شود، بر ذهن و زبان مردم تا سالها و بلكه دههها بعد سايه ميافكند. جنگ، واژگان جديد خود را ميسازد و زبان و ادبيات پس از اين رويداد، بيترديد، هيچگاه مانند زبان و ادبيات پيش از آن نخواهد شد.
در طول جنگ، چنانكه قابل انتظار است، ابعاد گوناگون زندگي به سرعت تحت تأثير قرار ميگيرد و در نتيجه همه چيز معنا و مفهوم ديگري پيدا ميكند، بخشهاي خاصي از خاطرات، باورها و اسطورهها برجسته ميگردد و حتي رفتارهايي از انسانها بروز ميكند كه با شيوه حاكم بر زندگي در دوره صلح قابل مقايسه يا توضيح نيست. اگر پيگيري منافع فردي و تلاش براي معاش معمولاً قويترين انگيزه افراد در دوره آرامش است، در دوران جنگ منطق ديگري بر رفتار اعضاي جامعه حاكم ميشود و اولويتهاي زندگي، به طور طبيعي، تغيير ميكند. احساس خطر در شكلگيري اين اولويتبندي، نقش مهمي را بازي ميكند. از اينرو صبر، قناعت و فداكاري از همگان مورد انتظار است تا خطر رفع شود. ضمن آنكه شكست دشمن ميتواند در نهايت، شهرت و ثروت را هم به ارمغان بياورد.
با توجه به وجود خطري بيروني، اختلافات داخلي - حتي در سطح روابط فردي - موقتاً كنار گذاشته ميشود و انسجام بيسابقهاي پديدار ميگردد و البته گهگاه همين انسجام مردمي و وجود خطر بيروني، دستاويزي براي حاكمان جهت سركوب رقيبان يا محدود كردن انتقادات و اختلافنظرهاي موجود ميشود. همچنين طبق منطق اين دوره، شركت فعالانه در جنگ - به ويژه براي جوانان - نوعي <ارزش> و <وظيفه> به شمار ميرود كه اگر كسي از آن شانه خالي كند، مرتكب <ناهنجاري> و <مسئوليتناپذيري> شده است. به همين خاطر، برخي مواقع شايد تداوم جنگ به صورت هدفي مهمتر از نتيجه جنگ براي جناحهايي از طبقه حاكم درآيد. از اينرو به قول بوتول، <جنگ موجبات آسايش خاطر دولتها را فراهم ميآورد. جنگ حتي به دولتهاي دموكراتيك اجازه ميدهد تا سكوت، اطاعت، فرمانبرداري انفعالي و محروميتهاي گوناگوني را به شهروندانشان كه عملاً به صورت رعيت در آمدهاند، تحميل كنند. انتخابات به حالت تعليق در ميآيد و رهبران به دولتمردان غيرقابل انفصال و عزل در ميآيند.> (1) از اينجاست كه ميتوان ادعا كرد <جنگ انسان را در فضاي مادي و رواني غيرمتعارفي قرار ميدهد... و ما را به جهان اخلاقي نويني وارد ميكند> (2) زيرا به ويژه برخي از قيد و بندهاي اخلاقي موجود تغيير ميكند؛ برخي اعمال در قبال دشمنان مجاز و برخي ممنوع دانسته ميشود و گاه توصيه و تحميل ميگردد.
ويژگيهاي مذكور را اين گونه ميتوان جمعبندي و بيان كرد كه در زمان جنگ، جامعه به وضعيت <دفاعي> وارد ميشود چراكه احساس ميكند تماميت آن از سوي <ديگري> در خطر قرار گرفته است. از اينرو - چنانكه گفته شد - اولويتهاي جامعه دگرگون ميشود و اين توقع ايجاد ميشود كه در درجهِ نخست، همگان خود را <سرباز> بدانند و براي رفع خطر بشتابند. اما پايان جنگ به معناي آغاز دوره ديگري است. چرا كه <آرام آرام از دردها كاسته ميشود و ... جنگ به جرگه ميراث مشترك ملتها در بطن تاريخ ميپيوندد.> (3) به عبارت ديگر، جامعه از وضعيت دفاعي خارج ميشود، زندگي به تدريج به حالت عادي پيش از نبرد باز ميگردد و بازسازي خرابيها مورد توجه قرار ميگيرد. اين تغييرات به معناي دگرگوني دگرباره اولويتهاي جامعه و تنظيم رفتار در چارچوب منطق دوره صلح و آرامش - و در يك كلام، ورود به دنياي رواني ديگري - است.
پيامدهاي جنگ
فارغ از هر گونه ارزشگذاري، جنگ پيامدهاي كوتاه مدت و بلند مدت فراواني به دنبال دارد. بنابراين خطا نيست اگر بگوييم كه جنگ همانند پديده <انقلاب> به كلافي ميماند كه در طول زمان باز ميشود و تبعات آن به مرور آشكار ميگردد؛ تبعاتي كه لزوماً با اهداف و انگيزههاي رهبران و جنگجويان، هماهنگ و همسو نيست.
بخشي از پيامدهاي جنگ، آشكارا با نتيجه آن در ارتباط است. روشن است كه پيروزي يا شكست سبب ميشود كه پيامدهاي جنگ شكل خاصي پيدا كند؛ حالات و احساسات طرف مغلوب به هيچ روي مشابه با حالات و احساسات طرف غالب نيست. اگر جنگ قرين پيروزي باشد، نمادهاي خاصي به ميان ميآيد كه بيانگر و يادآور اين كاميابي باشد و اغلب اين موفقيت به عنوان دليلي بر كياست، شجاعت و حتي حقانيت حاكمان مطرح ميشود. در اين هنگام است كه جشنهايي پرشكوه برگزار و مجسمههاي افتخار برپا ميشود تا يادآور اين رخداد فراموش ناشدني باشد. سخنوران و وقايع نگاران هم وظيفه ثبت و توصيف پيروزيها را به عهده ميگيرند تا اين افتخار، جاودانه شود و حاكم - يا حاكمان - جايگاهي در معبد خدايان بيابند. در واقع، سخنوران ميگويند و وقايعنگاران مينويسند تا آيندگان از ياد نبرند كه دفتر تاريخ چگونه و با دست چه كسي ورق خورده است. بيدليل نيست كه در حافظه تاريخي عموم جوامع، نام بسياري از ناموران دورههاي گذشته با جنگ و پيروزي و كشور گشايي پيوند خورده است.
در مقابل، چنانچه نبردها با شكست و ناكامي پايان بپذيرد، نوعي سرخوردگي و يأس بر طرف مغلوب مستولي ميگردد و اين بار بذر كينه و پيجويي فرصت مناسب براي انتقام كاشته ميشود. از اين پس، صبر و انتظار در هم ميآميزد تا مجالي مناسب براي جنگي ديگر پديدار شود و جنگاوري به خونخواهي خونهاي ريخته شده برخيزد. ادبياتي كه به طور معمول از اين پس شكل ميگيرد، صرفاً ادبيات <شكست> نيست بلكه ادبيات <انتظار> نيز هست؛ انتظار بروز فرصتي مناسب و گاه انتظار ظهور يك ابرمرد. در اين وضعيت ميتوان اتخاذ نوعي سازوكارهاي جبراني توسط جامعه مغلوب را مشاهده كرد تا آنگاه كه امكان جبران عملي شكست فراهم شود. با اين حال، هر چه زمان انتظار طولانيتر شود، احساس شكست و ناتواني بيشتر رسوب ميكند و در نتيجه آرزوي ظهور يك ابرمرد - آنكه بايد بيايد تا جبران كنندهِ تمام عقدهها و ناكاميها باشد - بيشتر پرورش پيدا ميكند. طولاني شدن زمان انتظار، قدرت تخيل را بيشتر به كار مياندازد و تواناييهاي بيشتري را براي آن ابرمرد ميسازد.
همچنين حقارت ناشي از شكست ميتواند زمينهساز توبه و استغفار در ميان بازماندگان جنگ باشد. اينان كه خود را در بروز شكست مقصر ميدانند، ميكوشند با توبه، خود را پاك كنند تا بار ديگر شايستگي دريافت لطف و حمايت آسمان را بيابند. به عنوان نمونه، پس از شكست كشورهاي عربي از اسرائيل در سال 1967 <انديشه توبه در ميان علماي الازهر گسترش پيدا كرد. شكست در جنگ، اين فرصت را براي آنان به وجود آورد تا به طور كلي نظريه رجعت به مذهب و احياي حافظه مذهبي جمعي را مطرح سازند... در حقيقت، شكست بايد همانند پيروزي نوعي رحمت تفسير ميشد كه از طرف خداوند فرستاده شده بود.> (4)
جدا از چنين مواردي، ممكن است راهها و عرصههاي ديگري براي قدرتنمايي و جبران ناكامي انتخاب شود؛ همانند ژاپن پس از جنگ جهاني دوم كه بعد از چند دهه توانست به عنوان يك قدرت اقتصادي در سطح جهان ظهور كند و فاتحان پيشين را به رقابت بطلبد.
پديده جنگ، مستلزم رهاوردهايي نيز هست كه چندان به پيروزي يا شكست ربط ندارد و هر جامعهاي ناچار از مواجهه با آنهاست. به عنوان مثال، جنگ باعث ميشود دخالت دولت در عرصه اقتصاد بيشتر شود، نخبگان نظامي از حاشيه به در آيند و بيش از گذشته بر روند سياستگذاري اثر بگذارند، مشكلات معيشتي افزايش يابد، تركيب جمعيتي بخشهاي مختلف يك كشور بر هم بخورد، عدهاي آسيب جاني و مالي ببينند و ... . طبيعي است كه اين تحولات برآمده از جنگ، زنجيرهاي از تحولات ريز و درشت ديگر را به دنبال ميآورد كه مسير يك جامعه را، چه غالب و چه مغلوب، تا سالها تحت تأثير قرار ميدهد. (5) از همه مهمتر، آسيبهاي رواني است كه به سادگي قابل محاسبه و التيام نيست؛ چه بسا براي بسياري از بازماندگان، در هر ويرانه برجاي مانده از جنگ، دهها و صدها خاطره دفن است. ذهن اينها تا مدتها درگير اولينها و آخرينها خواهد بود؛ اولين كلام يا آخرين نگاه، اولين لبخند يا آخرين فرياد...
يكي از مهمترين پيامدها براي هر جامعه جنگزده، در همان دوره جنگ و به طور آشكارتر از زمان پايان جنگ، مسأله بازگشت سربازان و جنگجويان به شهرها و روستاهاست. اين بازگشت، يك بازگشت ساده نيست. آنان كه خواسته يا ناخواسته به استقبال مرگ رفته بودند، حال به محيطي بر ميگردند كه به رغم آشنايي، اندكي غريب مينمايد. اگر در طول نبردها اظهار اميدواري ميشد كه < سرانجام يك روز اين جنگ تمام خواهد شد و دلاوران از جان گذشته مومن بازخواهند گشت... آنها صاف و زلال و شفافند و ناگزير با خود هر آنچه را كه صاف، زلال و شفاف است هديه خواهند آورد>، (6) اينك كه گرد و غبار درگيريها فرو مي نشيند، گرد و غبار دلگيريها، چه جديد و چه بايگاني شده، به تدريج سر بر ميآورد. دلگيريها زماني بيشتر رخ مينمايد كه فرد رزمنده، حضور در جنگ را، به هر دليلي، مستلزم <حذف خانواده> ديده باشد. توضيح آنكه در وضعيت جنگي، نخبگان ميكوشند پيوند ميان جبهه و پشت جبهه را تحكيم كنند و سنگرها را تداوم فضاي خانواده - در مقياسي ديگر - معرفي نمايند. بنابراين تلاش ميشود حضور سرباز و داوطلب جنگ در منطقه نبرد به معناي خداحافظي با خانواده نباشد و مواردي چون نامهنگاري دانشآموزان يا كمكهاي مردمي، به او يادآوري كند كه فراموش نشده است. در مقابل، آنكه با فرار از خانه خواسته نارضايتي، توانايي، استقلال شخصيت يا هر چيز ديگري را نشان دهد، به زمان بيشتري براي بازگشت ذهني نياز دارد. چنين فردي به جايي برميگردد كه آگاهانه براي مدت زماني هرچند كوتاه، كنار گذاشته شده بود؛ شايد در اين مدت هرچند كوتاه، شرايط تغيير كرده باشد، اما پايان يك تبعيد خودخواسته و بازسازي روابطي ترك خورده، زمان بيشتري مي طلبد.
از سوي ديگر، كولهبار خاطرات سربازان، سرشار از لحظات باورنكردني و غيرقابل توصيف است: <واقعاً نميتواني توصيف كني، نميتواني، حس ميكني كه هرگز نخواهي توانست به آنها بگويي جنگ چگونه بود.>(7) روشن است كه سربازان و داوطلبان - كه عموماً هم جوان هستند - در مدت حضور درميدانهاي نبرد، به شيوههاي خاصي زندگي ميكنند، با مشكلات رويارو ميشوند و حتي سخن ميگويند. به عبارت ديگر، آنان تحت تأثير عوامل مختلفي از قبيل اقتضائات سني، فرهنگ جامعه، ايدئولوژي حاكم و از همه مهمتر شرايط سخت ناخواسته و تحميلي، به گونه خاصي به دنيا نگاه ميكنند. اين شرايط به روش ويژه آنان براي مواجهه با زندگي و مسايل و مشكلاتش شكل ميدهد. مفهوم مرگ در اين نگاه به زندگي، جايگاه ويژهاي دارد. در اينجا ميتوان از تعبير گيدنز ياد كرد كه ميگويد در جنگ <افراد ميبايد براي كشتن تربيت شوند> (8) و البته بايد <كشته شدن> را نيز به جمله وي افزود: <افراد ميبايد براي كشتن و كشتهشدن تربيت شوند.>
روزمره شدن مرگ
گفتيم كه جنگ ايجاب ميكند فرد براي كشتن و كشته شدن تربيت شود. در واقع، او به طور مداوم ميان دو فضا در رفت و آمد است كه در هر دو، مسئله مرگ جايگاه محوري دارد. او ميتواند هم قاتل و هم مقتول باشد، بكشد يا كشته شود. پس بايستي چنان شرايطي، به ويژه به لحاظ اخلاقي، فراهم گردد كه فرد تنشهاي ناشي از اين دوگانگي را رفع كند و با روي گشاده هم جسارت كشتن و هم آمادگي براي كشته شدن را بيابد. در عين حال، شرايط جنگي موجب شكلگيري وضعيتي به نام <روزمره شدن مرگ> ميشود؛ يعني مقوله مرگ براي سربازان، و حتي افراد پشت صحنه نبرد، به دليل برخورد مداوم با خطرات و مشاهده مستمر كشتهشدگان و مجروحان، حالت عادي و روزمره به خود ميگيرد و با زندگي آنان آميخته ميشود. اگر در زمان صلح و آرامش، مرگ دوستان و آشنايان يك رخداد غافلگير كننده - و معمولاً تلخ - در مسير زندگي است، اين رخداد در زمان جنگ به يك حادثه مستمر تبديل ميشود. برخي اوقات اين مقوله چنان عادي و از تلخي تهي ميشود كه با زندگي روزانه عجين ميگردد و چندان احساسي را بر نميانگيزاند، به خصوص در مناطق جنگي كه ديدن گاه به گاه <فرشي از اجساد> - چه از نيروهاي خودي و چه از دشمن - بيش از آنكه ارزش زنده ماندن را بيشتر كند، بيتفاوتي نسبت به مرگ را به بار ميآورد. به تعبيري، تجربياتي كه بايد در فراز و فرود يك عمر اندوخته ميشد، اينك به صورت فشرده در مدتي كوتاه - گاه حتي در طي يك روز - رخ ميدهد.
اگر چه برخورد با خطر براي جنگاوران و داوطلبان جوان هيجانآور است و جذابيت دارد، از اينرو ممكن است كه آنان خود، به استقبال حوادث بروند و بخواهند از اين طريق دنياي ناشناخته <خطر> را كشف كنند، اما تبعات استقبال از خطرات و برخورد مداوم با مرگ در همين حد متوقف نميماند. جنگ به دليل آنكه زندگي عادي و روزمره را درهم ميريزد و نقطه پاياني بر قواعد تخطيناپذير آن ميگذارد، براي بسياري جذابيت و حتي شادي ايجاد ميكند، چنانكه جولين گرنفل، شاعر، در 24 اكتبر 1914 به مادرش نوشت: <ما شب و روز در جنگ بودهايم، پس از چهار روز، تازه امروز استراحت داشتيم... من جنگ را تحسين ميكنم. جنگ مانند پيك نيك بزرگي است بدون داشتن جنبه مادي و بي هدفي آن. هرگز در عمرم تا اين حد شاد يا خوشحال نبودم.> (9) روشن است كه افراد در اين لحظات احساس برتري و شعف ميكنند. چرا كه به جاي آنكه منتظر آيندهاي محتوم بمانند، در حال ساختن آن هستند و به جاي آنكه اسير جريان زمانه شوند، سرنوشت را ميتوانند به دنبال خود بكشانند. بيدليل نيست كه بسياري براي رسيدن به منطقه نبرد شوق و شتاب دارند، گويي در آنجا رمز و رازي هست يا حقيقت به تمامي انتظارشان را ميكشد. حال، مسئله اين است كه همزمان مرگ نيز در دسترس قرار دارد و همواره همراه ميگردد. مواجهه بيشتر و عريانتر با لحظات خطر و يا فرسايشي شدن جنگ سبب ميشود دنياي شادي و احساس توانايي تغيير، به تدريج رنگ ببازد و در يك دوره بلند مدت، اين وضعيت رواني اغلب به صورت <مرگ انديشي> درآيد. يعني مفهوم مرگ در زندگي، و عدم توانايي - يا حتي ميل - افراد به تفكيك دوباره اين دو نهادينه شود. (10) لذا آنان كه بارها و بارها ديدهاند در <هر لحظه دهها تن به خاك و خون مي غلطند، ميكشند و كشته ميشوند، قلبها تندتر ميتپند، قلبها از تپش باز ميمانند، زندگي تفسير ميشود، زندگي به كام مرگ در ميغلطد>، (11) اينك در برخورد با هر پديدهاي، ناخودآگاه و همزمان، از دو زاويه و دو سطح با آن برخورد ميكنند. نتيجه اين حالت معمولاً به ريشخند گرفتن زندگي عادي، لاقيدي و حتي تلخانديشي و نگاه بدبينانه به زندگي است. چرا كه آنان به سختي ميتوانند از رويدادهاي شادي آفرين، همچون ديگران لذت ببرند يا به طور جدي به چيزي دل ببندند. در چنين افرادي خاطرات - چه واقعي و چه بازسازي شده - حضوري بسيار جدي در زندگي پيدا ميكنند و به صورت ملاكي براي ارزيابي زمان حال در ميآيند. هر مكاني و هر رويدادي ميتواند خاطرهاي را به ياد آورد و اغلب هم از خلال اين خاطرات، سايه رفتگان بر دنياي زندگان پهن ميشود. وضعيت توصيف شده چه به يأس و رخوت ختم شود و چه نوعي سرخوشي سطحي را به دنبال آورد، فاقد عنصر <جديت> است.
حالت مرگ انديشي و تبعات آن در ميان جوامعي كه در جنگ شكست خوردهاند يا احساس ناكامي و ناتواني ميكنند، به خوبي قابل مشاهده است. البته چنين روحيهاي در طول زمان و با برنامهريزي دقيق فرهنگي - اجتماعي قابل كنترل است و كاهش مييابد، به ويژه آنكه عرصههاي ديگري براي پيشرفت و عرض اندام تعريف شود، همچنان كه نمونه ژاپن قبلاً مثال زده شد. در واقع، تشخيص و تعريف عرصههاي ديگر به معناي آن است كه نخبگان حاكم حس تحقير ناشي از شكست را به اهرمي براي پيشرفت و جبران ناكامي تبديل ميكنند. با اين حال، مشكل اساسي آنجاست كه آن وضعيت ناخوشايند تداوم يابد، و به تعبيري <منجمد> گردد و مشكل اساسيتر اينكه روحيه مرگانديشي به ابزاري براي تداوم و افزايش قدرت نخبگان حاكم درآيد. (12) عمق يافتن مرگانديشي و نهادينه شدن روحيه تسليم يا لاقيدي ميتواند به مانعي در مسير بازسازي - هر نوع بازسازي - تبديل شود. (13) آيا وضعيتي كه توصيف شد، به جوامع شكست خورده اختصاص دارد؟ پاسخ منفي است. پديدهِ روزمره شدن مرگ را ميتوان در سربازان جوامع پيروزمند هم مشاهده كرد، منتها در غياب عوامل مساعد و تكميلي بعيد به نظر ميرسد كه اين پديده به وضعيتي همچون روحيه حاكم بر جوامعي كه شكست خوردهاند يا به هر دليلي احساس عدم موفقيت ميكنند، منتهي شود. در واقع، پيروزي و شور و شعف ناشي از آن بدان معناست كه <زندگي بايد كرد.>
پس، تا اينجا، ميتوانيم از دو منطق زندگي، دو دنياي رواني يا، با تسامح، دو هويت سخن بگوييم: يكي در زمان جنگ شكل ميگيرد و صبر، از خود گذشتگي، ساده شدن مسايل، فراموشي موقت مشكلات و اختلافات و روزمره شدن مرگ از عناصر و ويژگيهاي آن است. شكلگيري اين حالت مديون جنگ و شرايط ناشي از آن است. ديگري پس از پايان درگيريها و به تدريج نمايان ميشود كه تا اندازهاي از نتيجه جنگ و استلزامات آن متأثر شده است. جامعه هر چه از دورهِ جنگ دورتر ميشود، با منطق دوره آرامش - با تمامي مختصات و ويژگيهاي آن - بيشتر خو ميگيرد. به عبارت ديگر، فاصله زماني موجب ميشود كه مناسبات دوره جديد تثبيت شود و حوادث و وقايع جنگ صرفاً به صورت خاطراتي تلخ و شيرين درآيد.
دنياي جديد، رويكردهاي جديد
در اين زمان، با توجه به آرامش ناشي از عدم وجود خطر بيروني و اولويت يافتن بازسازيها و نوسازيها، معمولاً فردگرايي شديدي در جامعه حاكم ميشود و پيشرفت و موفقيت فردي - به ويژه در امور اقتصادي - به عنوان هدف در ميآيد. در اين زمينه ميان جوامع پيروز و شكست خورده چندان تفاوتي نيست، هر چند اين وضعيت در جوامع ناكام بيشتر به چشم ميآيد. در اين دوره، كوشش براي جبران عقب ماندگيها مورد توجه بسياري قرار ميگيرد؛ عقب ماندگيهايي كه غالباً جنگ به عنوان علت آن تلقي ميشود. به نظر ميرسد واژه <جبران> به خوبي بيانگر اين هدف باشد. بسياري در پي <جبران> زمان و فرصتهايي هستند كه از دست رفته است. روشن است كه با تغيير اولويتها، آن گروه از قواعد غيررسمي نيز كه تاكنون بر گفتار و رفتار مردم حاكم بوده، توانايي خود را براي نظامبخشي از دست ميدهد و جاي خود را به قواعد جديد، برآمده از شرايط جديد، ميدهد.
در چنين شرايطي، افراد جامعه از جمله سربازان و داوطلبان زمان جنگ به دو گروه تقسيم ميشوند: عدهاي كه به اين وضعيت عادت ميكنند و تلاش خود را براي پيشرفت بيشتر متمركز مينمايند، و كساني كه به هر دليلي از اين وضعيت رضايتي ندارند و خواهان تغييراتي در مناسبات تازه پديدار شده هستند. اينان ممكن است اساساً هدف (توفيق اقتصادي) را قبول نداشته باشند و آن را رد كنند، يا به رغم پذيرش هدف و تلاش جدي در اينباره، موفقيتي كسب نكرده و در مراتب پايين اقتصادي مانده باشند. پس بايد دقت كرد كه نارضايتي و هماوايي اينان، به يك دليل بر نميگردد.
1. همراهان شرايط جديد
تقسيمبندي فوق بدين معنا نيست كه افراد گروه نخست (كساني كه با شرايط جديد سازگار شدهاند) با جنگ بيگانه بودهاند. در ميان آنان بسياري را ميتوان يافت كه مستقيماً در جنگ حضور داشته و از آثارش تأثير پذيرفتهاند، اما اينك در چارچوب منطق جديد رفتار ميكنند. برخي از اين افراد حتي موفقيت در دوره جديد را به آرمانهاي خود در دوره جنگ گره ميزنند و ميان اين دو، ناسازگاري و تناقضي نميبينند. از ديد اين گونه افراد، آنچه عوض شده است، صحنه مبارزه است، نه خودشان؛ اينان همچنان سرباز هستند، منتها در عرصهاي ديگر و با دشمني ديگر. به همين دليل گاه نام شركت، مغازه يا فعاليتي به گونهاي انتخاب ميشود كه يادآور رويدادها و خاطرات <سالهاي افتخار> باشد، و گاه گفته ميشود: <زماني بسيجي كسي بود كه براي دفاع از كشور به جبهه ميرفت، ولي امروز بسيجي كسي است كه بتواند توليد ثروت كند؛ يعني به سرمايهگذاري خصوصاً در كارهاي مولد اقدام كند.> (14)
با اين حال، همه اينگونه نيستند و سازگاري عدهاي دليل ديگري دارد. در واقع، اثرپذيري از وضعيت زمانه ممكن است ناشي از احساس خطا و پشيماني برخي از افراد باشد؛ يعني گمان كنند در گذشته مرتكب اشتباه شدهاند و اينك بايد جبران مافات كنند. اين عده نه تنها با وضعيت جديد سازگارند، بلكه آگاهانه به دنبال گسست از گذشته و فراموشي آن هستند:
<پانزده ساله بودم كه تصميم گرفتم براي مردن به جنگ بروم تا در بهشت جايي براي خود پيدا كنم. خانوادهام خيلي فقير بود ... اگر افسري كه والدينم را ميشناخت، مرا به خانه نميفرستاد، من هم به جبهه رفته بودم و فهرست شهداي جواني را كه براي مردن به ميدانهاي مين در جبهههاي جنگ با عراق فرستاده شده بودند، طولانيتر ميكردم. با عصبانيت عضو بسيج شدم ... دوازده سال در آنجا بودم و همه چيز را ديدم ... يك روز چشمانم را باز كردم ... شروع به خواندن تاريخ كشورم كردم ... به مذهب كهن زرتشتي خودمان نزديك شدم. سپس به اينجا [جزيره كيش] آمدم تا بهشت زميني خود را پيدا كنم.> (15)
مسئلهاي كه در اين ميان، اغلب، در بررسي منطق و قواعد رفتاري بعضي از همراهان شرايط جديد ناديده گرفته ميشود، بازكشف <تن> است. برخي از اينان چه دگرگوني در منطق تصميمگيري و قواعد رفتاري خود را طبيعي و به دليل تغيير جبهه نبرد، و چه تعمدي و جهت گسست از گذشته بدانند ميل به آزادسازي خواستهها و نيازهايي پيدا ميكنند كه پيشتر به آن توجهي نميكردند. به عبارت ديگر، فرد ميكوشد با قدرتطلبي شگفتانگيز، مصرفگرايي فزاينده، جمعآوري ديوانهوار ثروت، لذت جوييهاي مكرر و زمان و موقعيتهاي مادي از دست رفتهاش را جبران كند. در واقع آسايش تن، اين تن تازه كشف شده، بدون هيچ احساس گناهي در كنار يا بجاي رستگاري روح مينشيند. اين دگرديسي از آن جهت جلب نظر ميكند كه پيشتر براي چنين افرادي چيزي به جز رستگاري روح مهم نبود و تن جز براي قرباني شدن ارزش ديگري نداشت. (16)
2. ناراضيان كيستند؟
در مقابل، چنانكه گفتيم، عدهاي چندان با وضعيت جديد هماهنگي ندارند و خواهان دگرگوني مناسبات تازه پديدار شده هستند. با كمك از تقسيمبندي <مرتون> ميتوان اين گروه ناراضي را در چند زير گروه جاي داد:
1. تعدادي ممكن است ضمن پذيرش اهداف، ابزارها و وسايل موجود براي دسترسي به آن اهداف را رد كنند، در نتيجه نوآوري صورت ميگيرد؛ يعني روشها و وسايل جديدي براي پيشرفت و موفقيت به كار برده ميشود، اعم از اينكه قانوني يا غيرقانوني باشد.
2. ممكن است عدهاي ابزارها و وسايل موجود را بپذيرند، اما اهداف را قبول نكنند. پس به سراغ گروهها و فرقههاي خاص ميروند و اهداف و ارزشهاي آنها را بر اهداف و ارزشهاي جامعه مقدم ميدارند. اين گونه خرده فرهنگها خصلت محافظهكارانه دارند، چراكه راهي براي دگرگوني اهداف جامعه توصيه نميكنند.
3. برخي افراد نيز ممكن است با كنارهگيري كامل از جامعه، گوشه عزلت بگزينند. اينان نه اهداف و نه وسايل دسترسي به آنها را را قبول دارند، در ضمن هيچ گونه اميدي به بهبود كلي اوضاع ندارند.
4. اقدام براي انجام تغييرات راه ديگري است كه در صورت رد و نفي توا‡م اهداف و وسايل موجود رخ ميدهد و حتي ممكن است به صورت سركشي و شورش ظاهر شود، به شرط آنكه هنجارها و ارزشهاي بديلي مورد پذيرش باشد و براي تحقق آنها تلاش شود. (17)
توجه اين نوشته از اين پس، به زيرگروههاي سوم و چهارم است؛ يعني كساني كه رويكرد جامعه را نميپذيرند و اهداف جديد و ابزارهاي تحقق اين اهداف را رد ميكنند. اين افراد، پيش از هر چيز، احساس ميكنند نوعي گسست از گذشته روي داده است:
آن روز كه گوشه سنگر بوديم
فكر ميكرديم <همه جا آسمان همان رنگ است>
حالا كه به شهر برگشتهايم
<ميبينيم همه جا آسمان همين رنگ است> (18)
درواقع همين احساس دور شدن از مناسبات و شرايط زمان جنگ و بريدن جامعه از گذشته است كه آنها را آزار ميدهد. حال، هر چه فاصله زماني با جنگ بيشتر شود و اعضاي جامعه بيشتر در مسايل و منافع شخصي درگير شوند، احساس گسست براي اين عده جديتر و ملموستر ميگردد. در اين ميان، برخي ممكن است گوشه عزلت برگزينند، زيرا ضمن دلبستگي به دوره پيشين و ناخرسندي از وضعيت جديد زمانه، به بهبود اوضاع اميدي ندارند (زير گروه سوم). اين <جماعت خاموش> حتي اگر براي مدتي نيز راوي قصههاي از ياد رفته باشد، باز خود را ناتوان از هر گونه اقدام مؤثري ميبيند. پس سكوت اين جماعت خاموش از سر ناتواني و نه از سر رضايت است. تداوم و تشديد روحيه ناتواني ميتواند به ترديد و پرسش از درستي گذشته نيز بينجامد كه در اين صورت، فرد احتمالاً به گروه نخست ميپيوندد و رفتارش را طبق منطق جديد تنظيم خواهد كرد و - هر چند با تأخير نسبت به ديگران - رنگ دوره پس از جنگ را ميگيرد. با اين حال، حالت ديگري نيز ممكن است اتفاق بيفتد و فرد مأيوس از دگرگوني اوضاع به افسردگي و حتي خودكشي كشيده شود. انسان در اين وضعيت احساس ميكند به نهايت راه رسيده است. او <خسته از خاطرات گذشته>، (19) گذشتهاي كه نميگذرد، خود را از جا كنده شده ميبيند. خودكشي اين افراد، پايان خودخواستهاي بر خشم آنها از وضع موجود و نااميدي از دگرگوني آن، اعتراضي به رهاشدگي و واكنشي به احساس مداوم بيهودگي است. همچنان كه در نوشتهاي از جرالدين بروكس آمده است:
<يك روز صبح او [استاد ادبيات انگليسي] متوجه هياهويي در راهروي دانشكده شد، هنگامي كه از كلاس بيرون آمد بدن تاول زده آن جوان دانشجو را ديد كه به سرعت از ساختمان بيرون ميبرند. وي با بنزين خودسوزي كرده و در حالي كه فرياد ميزد: آنان به ما دروغ گفتهاند، آنان به ما خيانت كردهاند> به داخل يك كلاس دويده بود.> (20)
برخلاف اين عده، عدهاي ديگر به تلاش براي تغيير وضع موجود دست ميزنند، زيرا احساس ميكنند كه مردم ارزشهاي يك دوره <مقدس> را به فراموشي سپردهاند و در وضعيت ناپسندي گرفتار آمدهاند. احساس ميكنند ديگران دچار غفلت و خاموشي شدهاند و بايستي بيدار شوند. احساس ميكنند كه رسالت احياي ارزشها و هويت آن دوره و حفظ و ترويج نمادهاي مربوطه را بر عهده دارند و بايد كاري انجام دهند، پس خشم اينان نه معطوف به خود كه متوجه دنياي بيرون ميشود:
<بيا به آينه، به قرآن، به آب برگرديم
بيا به اسب، حماسه، ركاب برگرديم
بيا دوباره مروري كنيم خاطرهها را
به روزهاي خوش التهاب برگرديم
به دستهاي پر از پينه، سفرههاي تهي
به حرف اول اين انقلاب برگرديم
كنون كه موعظه در كاخها نميگيرد
بيا به سرب، به سرب مذاب برگرديم>(21)
تعداد اين عده مهم نيست و لزوماً همان كساني نيستند كه در ميدانهاي نبرد حضور داشتهاند؛ ممكن است از سربازان و داوطلبان گذشته باشند و يا كساني كه به هر دليلي به هويت دوره جنگ دل بستهاند. ممكن است اينان حتي از نسلهاي بعدي باشند؛ يعني <ديرآمدگاني> كه ميخواهند با احياي آن گذشته طلايي، جبران تأخير ناخواسته خود را بكنند. به همين خاطر اغلب تندتر و روِياييتر از كساني هستند كه روزگاري را در ميدانهاي نبرد گذراندهاند و چون فاقد خاطره هستند، بيش از آنان به نمادهاي فيزيكي دل مي بندند. احساسات و اهداف مشابه و گاه پيشينه طبقاتي و اجتماعي مشابه، موجب گرد آمدن اين افراد در كنار هم ميشود و به تدريج گروههايي كوچك و همدل پديد ميآيد. پيدايش اين گروهها باعث ميشود كه فعاليت براي <غفلت زدايي از جامعه> و احياي ارزشها و هويت دوره جنگ با حداقلي از تمركز و برنامهريزي صورت گيرد.
تلاش اين گروههاي كوچك و همدل، به بازسازي آن آرمانشهر از طريق تزريق شرايط گذشته به زمان حال معطوف است و حتي با عينك آن دوره به تحليل شرايط جديد ميپردازند، ضمن آنكه به جذب اعضا و نيروهاي جديد توجه خاصي دارند. از اينرو براي بالا رفتن تعداد و افزايش وزن اجتماعيشان، تلاش ميكنند افراد زيرگروه سوم (ناراضيان نااميد) را هم جذب كنند و آنها را به فعاليت جدي وادارند.
كوشش براي بازسازي فضاي گذشته به اين معناست كه ملاكها و معيارهاي تقسيمبندي در زمان جنگ بار ديگر زنده شود و به ميان آيد؛ به عنوان نمونه، شهر و جبهه به عنوان دو <نمونه ايدهآل> در برابر يكديگر قرار ميگيرند. شهر چون زنداني مخوف و خفقانآور توصيف ميشود كه در آن، فضاي تنفسي نيست و همزمان براي <سنگرهاي به ظاهر تاريك و در معنا نوراني> اظهار دلتنگي ميشود. پس در اينجا شاهديم كه شهر - و در واقع هويت و ارزشهاي دوره بعد از جنگ - به عنوان مظهر غفلت و انحراف توصيف ميشود و جبهه به عنوان آرمانشهر و نماد همه پاكيها تلقي ميگردد: <هيچ كس دلش براي شهر تنگ نميشد؛ شهرها پر از فسق و فجور بود، ولي ما در ميدان جنگ در كنار خدا ميجنگيديم.> (22) از اين منظر، پايان جنگ نيز نقطه ناخوشايند پايان اين پاكيها در نظر گرفته ميشود:
<امروز از اخبار شنيده شد كه دبير كل سازمان ملل روز اجراي آتشبس را اعلام خواهد كرد؛ و اين يعني خداحافظ شهادت، خداحافظ جبهه، خداحافظ فاو، شلمچه، مهران ... خداحافظ سنگرهاي به ظاهر تاريك و در معنا نوراني، خداحافظ اي همه خوبان كه در اجتماعي به نام گردان و در خانهاي به نام گروهان و در اتاقي به نام دسته و زير چادري در كنار هم بوديد و در اين اجتماع كوچك به سوي ا... سير ميكرديد.> (23)
طرح چنين توصيفاتي، يعني آنكه نميتوان اين دو را با هم جمع كرد. ميتوان گفت اين دوگانه انگاري و ترسيم تصويري سياه و سفيد از شهر و جبهه، چندان جديد و ناآشنا نيز نيست، و در واقع بازتوليد تقابل قديمي ميان شهر و روستا در سالهاي پيش از انقلاب است. توصيف پاكي جبهه به جاي اغراق در تحسين روستا مينشيند و در هر دو حالت <شهر عرصه خطر و ناپاكيزگي، يا محيط خفقانآور، يا مكاني از هم گسيخته و غير عادي، و از اين قبيل قلمداد ميشود.> (24) اگر در گذشته امكان <كنارهگيري در قالب فرار از شهرهاي فسادزده> به سوي روستا يا جبهه وجود داشت، بازآفريني آرمانشهر اين بار مستلزم نظارت بر جامعه است (25) تا <شهرها به لباس ارزشهاي مقدس پوشيده شوند>. (26) از اينرو فعاليت گروههاي يادشده به صورت مرحلهاي ديگر از جنگ و مبارزه در ميآيد و گفته ميشود:
<شلمچه كربلاي جبههها بود. شلمچه مرز ماندن و رفتن بود. شلمچه مقتل هزاران عاشق صادق بود. شلمچه آزمون امتحان اعتقاد بود ... شلمچه درس اول و آخر عشق بود. آمدهايم بگوييم: رزمنده ديروز، برخيز.
اي كربلاي پنجي، اي بدر ديده
نهروان در پيش است؟! نكند دير شود
نكند مكر بنيساعده تكرار شود.> (27)
با چنين ديدگاهي طبيعي است كه هر گونه اقدامي براي جلوگيري از انحراف موجود در جامعه و يا دست كم كند كردن آن، با <شبهاي عمليات> مقايسه شود:
<همسنگران سلام! باز هم اعزام گرفتيم. نبردي ديگر و جبههاي ديگر ... آمديم در اين خاكريز بر سر اعتقاداتمان بجنگيم ... در اين شبهاي عمليات ذكر چند نكته ضروري است...> (28)
يا در جاي ديگر اظهار ميشود:
<بياييد راه را گم نكنيم، خاكريز جنگ و جبهه را به شهر بكشيم ... امروز كربلاي 1 در تهران است. ديروز مهران و امروز تهران.> (29)
با مروري ساده مشخص ميشود كه دو گروه، مدعي حفظ و تداوم آرمانهاي گذشته هستند: در يك سو، كساني هستند كه وضعيت موجود را نميپسندند و براي تغيير آن و احياي آرمانها و مناسبات فراموش شده جديت به خرج ميدهند. در سوي ديگر، چنانكه پيشتر گفته شد، كساني قرار دارند كه با شرايط جديد همسو و هماهنگ شدهاند، فعاليتهاي معيشتي خويش را به معناي خداحافظي از گذشته نميدانند و اتفاقاً خود را همچنان سرباز - اين بار در جبههاي ديگر - مينامند. نكته اينجاست كه هر دو گروه، خود را ميراثدار گذشته ميبينند، اما يكي خواهان تغيير وضعيت موجود و ديگري خواستار حفظ آن است.
موضوع ديگر آنكه در تلاش دستجمعي هواداران تغيير، مرثيهسرايي جايگاه ويژهاي دارد. اين مرثيه سرايي معمولاً براي معصوميتي از دست رفته است، سوگياد دورهاي سراسر نيكي و فداكاري كه به هر دليلي تداوم نيافته است و اينك چارهاي جز حسرت و افسوس نيست:
رفيقانم دعا كردند و رفتند
مرا تنها رها كردند و رفتند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها كردم، اما برنگشتند
رها كردند در زندان بمانم
دعا كردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدايا! تاب جان كندن ندارم (30)
* * *
شب است و سكوت است و ماه است و
فغان و غم و اشك و آه است و من...
مرا كشت خاموشي لالهها
دريغ از فراموشي لالهها
كجا رفت تأثير سوز و دعا
كجايند مردان بيادعا...
هلا! دين فروشان دنيا پرست
سكوت شما پشت ما را شكست(31)
در خلال اين مرثيه سراييها اغلب تصوير به دلخواه بازسازي شده و كاملاً سپيدي از گذشته عرضه ميگردد كه به سرعت به نقاط عطفي چون حادثه كربلا نيز پيوند ميخورد. مشاهدات نشان ميدهد احساسي كه در اين فرآيند نزد مخاطب پديد ميآيد، آميختهاي از حسرت و اعتراض است؛ حسرت از دست رفتن فرصت مرگ پاك، و همزمان اعتراض به روند موجود و فراموشي گذشته. همچنين در اين اظهار دلتنگيها و اعتراضها، بعضي زمانها، مكانها، اشياء و چهرهها حالت نمادين پيدا ميكنند:
<در يكي از بخشهاي مسجد، مكاني براي ياد بود 58 تن از كساني كه در زمان جنگ ايران و عراق كشته شدهاند، وجود دارد. در يك جعبه شيشهاي، تابلويي از شن، چكمهها، فانوس، كارتهاي هويت، ساعت و يك كلاه نظامي سوراخ سوراخ شده ساخته شده است.>(32)
تأكيد بر اين نمادها سبب ميشود كه برخي اشياء، به نشان پيوستگي با ساير اعضاي گروه تبديل شوند، برخي زمانها تقدس يابد و يا برخي مكانها، به ويژه مراكز تدفين قهرمانان جنگ يا سربازان گمنام، به صورت ميعادگاهي براي شستشوي گاه به گاه روح از زنگار زندگي روزانه درآيد. تمامي اينها، واجد معنا و نشان همبستگي و يادآور تمام آن چيزهايي است كه بايد زنده بماند. حتي ممكن است هر از گاهي بر تعداد اين نمادها، زمانها و مكانها افزوده شود، بلكه <دلهاي كساني كه ميرفت در غبار ماديت و زرق و برق و جلوات دنيايي به غفلت خو كند با اين تذكار معنوي متنبه> شود، به ويژه آنكه <مرقد و تربت شهيدان ما در هر كجا كه قرار گيرد براي انسانهاي آزادهاي كه ميخواهند طالب حق و حقيقت باشند الها بخش و حركتآفرين است و مرهمي بر دلهاي سوخته آنها خواهد بود.> (33) به هر صورت در برخورد با اين اشيا و مكانهاي پرخاطره است كه اغلب باورمندان، حسي از اطمينان و اعتماد به نفس براي رويارويي با حال و آينده پيدا ميكنند. آشكار است كه مرثيهسرايي و دلبستگي به برخي نمادها به اعضاي چنين گروههايي <احساس مظلوميت> و البته انرژي تازهاي براي فعاليت بيشتر و عوض كردن منطق بازي در جامعه ميبخشد:
<اگر چه نيستي ولي، هميشه زندهاي شهيد راهت ادامه ميدهد، برادر دلاورت> (34)
فرجام سخن - آرمان گرايي: هدف يا ابزار؟
نكته قابل توجه آن است كه فعاليتهاي ياد شده اغلب صبغه فرهنگي - اجتماعي دارد، لزوماً هماهنگ شده و سازماندهيشده نيست و حتي اعتراض برخي از جنگ برگشتگان به وضعيت جديد، نه شورش يا چانهزني براي پاداش و امتياز، كه براي به دست آوردن يك احترام ساده - اما واقعي - است كه معمولاً به سادگي فراموش ميشود. در واقع، بسياري از اوقات، اينان نه به خاطر خود كه براي <آنچه گذشت> دل ميسوزانند و حال، امكان دارد برخي از چنين گروههايي كه اينك به صورت خردهفرهنگي منتقد نسبت به روند كلي جامعه در آمدهاند، به اقدامات سياسي دست بزنند تا وزن اجتماعي بيشتري پيدا كنند و نكته اساسي اين رويكرد، بيشتر از سوي ديرآمدگان دامن زده ميشود.
به هر صورت، ورود به فاز سياسي، تغيير كيفي محسوب ميشود و اين گروهها، خواه ناخواه، تحت تأثير استلزامات دنياي سياست قرار ميگيرند. يعني اعضاء ناچار خواهند شد كه در چارچوب منطق حاكم بر سياست فعاليت كنند. اين دگرگوني به معناي خداحافظي عملي با دنياي آرماني گذشته و ورود به واقعگرايي خاص دنياي سياست است، هر چند ممكن است كه بعضي رفتارها و تعابير از گذشته به يادگار بماند. اين نكته زماني بيشتر رخ مينمايد كه آرمانها و اهداف يا نوع فعاليتهاي چنين گروههايي با منافع و راهبردهاي بعضي احزاب يا بازيگران حرفهاي سياست همسو شود. جالب آنجاست كه هر يك از اين خردهگروهها، در ميان جزر و مد رقابتهاي سياسي، خرده گروهها يا احزاب ديگر را به استفاده هدفمند و غيرصادقانه از ارزشها و نمادها متهم ميكنند و ميكوشند خود را ميراثدار صادق و امين معرفي كنند و انحصار تفسير آنها را به دست آورند. از اين پس، تداوم بعضي رفتارها و تعابير و حتي سخن گفتن از لزوم احياي هويت و ارزشهاي دوره جنگ، تاكتيكهايي بيش تلقي نخواهد شد؛ تاكتيكهايي براي ائتلاف، چانهزني و يا رقابت.
يادداشتها
1. گاستون بوتول، جامعه شناسي جنگ، ترجمه هوشنگ فرخجسته، تهران: شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1379، ص ص 85-84.
2. همان، صص 66 و 68.
3. اريك بوتل، "به سوي قرائتي نو از شهادت از منظر انسان شناسي و جامعه شناسي"، فصلنامه نامه پژوهش، شماره 9، 1377، ص 192 .
4. مليكه زگال، "دين و سياست در مصر: علماي الازهر، اسلام افراطي و دولت (94-1952)"، بخش اول، ترجمه عباس كاظمي نجفآبادي، فصلنامه انديشه صادق، شماره 4-3، تابستان و پائيز 1380، صص 123-122.
5. يكي از بحث انگيزترين پيامدهاي جنگ، به همسران كشته شدگان و آسيب ديدگان در جنگ و انتظارات جامعه و نيز ايدئولوژي حاكم از آنان مربوط است. به نظر ميرسد اين موضوع كه طرح آن فرصت ديگري مي طلبد، همچنان نيازمند مطالعهاي جدي و تطبيقي است.
6. نادر ابراهيمي، با سرودخوان جنگ، در خطه نام و ننگ، تهران: انتشارات اطلاعات، 1366، ص 57.
7. سوزان سونتاگ، "واقعيت مهيب جنگ"، ترجمه سهراب محبي، ماهنامه گلستانه، شماره 48، ارديبهشت 1382، ص 18.
8. آنتوني گيدنز، جامعهشناسي، ترجمه منوچهر صبوري، تهران: نشر ني، 1374، ص 407.
9. آنتوني استور، نسل كشي و انگيزه ويرانگري در انسان، ترجمه پروين بلورچي (رستمكلايي)، تهران: نشر روايت، 1373، ص33.
10. بايد دقت داشت اين وضعيت رواني متفاوت از <مرگ انديشي> مصطلح در فلسفه يا مرگخواهي (زنده باد مرگ!) مورد نظر ايدئولوژيهايي چون فاشيسم است.
11. محمدرضا بايرامي، هفت روز آخر، تهران: انتشارات حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، 1369، ص 9.
13. اشاره به يك تجربه در اينجا شايد مناسب و حتي ضروري باشد. تحولات اجتماعي و فرهنگي جامعه آمريكا در دههاي 1960 و 1970 نشان ميدهد كه محافظه كاري آهنين و جديت بيمارگونه يك نسل براي تحقق هدف/ اهدافي خاص و تأكيد بر ابزارهايي خاص، موجب عك العمل نسل بعدي ميشود، به گونهاي كه عقايد و رفتار آنها واكنشي در برابر وضعيت انعطافناپذير حاكم به شمار ميرود. اعضاي نسل هيپي در آمريكا با اين باور كه <زندگي خود را به هدر ميدهند>، آگاهانه به نافرماني روي آوردند و كوشيدند با لاقيدي، ارزشها و هنجارهاي نسل گذشته را به ريشخند بگيرند. آنان <جواناني بودند كه از زندگي فقط نهايت لذت را جستجو ميكردند>، به ويژه آنكه اصرار سياستمداران به تداوم جنگ ويتنام، فرسودگي و دلسردي فزايندهاي نيز به دنبال آورده بود. براي آگاهي، رك: <ستيز يك نسل با جنگ>، ترجمه شروين شهاميپور، ماهنامه گلستانه، شماره 57، تير 1383، ص ص 11-10. لذا فراگيري روحيه لاقيدي و فقدان جديت ميتواند واكنشي در برابر يك روند باشد و البته در تركيب با ديگر عوامل مساعد اجتماعي، مانند دلسردي از دستيابي به هدف يا آرماني، ارزشها و هنجارهاي نسل پيشين را كاملاً زير سوال ببرد.
14. روزنامه اعتماد، شماره 1867، 26 دي 1387.
با تشكر از دوستي كه اين متن را معرفي و سپس برايم ترجمه كرد.
16. به عنوان بحثي مقدماتي در اين زمينه، رك: امير هوشنگ افتخاري راد و امين بزرگيان، <درباره ميان سالگي و ابژه ميل؛ ليبيدوي پوليس>، ص ص 12-1، درwww.Nilgoon.Org/articles :
18. احمد م.، <آن روز كه گوشه سنگر بوديم...>، روزنامه اطلاعات، شماره 1875، 19 ارديبهشت 1368.
19. تعبيري برگرفته از: حبيب غني پور، سفر جنوب، تهران: انتشارات سوره مهر، 1382، ص 193.
21. شعري از مصطفي محدثي خراساني، به نقل از: غلامرضا كافي، <ويژگيهاي معنايي و جان مايه شعر انقلاب پس از جنگ>، فصلنامه شعر، شماره 34، زمستان 1382، ص 41.
23. گل علي بابايي، نقطه رهايي، تهران: انتشارات حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، 1369، ص 137.
24. بري ريچاردز، روانكاوي فرهنگ عامه، ترجمه حسين پاينده، تهران: طرح نو، 1382، ص 109.
25. بوتل البته اين دو راهكار را در كنار يكديگر و در متن بزرگتر تحولات فرهنگي و اجتماعي جامعه ايراني مي بيند، رك: اريك بوتل، پيشين، ص 203.
26. محمد جواد غلامرضا كاشي، جادوي گفتار؛ ذهنيت فرهنگي و نظام معاني در انتخابات دوم خرداد، تهران: موسسه فرهنگي آينده پويان، 1379، ص 340.
27. شلمچه، شماره1 ، 1375.
28. هفتهنامه جبهه، پيش شماره 1، 8 اسفند 1377.
29. هفتهنامه يالثارات الحسين(ع)، شماره 10، 13 دي 1373.
30. شعر از فريد طهماسبي، به نقل از: غلامرضا كافي، پيشين، ص 40.
31. عليرضا قزوه، از نخلستان تا خيابان (مجموعه شعر)، تهران: نشر همراه، 1369، ص ص 78-75.
33. هفتهنامه يالثارات الحسين(ع)، شماره 160، 12 دي 1380.
34. شعري از حميدرضا شكارسري.